~part 12

196 52 30
                                    


هنوز هم از یادآوری چیزی که دیده بود و بر او گذشته بود تن و بندش میلرزید با آنکه آنهمه در لجن زار زندگی اش غرق شده بود اما دیدن این صحنه ها برایش دردناک و سخت بود ، دوست داشت بازهم زیر نور ستارها بخوابد و آرزوهایش را به روشنایی مهتاب بالاسرش بگوید اما همه این ها به آرزویی محال تبدیل شده بود که نمی‌دانست کی و چه روزی میتواند دوباره به قبیله کوچک و آرامش بازگردد .
نیاز به حمام داشت با آنکه تنش کثیف نشده بود اما حس انزجار تمام وجودش را پر کرده بود ، که ای کاش می‌توانست با حمام داغ آنها را از جسم و روحش پاک کند .
با حالی خراب نزدیک تر از همیشه به لی دراز کشید و با فشردن چشم هایش سعی کرد خواب را به سراغشان بیاورد ‌ .
اما هربار که آنها را می‌بست تصویری از آن آلفاها مقابلش نقش می‌بست ، در آخر آنقدر در جایش تکان خورد و فکرش را سمت چیزهای خوب زندگی اش که حالا انگشت شمار شده بود سوق داد که خوابش برد ‌.

شبش را با ناآرامی گذراند و خواب های آشفته ای که دیده بود روحش را بیشتر آزرد ، با چشمانی قرمز و پف کرده از خواب بیدار شد و با بدخلقی سرمیز نشست ، برای این روز حوصله هیچ کاری را نداشت در واقع حتی حوصله زندگی کردن هم نداشت .
فردی بیرون از چادر اجازه ورود میخواست با تعجب گفت
ژان : بیا تو
امگایی که یونگ سو نام داشت ، با میزی بزرگ در دست وارد شد و آن را جلوی ژان گذاشت
یونگ سو : اینها از طرف ارباب برای شماست
ژان نگاهی به میز کرد پر بود از لباس و جواهرات زیبا اما دلیل این کارهای ناگهانی چه بود .
ژان : اوه مم....ممنونم
امگا احترام کوچکی گذاشت و از چادر خارج شد .
ژان : اینها ....برای منه ؟ آخه برای چی ؟
با تعجب و اخم کوچکی به وسایل خیره شده بود که این بار صدای یوری را بیرون از چادر شنید .
یوری : ژان ....بیداری پسر ؟
ژان : آره میتونی بیای تو
یوری با لبخند و چهره شاد همیشگی اش وارد چادر شد و با دیدن میزی پر از هدیه سوتی زد و با ژان خیره شد ‌
ژان : خ..خب اینهارو..ییبو یعنی ارباب فرستاده تو می‌دونی برای چی ؟
یوری : پس بالاخره ییبو سر عقل اومد ، معلومه اینها برای نشون دادن محبتش به توعه
ژان : اون که از من خوشش نیومد حتی تو این یک سال دیگه نزدیکم‌ نشد تا شب قبل که ....
یوری کنار‌ ژان نشست و دستش را طبق عادت روی سرش کشید
یوری : گذشته رو فراموش‌کن به این فکر‌کن که تمام اینها برای تو و تازه روز به روز قراره بیشتر بشه
ژان سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت هیچ حس خوبی از این تغییر ناگهانی نداشت اما این هم مانند چیزهای دیگر او هیچ نقشی در آن نداشت تنها باید قبول میکرد و می‌پذیرفت و آن را جزوی‌ از سرنوشتش قرار میداد .
یوری : پاشو امروز رو قراره باهم تمرین کنیم
ژان : راست میگی ؟
یوری : البته
ژان : امروز مطمئنم که می‌برمت
یوری پوزخندی زد و دست ژان را کشید
یوری : تلاشت رو بکن کوچولو
ژان و یوری با خنده به سمت دشت تمرینی شان رفتند و ژان سعی کرد افکار منفی و حس بد را از خودش دور کند .

♧هوس♧Where stories live. Discover now