~part 13

192 49 15
                                    

آتش سرتاسر چادر در حال برانگیختن بود و گرمای آن به صورت مردمی که با وحشت به آنجا آمده بودند برخورد میکرد ، ییبو نمی‌خواست به همین زودی آلفای محبوبش را از دست بدهد ، غرشی کشید و به سمت چادر دوید اما همین که خواست قدمی بردارد دستان یو مقابلش قرار گرفت .
یو : شما اینجا بمونین من میرم
ییبو : برو کنار یو باید ژان رو نجات میدم
یو سرش را به دو طرف تکان داد هرگز نمی‌گذاشت ییبو پا به آتش بگذارد ، سرش را عقب برد و زوزه ای بلند کشید چشمانش تیله ای و براق شدند و با حرکتی سمت چادر در حال سوختن دوید .
یوری همراه با مردم در حال آب ریختن روی آتش بود اما فایده ای نداشت جنس این آتش از هرچه که بود با ریختن آب شعله ور تر میشد .
آتش رفته رفته به بالای چادر رسید و‌ ستون چوبی را لرزاند ، ییبو دیگر نمی‌توانست منتظر بماند همین که خواست به سمت چادر برود ، هیکل سه نفر که از درون آتش بیرون آمدند نمایان شد ، سقف چادر فرو ریخت و روی زمین افتاد .
ییبو به سمت آن سه نفر دوید و مقابلشان ایستاد ، ژان و یو دستان لی‌را گرفته بودند هر سه در سلامت کامل به سر می‌بردند ییبو به ژان که سرش پایین بود نگاهی کرد ، اما همین که سرش را بالا آورد ، چشمان ییبو از وحشت درشت شد و قدمی به عقب برداشت .
ییبو : نه ...نه این امکان نداره
ژان دو پلک آرام زد و بعد از آن تن بی جانش روی‌ زمین افتاد .

یو ، لی را به یک چادر دیگر برد و وقتی بالای سر ژان رسید او را افتاده روی زمین دید ،‌ نگاه شوکه شده ییبو هنوز‌ روی‌ ژان بود ، آلفای زیبایی که حالا یک طرف صورتش قرمز و متورم شده بود و رنگ‌ آن به سمت تیره تر شدن می‌رفت .
صورتش سوخته بود و ییبو این را باور‌ نمی‌کرد ، همین که یو خواست ژان را از روی زمین بلند کند ، ییبو گفت
ییبو : بهش دست نزن
یو با تعجب اطاعت کرد و عقب ایستاد و ییبو را که ژان را روی دستانش بلند میکرد نگاه کرد .‌
آتش هنوز شعله ور بود و تمام مردم درحال آب ریختن روی آن بودند ، یوری وقتی خیالش از سلامتی افراد داخل چادر راحت شد با جدیتی بیشتر برای خاموشی آتش تلاش میکرد .

ژان از درد ناله میکرد اما هنوز بی هوش بود ، ییبو دور‌ خودش می‌چرخید و نمی‌دانست باید چه کند ،‌ پزشک‌ قبیله شان چند روزی را به شهر رفته بود تا داروهای مورد نیازنش را تهیه کند .
از چادر بیرون رفت و یو را صدا زد ، یو فورا نزدش آمد .
ییبو : فورا برام به مرهم پیدا کن ، ژان درد داره زود باش
یو سرش را به پایین خم کرد و دنبال مرهم رفت ، هنوز نیمه شب بود اما روشنی آتش قبیله را هم روشن کرده بود ، ییبو دوباره کنار ژان رفت و دستش را گرفت ، آلفای زیبایش از درد می‌نالید و او هیچ کاری نمی‌توانست بکند .
بی اختیار بوسه ای روی دستانش گذاشت و آرام سمت دیگر صورتش را نوازش کرد ، هرگز نمی‌گذاشت ژان در این حالت بماند .
با صدای یو که اجازه ورود میخواست فورا از جایش بلند شد و او را به داخل خواند .
یو احترامی به ییبو گذاشت و ظرف کوچکی را که از یکی از اهالی قبیله گرفته بود را به دست ییبو داد .
یو : این مرهم برای سوختگیه و درد رو موقتا کاهش میده فقط .....فقط اینکه برای سوختگی های جزئی و زمان زیادی رو نمیتونه اثر کنه
ییبو : تا روشنی هوا ازش استفاده میکنم و بعدش ....فکر دیگه ای میکنم
یو : بله ارباب
ییبو : آتش رو هرچه سریعتر مهار کنید و باید کسی که مقصر این کار بود رو برام پیدا کنی فهمیدی چی گفتم ؟
یو : اطاعت میشه
ییبو : میتونی بری
یو دوباره احترامی گذاشت و از چادر بیرون آمد ، نفس حبس شده اش را رها کرد و آهی خفیف کشید ، گوشه لباسش را کنار زد قفسه سینه اش سوخته بود و پوستش درحال متورم شدن بود ، آهسته لباس را رویش کشید ، کسی نباید این درد را میفهمید ، با رفتن سمت چادر فکرش را از دردی که داشت متمایز کرد و مثل بقیه کردم برای خاموشی آتش تلاش کرد .

♧هوس♧Where stories live. Discover now