~part 18

171 47 10
                                    

گاهی باید از تمام دلبستگی هایت دل بکنی و بروی ، بروی جایی که سرنوشتت را جور دیگری رقم بزنی درست برخلاف چیزی که در گذشته داشتی، آینده ای جدید را برای خودت بسازی، دست خودت هم نیست یک زمانی به خواست دیگران مجبور به این کار میشی، کسانی که یا قدرت دارند و یا اختیار زندگی ات را، اینگونه میشود که مسیر زندگی ات دستخوش تغییر شده، چه خوب یا بد مجبور به ادامه آن هستی.

ژان و ییبو هر دو در این راه بودند ، راهی که برایشان ساخته شده بود و آنها همچون عروسک های چوبی در این راه هدایت میشدند.
ژان رویای زندگی تا ابد در کنار امگای محبوبش در قبیله کوچکشان را داشت، هیچ گاه خیال زندگی در دنیای بیرون را نداشت اما حالا در وسط شهری بزرگ در کنار آلفای اصیل بود و ییبو که از کودکی هنگامی که در دوران شیطنت و بازیگوشی سپری میکرد مسئولیت بزرگی را به گردنش انداختند، هدایت و رهبری قبیله شان چیزی نبود که آروزیش را داشته باشد اما حالا آنجا بود در چادر رهبر قبیله درحالی که چند سالی از واگذاری مقامش می‌گذشت .

آرامش از زمانی که رهبر قبیله شده بود، مشخص بود و این هم به خاطر دادن خراج های زیاد به دولت بود تا امنیت شان را فراهم کند، هرچند روزهای سخت هم کم نگذرانده، از حمله وایی ها تا زدن سیلاب به قبیله، قحطی و خشکسالی در یک سال که جان چند تن از افرادش را گرفت اما چیزی که بیشتر از همه وجودش و روحش را خراش میداد و اذیت میکرد، ضربه های شلاقی بود که هنوز سوزش آنها را حس میکرد، گرفتاری و حبس شدن در آن دره تاریک و مخوف، نبودن غذا و آب، طوریکه که مجبور بود گاهی از لاشه حیوانات مرده که گند روی آن را گرفته و مگس ها روی آنها تخم گذاشته اند بخورد، با آنکه بعد از خوردنش حالش به شدت بد میشد‌...همه اینها گذشته شومی بود که داشت درست بعد از روزی که آن خبر به دست پدرش رسید، خبری که با یادآوری اش صدای غرش های آسمان خراش پدرش در گوشش زنگ میزد.

Flash Back:

بیست سال از زمانی که وانگ بزرگ ریاست قبیله را از پدرش دریافت کرده بود می‌گذشت، در آن زمان نبود غلات کم بود چشمگیری داشت، مردم سعی میکردند خود را با سبزیجات سیر کنند اما همه چیز به سیر شدن ختم نمیشد، سوءهاضمه در افراد نمایان شده بود و کودکان رشد کمتری میکردند.‌
جنگ تمام شده بود و هنوز افراد زخمی کامل مداوا نشده بودند، عده ای هم که کشته شده، خانواده هایشان داغدار آنها بودند.
همه اینها بار بزرگی بر روی دوش رئیس قبیله بود، با آنکه کار زیادی نمی‌توانست بکند و کم بود در تمام کشور وجود داشت اما سعی داشت روحیه مردم را حفظ کند و امیدشان را بالا ببرد زیرا که تمام آنها زودگذر بود و پس از این همه سختی روزهای خوش در انتظار شان بود .
در آن زمان ییبو‌ کودکی پنج ساله که هنوز ماهیت گرگش معلوم نبود و جیآر جوانی بیست ساله که زیبایی اش زبان زد تمام قبایل بود، جذبه و غرور پدرش و پوستی سفید و درخشان ارثیه ای بود از جانب پدر و مادرش، آن آنکه از کودکی او را رهبر بعدی قبیله می‌دانستند اما تا این سن هنوز جفتی برای خودش انتخاب نکرده بود، اوایل وانگ بزرگ این را آنقدر مسئله جدی نمی‌دید اما رفته رفته با بالاتر رفتن سنش این موضوع تبدیل به نگرانی بزرگی برایش شد، تا جایی که همسرش امگاهای زیبارویی را عطر آگین شده به چادر پسرش می‌فرستاد تا بلکه یکی از آنها چشم جیآر را بگیرد اما این اتفاق هرگز نیافتاد.

♧هوس♧Where stories live. Discover now