𝘼𝙏𝙊𝙏-𝙏𝙒𝙀𝙇𝙑𝙀****🕛

245 30 109
                                    


پنجاه و سه بار تکرار کردن جمله ی کوتاهی مثل دوستت دارم در ذهن، عجیب ترین کاریه که یک آدم می‌تونه انجام بده. برای میو سوپاسیت این قضیه حتی عجیب تر هم میتونست بشه وقتی که دعوت شاین رو شنید. واقعا نیازی به بهونه نداشت. فقط کافی بود اونجا بایسته و بی حوصله لپ تابش رو ببنده.

- ممنونم ولی وقتی برای تفریح ندارم!

+ لطفا میو. فقط یه خورده استراحت کن.

-حرفشم نزن، میتونم اون زمان رو روی کاناپه دراز بکشم و کتاب بخونم.

+یک نفر به اسم کاناووت هم قراره بیاد...

- گفتی ساعت چند بیام؟ آدرس رو بهم میدی؟

میو اون رفتار های عجیب رو ادامه داد. کت فوترش رو از روی آویز برداشت، چاپر رو روبه روی ظرف غذا قرار داد و در حالی که دنبال یکی از جوراباش می گشت، به سمت در خروجی خونه ش پرواز کرد.

-این دیگه چه کوفتیه؟

سونان:" می‌خوام با این جام یه ترفند خفن یادت بدم. دوست داری ببینی؟"

گِل هایی که به کف کفش میو چسبیده بودن، با عبورش از سطح زمخت کشتی، رد کمرنگ قهوه ای رو از خودشون به جا گذاشتن. مرد جوون آهی از سر ناچاری کشید و اخماش از پر حرفی دوستش توی هم رفت.

"اصلا شبیه مردای سی ساله رفتار نمیکنی سونان."

"واقعا که ضد حالی."

"خودم میدونم."

بادی که وزید کراوات میو رو تا جایی نزدیک به چونش بالا آورد. با دست هایی که توی پالتوش فرو برده بود، روی عرشه رو نگاه کرد و بی حواس پرسید.

"توام مثل من اصلا اینجا احساس راحتی نمیکنی؟"

"نه اتفاقا خیلیم داره بهم خوش میگذره. چیزی شده؟"

"منتظرم که گالف بیاد. بار اولی نیست که میبینمش پس چرا اینقدر هیجان زده هستم؟"

"نمی‌دونستم اون قراره بیاد. خب این که چیز خوبیه، نیست؟"

میو نگاهش رو روی آدمایی که مشغول خوردن نوشیدن الکی بودن، چرخوند. یه پیانیست نوجوون کنار کابین اصلی در حال نواختن بود و پیانو زدنش باعث شد اون حتی بیشتر از قبل دلتنگیِ توی قلبش رو احساس کنه:" دو هفته از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم گذشته و اون... آه نمی‌دونم چرا این عادت مزخرفم رو کنار نمی‌گذارم. به نظرت خیلی عجیب میشه که من باهاش تماس بگیرم و بگم که تقریبا از دلتنگی دیوونه شدم؟ اگه اون فکر کنه که احساسات من به خاطر کارهای خوبیه که برام انجام داده و من دارم بهش لطف می‌کنم چی؟ اون موقع مطمئنم از دستم عصبانی میشه."

سونان ابروش رو جوری بالا داد که انگار چیزی بدیهی تر و روشن تر از حرفی که میخواست بزنه وجود نداشت:" میبینم که بالاخره یه نفر توی جهان هست که تو به عصبانی بودن یا نبودنش اهمیت میدی."

•𝐀 𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟 𝐎𝐟 𝐓𝐢𝐦𝐞-⏱️✅Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz