با درد خفیفی که توی کمرش پیچید چشماشو آروم باز کرد...
نور آفتاب مستقیم تو صورتش بود و اذیتش میکرد.کمی زمان برد تا پی ببره کجاست و با فهمیدن اینکه توی بغل جونگکوکی که روی شکم خوابیده و دست پر تتوش رو دور شکمش حلقه کرده و توی گردنش آروم نفس میکشید لبخند آرومی زد.
سرشو کج کرد و به چهره ی آروم پسر بزرگتر خیره شد.
کمی نزدیک شد،لباشو روی پیشونیش گذاشت و عمیق بوسید و نفس عمیقی از عطر تنش کشید.
خیلی...خیلی این پسرو دوس داشت.
دستشو روی گونه مردش گذشت و اروم لب زد:
-جونگکوک؟با ندیدن واکنشی از پسر بزرگتر لبخندش بزرگتر شد:
-زندگیم؟پاشو دیگهجونگکوک چشماشو با شنیدن صدایی آروم باز کرد و لحظه ای گیج به تهیونگ خیره شد.
آروم و خوابالود روی ارنج دستش بلند شد:
-چیشده؟خوبی؟با شنیدن صدای نگرانش بدون مکث خودشو تو آغوش برهنش جا داد و بوسه عمیقی روی قفسه سینش و بوسه بعدی رو روی سیبک گلوش گذاشت:
-هوممم چقدر بوتو دوست دارم...جونگکوک که هنوز گیج خواب بود حلقه دستشو دور کمر و تهیونگ تنگ تر کرد و یکی از دستاشو از زیر سرش رد کرد و سر تهیونگو روی بازوش گذاشت.
پیشونیشو بوسید و چشماشو بست تا به ادامه خوابش برسه.
با حس قلقلک نفس های پسر کوچیک تر ناله ی کلافه ای کرد:
-از عمد میکنی؟!بذار بخوابم خب.تهیونگ خنده ناباوری کرد و چشماشو به صورتش دوخت:
-خیلی پرویی!!!انگار کسی که دیشب به فاک رفته تویی نه من!جونگکوک لبخند بیحالی زد و سرشو تو گردن پسرش فرو کرد تا با تنفس عطر پسر زودتر خوابش ببره:
-ببخشید عزیزم اما سه روز نخوابیدم و واقعا خستم...تو هم بخواب بعد باهم بریم حموم.
این مکالمه زیاد طول نکشید چون صدای نفس های منظم شده هردوشون سکوت خونه رو پر میکرد.
~~~~~~~~
:-جیمین!من بهت اعتماد کردم!
جیمین با چشمای اشکی به هوسوکی که به شدت دلتگش بود خیره شد.
:-میگی چیکار کنم؟!اون گفته که هرکس بهش جای تهیونگ و جونگکوک رو لو بده پاداشش هرچی که میخواده!من تورو میخوام حتی به قیمت جون دونسنگام!
هوسوک با بهت بهش خیره موند.
نمیتونست باور کنه پسر شکسته ای که روبروشه همون جوجه ی تخصشه که هیچجوره نمیشد کنترلش کرد!:-موچی..ماه من...این راهش نیست!تهیونگ پیش اون مرد خیلی عذاب میکشه...اینکارو باهاشون نکن عزیزم...
اما جیمین؟خسته شده بود.
چرا تهیونگ الان باید پیش معشوقش میبود ولی خودش نه؟!چی از اون کم داشت؟!:-نه هوبی...دیگه دیره...من میرم اونجا...جای تهیونگ و جونگکوکو لو میدم و تورو به دست میارم!خودت میبینی...
آه خب سلام؟واقعا خجالت میکشم...ساری که دیر به دیر آپش میکنم ولی خب...امتحانا و این داستانا دیگه>
این پارت کوچیکو داشته باشین
اصل قضیه این پارت های ایندس...
شاید اخراش باشه؟فکر نکنم...
دوستون دارم💗✨
YOU ARE READING
The Culprit-!
Fanfictionتهیونگ با حسرت به چشمای خروشان مردش خیره بود. سریع دستشو از دست هیونگش ازاد کرد و سمت جونگکوک دوید. خودشو تو بغلش پرت کرد و دستای جونگکوک بلافاصله دور کمر پسرش حلقه شد. همونجور که صورت پسرشو به سمت مخالف میچرخوند اسلحه ای که همیشه تو کمرش بود و دراو...