هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست و هیچ گرگی ، گرگ دیگر را به خاطر رنگش نمی کشد !
هیچ کلاغی به طاووس ، رشک نمیبرد ... هیچ موشی ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند .
و زنبور میداند که گل ، مال پروانه هم هست ...
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد ...
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند .زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن ، زشت و زیبا نمیکند ...
هیچ موجودی در زمین ، بیشتر از انسان ، به همنوعانش
خدمت نمی کند و به یاریشان نمی شتابد و خیرخواه بقیه نیست ...و هیچ موجودی در زمین ، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند و همنوعانش را به خاک و خون نمی کشد !
ای انسان...
دنیا ، فقط برای تو نیست(:آدم ها در هرحال شما را قضاوت خواهند کرد ...
زندگیتان را صرف تحت تاثیر قراردادن دیگران نکنید .
برای خودتان زندگی کنید نه قضاوت دیگران !
"صادق هدايت🌓🖇💕"جونگکوک ، میدونست تهیونگ نیاز داره به اینکه کنارش باشه ... تا مطمئن بشه ترک نمیشه ...
با کوبیده شدن لباس پسرش روی لباش بدون مکث دستشو دور صورتش قاب کرد و انگشتاشو نوازش وار روی صورتش کشید .
با مک عمیقی که تهیونگ به لبش زد اخمی کرد و ناله ی کوچیکی بین لباشون خفه شد .تهیونگ دستشو به تیشرت جونگکوک رسوند و خواست بالا بکشه که پسر بزرگتر دستشو گرفت .
لباشو از روی لباس پسر بلند کرد و پیشونیشونو به هم تکیه داد .
:-عزیزم ... مطمئنی ؟تهیونگ چشمای اشکیشو به رخ کشید .
:-من مطمئنم اما ... انگار تو نیستی ...جونگکوک با خشک از دیدن چشمای پسر صورتشو سمت خودش کشید و آروم غرید .
:-قسم میخورم یه قطره اشک بریزی خونه رو به آتیش میکشم ! دیوونم نکن تهیونگ !تهیونگ لباشو توی دهنش کشید و آروم سر تکون داد .
میدونست داشت زیاده روی میکرد ... میدونست الکی حساس شده بود ... اون هیچوقت فکرشم نمیکرد با تنها فرد زندگیش همچین رابطه ایو داشته باشه و عاشقش بشه ... حتی با وجود اینکه فکر میکرد این رابطه کثیفه ... دوستش داشت و کثیف شدنو به جون میخرید !
اون از خیلی وقت پیش دوستش داشت و خیلی سعی برای سرکوب کردن احساساتش داشت ...
هربار که جونگکوک بغلش میکرد ،
اشکاشو میبوسید ،
به آغوشش میکشیدش تا بخوابه ...همه ی اینا باعث میشد قلب بیچاره ی تهیونگ به تلاطم بیوفته
:-عزیزدلم ... خودت میدونی من چقدر دوست دارم مگه نه ؟ من نمیخوام آسیب ببینی ...جونگکوک گفت و بینیشو روی بینی قرمز تهیونگش کشید ...
تهیونگ متقابلا دستاشو روی صورت جونگکوکش گذاشت و لبخندی زد .
:-جونگکوکا ...؟
ESTÁS LEYENDO
The Culprit-!
Fanficتهیونگ با حسرت به چشمای خروشان مردش خیره بود. سریع دستشو از دست هیونگش ازاد کرد و سمت جونگکوک دوید. خودشو تو بغلش پرت کرد و دستای جونگکوک بلافاصله دور کمر پسرش حلقه شد. همونجور که صورت پسرشو به سمت مخالف میچرخوند اسلحه ای که همیشه تو کمرش بود و دراو...