نفس کشیدن؟نمیدونست چیه.
توی شوک بود.هنوز میلرزید و نگاهش روی گوشه ای از خونه بهت زده خیره شده بود.
جونگکوک با کلافگی دستاشو به زانوهاش تکیه داده و سرشو توی دستاش گرفته بود.
-ک..کوک...
تهیونگ همونجور که نگاهش جابه جا نشده بود بدون هیچ حسی زمزمه کرد.
-هنوز ن..نفهمیدی...چ..چه غ..غلطی...کر...کردی...ه...ها؟
چشماشو با درد به موهای مشکی مردش که نوکش به رنگ آبی دراومده بود چرخوند.
-من...ج..جونگکوک...اگ...اگر بی..بیان بگ..بگیر..بگیرنت...از..من...چی..چیکا...نفسش بند میومد...با مشت محکم روی سینش کوبید.نمیشد.نمیتونست نفس بکشه.
چاره ای نداشت.بلند شد،وسایل به هم ریخته ی خونه رو زیر و رو کرد.زیر رخت خواب،بین خوراکیاشون،زیر لباسای جونگکوک،نبود!!!
نمیتونست نفس بکشه،اسپریش نبود!
سریع خودشو به جونگکوک که ایندفعه پاهاشو روی میز گرد بین مبلا و سرشو به مبل تکیه داده بود و ساعد دستش روی چشماش گذاشته بود رسوند.
هقی از بی نفس بود زد
سمتش رفت و روش خم شد بدون اینکه پاهاش از روی زمین بلند شن،دستشاشو قاب صورتش کرد و موهاشو از صورت عرق کردش کنار زد.-کُ...کُ نفس...
جونگکوک سریع متوجه شد،سریع درد پسرشو فهمید.
پاهاشو روی زمین گذاشت و سریع روی مبل نشست.
تهیونگ بدون اینکه منتظر بمونه روی پاهاش پسر بزرگتر نشست و بخاطر اینکه قدش بخاطر نشستن روی پاهاش بلندتر شده بود سرشو تو موهاش قایم کرد و نفس عمیق کشید.
بازوهاشو دور گردنش محکم کرد و به تمام توجهشو به جونگکوکی داد که اروم دستاشو نوازش وار روی پهلوهاش میکشید و لباش و اروم روی ترقوه هاش میذاشت.
تهیونگ جوری که انگار منبع اکسیژنش مابین طره های مشکی و ابی پسر پنهان شده تند تند نفس میکشید.
جونگکوک با نگرانی همونجور روی ترقوش زمزمه کرد.
-هیچی نمیشه...هیششش...اروم...من پیشتم نفسم...هیش...
تهیونگ چشماشو بست و با ترس زار زد.صدای گریه هاشون اون عمارت خلوتو پر کرده بود.
-جونگکوک میترسم...اگر ازم بگیرنت...من...من تنهایی چیکار کنم...
هق هق سریعی کرد و با حالت جنون سرشو توی گردن پسر پنهان کرد و سریع سرشو به دوطرف تکون داد.
-نه!نه نه نه نه نه!!!من نمیذارم..من نمیذارم تو رو ببرن!من میکشمشون من بهشون میگم من بابامو کشتم من نمیذارم تورو ببرن نمیذارم نه!
جونگکوک با ناراحتی از حال پسرش نوچی کرد.
-باشه نفسم هیچکس منو ازت نمیگیره..اینقدر گریه نکن عزیزم.میخوای بریم استخر؟
بدون اینکه منتظر جواب بمونه دستاشو زیر رونای پسر گذاشت و بالا کشیدش.
به وجودش نیاز داشت برای اروم شدن و چه حسی بهتر از گره خوردن تن های برهنشون توی هم دیگه؟
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
-بسه!!بسه باید بفهمی من هرکاری میکنم بخاطر توعه چون عاشقتم لعنتی!!!
•••
-حتی اگر منو گرفتن باید قول بدی مراقب خودت باشی تا برگردم تهیونگ!
•••
-کیم تهیونگ!!!جئون جونگکوک کجاست!
-تو جونگکوکو از کجا میشناسی؟
-من همونیم که تا قبل از تو اون دستای لعنتیش دور تن من حلقه میشد!!لاو یو آل🤍
ESTÁS LEYENDO
The Culprit-!
Fanficتهیونگ با حسرت به چشمای خروشان مردش خیره بود. سریع دستشو از دست هیونگش ازاد کرد و سمت جونگکوک دوید. خودشو تو بغلش پرت کرد و دستای جونگکوک بلافاصله دور کمر پسرش حلقه شد. همونجور که صورت پسرشو به سمت مخالف میچرخوند اسلحه ای که همیشه تو کمرش بود و دراو...