با دلشوره عجيبی که سمتش اومده بود بلاخره از جلسه ی کوفتی بیرون اومد و تصمیم گرفت خبری از تهیونگ بگیره.
گوشی آیفونش رو درآورد و لحظه ای بعد با بهت به صفحه گوشی که روی تصویر زمینش عکس تهیونگ بود و میس کال ها و پیام های زیادی به چشم میخورد خیره شد.
42missed call
7massage
3voice all
From my baby💕13:24 my Baby💕:
جونگکوک کجایی؟!13:24 my Baby💕:
التماست میکنم گوشیتو جواب بده13:25 my Baby💕:
جونگکوک من میترسم
توروخدا گوشیتو جواب بده
عشقم لطفا!!!13:26 my Baby💕:
جونگکوک اینا کین؟!!!نیم ساعته دارن درو میکوبن نکنه از پیش بابام میان؟جونگکوک..
زندگیم التماست میکنم گوشیتو جواب بده من حالم خوب نیستتت!!!my Baby💕 send a voice massage:
با دیدن ساعت که 13:36 رو نشون میداد بدون اینکه ویس رو پلی کنه با عجله به پسرش زنگ زد!
ترسیده بود...حتی بیشتر از روزی که تهیونگش زخمی پیشش اومده بود و سرش داد میزد که چرا ولش کرده!
با جواب دادنش و هق هقی که کرد با عصبانیت و بدون مکث از سر نگرانی داد کشید:
-مگه من نگفتم وقتی سر جلسم زنگ بزن به آقای لی؟!!!مگه حالیت نیست نمیبینم پیاماتووو؟؟؟کجایی؟!!!
با هق هقی که کرد و بی جواب موندن سوالش با کلافگی دوباره داد زد:
-گریه نکننن!!محض رضای خدا تهیونگ جوابمو بده و اینقدر گریه نکن!!!تهیونگ میدونست...میدونست داد کشیدنای پسر از سر نگرانیه...
-ج..جون...جونگکوک...
نمیتونست!!لعنت بهش نمیتونست حرف بزنه!کل تنش میلرزید و فکش قفل شده بود و دندوناش به هم کوبیده میشدن.
جونگکوک با نگرانی به کتش چنگ انداخت و همونجور که موبایل رو گوشش بود و سوار ماشین شد و به راننده اشاره داد سمت خونه بره.
با عصبانیت همونطور که صداش بالا بود حرف زد:
-جونم؟؟؟حرف بزن تهیونگ آروم بگیر!!!من اینجام باشه؟اینجام پس محض رضای خدا اینقدر نگرانم نکن!!!جمله اخرو با تموم حرصش فریاد زد.
پسرش نفس نفس میزد و باعث میشد دلش بخواد خودشو بکشه!!!لعنتی چرا زنگاشو ندیده بود؟؟
-ک...کو...دا..داد نز...نزن...می...میتر..میترسم...ب..بیا...پ..پیش...پیشم...ک...کو...
نفسشو بیرون فوت کرد و رو به راننده داد زد:
-تندتر برو لعنتی تندتر برووو!!!
VOUS LISEZ
The Culprit-!
Fanfictionتهیونگ با حسرت به چشمای خروشان مردش خیره بود. سریع دستشو از دست هیونگش ازاد کرد و سمت جونگکوک دوید. خودشو تو بغلش پرت کرد و دستای جونگکوک بلافاصله دور کمر پسرش حلقه شد. همونجور که صورت پسرشو به سمت مخالف میچرخوند اسلحه ای که همیشه تو کمرش بود و دراو...