+تهیونگ؟ چیشده؟ خوبی؟
_کوک.. تو نمیدونی چیکار کردی..
+بزار یکمفکر کنم.. همممم فرشته ی نجاتمو بوسیدم
_کووووک... با اولین بوسه ی عاشقانه از طرف تو من تبدیل به یه نیمه انسان میشم ؛ یعنی الان من واقعا توی این دنیا وجود دارم و ادمای دیگه هم میتونن منو ببینن علاوه برتو؛ چشمامو ببین.. قهوه ای شدن..
خندیدم و بین خنده هام چندبار دیگه محکم و سریع چندتا بوسه روی لباش نشوندم که معترض صدام کرد
+تهیونگم .. اینعالیه.. فرقی نداره تو فرشته باشی یا انسان ؛ تو درهرصورت من برای تو هستم و تو مال منی
و درهرصورتی که باشی تو بی نقص و زیبایی.
_ممنونم ازت کوک.. برای همه ی زندگیم
***
بعد برگشتن تهیونگ توی خودش فرو رفته بود و حرفی نمیزد.. منم اصراری نمیکردم؛ به نظرم به مقداری تنهایی برای فکر کردن نیاز داشت.
به سمت آشپزخونهرفتم تا شام درست کنم ؛ داشتم دوکبوکی درست میکردم که دستای تهیونگدور شکمم حلقه شد و سرشو روی شونم گذاشت.
_کوکی، میگم مست شدن چجوریه ؟ یا گرسنه و تشنه بودن؟
همون لحظه شکمش صدا داد که خندیدم و گفتم گشنه شدن دقیقا همین شکل و احساسیه که الان داری
و مست شدن.. دوست داری مست کنی؟
_میتونم مست کنم؟
+از لحاظ تئوری اره چون الان دیگه یه انسانی و از لحاظ عملیش هم بله چون سوجو داریم؛ با دوکبوکی ترکیب خیلی خوبی میشه.
بعد آماده شدن غذا رو کشیدم و سر میز گذاشتم و چندتا سوجوی خنک هم از توی یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم و خودمم کنار تهیونگ نشستم
بعد خوردن شام من یه بطری برداشتم و کم کم میخوردم قصد مست شدن نداشتم پس زیاده روی نکردم؛ فردا صبح باید میرفتم اموزشگاه اما خب تهیونگ با من هم عقیده نبود و بطری بطری داشت سوجو میخورد
بعد یه ساعت تقریبا مست مست بود و سرشو روی شونه ی من گذاشته بود منم دستمو دورش حلقه کردم تا راحت تر باشه؛گونه و دماغش سرخ شده بود و چشماش خمار ، حرفی نمیزد که بفهمم حالش خوبه یانه
+ته ته؟
_هوووم؟
+حالت خوبه؟
_اوهوم
+مطمئنی؟
_اوهوووم ؛ کوک میگم به نظرت ما تا کی میتونیم باهم... باهم بمونیم؟
+تا همیشه قرار نیست بدون هم باشیم
_اگه بدون هم شدیم چی؟
+ته تو بدون من نمیشی.. قلب من داره توی سینه ی تو میتپه ... هروقت دلت تنگ شد دستتو روی قلبت بزار و تپششو احساس کن.. تا وقتی این قلب بتپه من کنارتم فقط یکم ازت دورم باشه؟
_قلب تو... تو سینه ی من چیکار میکنه؟
+تو دلیل زندگی منی... قلبته که تورو زنده نگه داشته و توهم منو زنده نگه داشتی... پس قلبت قلب منه
_کوک.. دوستت....
منتظر ادامه حرفش بودم که دیدم صدایی ازش نمیاد ؛ کمی به سمتش خم شدم که دیدم چشماش بسته و نفساش منظم شده...خوابش برده بود. بوسه ی نرمی روی موهای خوشبوش گذاشتم و زمزمه کردم
+منمدوستت دارم ماه من
دستمو زیر بدنش انداختم و اروم به سمت اتاق خودم بردمش و روی تخت گذاشتمش ؛ خودمم کنارش دراز کشیدم و زل زدم به صورت زیبا و بی نقصش.. اون قطعا یه اثر هنری ارزشمند بود.. اثر هنری که خدا توی خوشحالیش با حوصله زیاد و زیباترین جزییات خلقش کرده بود.. نمیتونستم ازش چشم بردارم ، نمیدونم چقدر نگاهش کردم که خوابم برد.
***
(از دید تهیونگ)
صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم و نگاهی به دورو برم انداختم؛ کوک نبود و این نگرانم میکرد؛ چندبار صداش زدم اما جوابی نشنیدم با عجله به سمت اشپزخونه رفتم که دیدم میز صبحونه آمادست و روی میز یه یادداشت کوچیک گذاشته شده
((صبحت بخیر زیباترین اثر خلقت، احتمالا اثرات مستی هنوز مونده یکم برات؛ خب تبریکمیگم حالا دیگه میدونی مستی هم چجور احساسیه اما باید بهت بگم قرار نیس احساسات جدید و هیجان انگیز به همینجا ختم بشه. منو توهنوز کلی تجربه ی جدید قراره باهمبه دست بیارم؛ برات سوپ خماری درست کردم لطفا تا اخرش بخور حالتو بهتر میکنه؛ تلفن خونه وصله و میتونی اگه کاری داشتی باهام بهمزنگ بزنی شمارمو پایین صفحه مینویسم برات؛ من دارم میرم کلاسم اموزشگاه مراقب خودت باش . تا عصر برمیگردم...اوه چقد زیادنوشتم انگار دارم میرم سفر دوردنیا...بهرحال دوستت دارم
محافظ ابدیت_ جونگ کوک ))
حتی خوندن همین نامه پراز احساس کوک حالمو بهترکرده بود.. با لبخند به کاسه ی سوپرو به روم خیره شدم و کمی ازش چشیدم.. واقعا خوشمزه بود و حس بهتری بهم میداد. بعد خوردن سوپ میزو جمع کردم و برای اولین بارتوی عمرم ظرف شستم. کار عجیب و جالبی بود؛تا عصر کاری نداشتم انجام بدم پس تصمیم گرفتم برم بیرون و کمی قدم بزنم داشتم فکر میکردم کهکجا برم ؟ تصمیم گرفتم برم دنبال کوک تا از اونجا باهم برگردیم خونه پس سمت تلفن رفتم تا بهش زنگ بزنم و ادرس رو بگیرم؛ تقریبا بعد دو بوق صدای سرحال وپر انرژی کوک توی گوشی پیچید.
+سلاااااااام فرشته ی خمار من ؛ حالت چطوره؟
_یاااا کوکسر به سرم نزار.. من حالم خوبه تو خوبی؟
+خب.. الان بعد شنیدن صدات خیلی بهترم
_مگه حالت خوب نبود؟
+نه تازه متوجه شدم استادم.. خب تصادف کرده و امروز استاد نداریم کلاسمم تشکیل نشد و دارم برمیگردم خونه گفتن از فردا یه استاد جدید قراره بیاد..
_اوه منمتاسفم کوک، مطمئمحالش خوب میشه
+مرسی چاگی، حوصلت سررفته؟
_اره خب میخواستمپیاده بیام دنبالت از اونجا باهمبرگردیم که اینطوری شد.
+فدای سرت، لباستو بپوش میام بریم بیرون بچرخیم نظرت چیه؟
_عالیه باشه حتما
+پس فعلا ، مراقب خودت باش
_توهم همینطور خداحافظ
تلفنرو قطع کردم و یه دست از لباسای کوک که اندازم میشد پوشیدم؛ پیراهن مشکی ساده ، کت چرم قهوه ای و شلوار هم رنگش با کفشای ساق دار مشکی
دستی به موهام کشیدم و صافشون کردم و داشتم به سمت در میرفتم که قامت کوک رو با لبخند خرگوشی دلرباش دم در دیدم
+خب به موقع رسیدم بریم
سوار موتور کوک شدیم و به سمت مقصد نامعلوم کوک حرکت کردیم.
دم در یه موبایل فروشی ایستاد و منم باخودشداخل برد و یه موبایل برام خرید.
_اما کوکمن نیازی به موبایل ندارم.
+میدونم چاگی ولی ممکنه مثل امروز از هم دور بشیم یا نیاز بشه باهام تماس بگیری؛ بنا به هزاران دلیل که زورم میاد بگم یه اپ روی گوشیت نصب کردم که برای کاپل هاست. تا وقتی گوشی و اینترنتت روشن باشه من میتونمببینم تو کجایی. توام همینطور حالا کار با گوشی رو یادت میدم اگه بخوای
_باشه این خیلی خوبه بیا بریم توی اونپارک بشینیمیادم بده هوم؟
به سمت پارک کوچیکی نزدیک موبایل فروشی رفتیم و روی یکی از صندلیای چوبی نشستیم و کوک اروم و با دقت برام توضیح میداد منم همون باراول متوجه میشدم و یاد میگرفتم که یهو صدای جیغ زنیو شنیدیم
به سرعت سمت صدا چرخیدیم که دیدیمدختربچه ای وسط خیابون با زانوی زخمی داره گریه میکنه و ماشینی به سرعت به سمتش میاد.
نمیدونم چیشد که باسرعت باورنکردنی تلپورت کردم و بچه رو توی بغلمگرفتم و کشیدمش کنار...
چنددقیقه بعد صدای دوییدن کوک و اون زن به این سمتو شنیدم
+تهیووونگ حالت خوبه؟
×بچماقا بچم
دختربچه ی گریون رو به دست مادرش سپردم و گفتمنگران نباشید حالش خوبه
تشکر کردن و مادر بچشو بغلش کرد و رفت
+تهیونگ... تو چیکار کردی؟
_منظورت چیه؟
+تو اونطرف نزدیک دویست متر اونورتر پیش من نشسته بودی امکان نداشت به این سرعت به اینجا برسی و وقتی هم که ما اومدیم سمتتون چشمات دوباره آبی شده بود مثل موقعی که فرشته بودی..
_من..نمیدونم چطور.. گیج شدم..
+تو تلپورت کردی تهیونگمثل وقتی که فرشته بودی.. انگار تو الان یه انسانی که قدرت های قبلیتوهم یه عنوان یه فرشته داری...
_اما اینامکان نداره... شایدم داشته باشه.. من یه نیمه انسان شدم کوک
از اینکه هنوزم قدرتامو داشتمخوشحال بودم که کوکو مهم با خنده بغل کردم و اونم خندید و محکم توی بغلش گرفت منو و چرخوندم که منم محکمتر گرفتمش و صدای خنده های بلندمون توی خیابونطنینانداز شده بود
با خنده از کوکجداشدم و گفتم خب خب مای لیتل گاد ( my little god: خدای کوچک من) حالا چه کنیم؟من دلم میخواد باهمدیگه فیلم ببینیم نظرت چیه؟
+حتما مای انجل (my angle: فرشته ی من) کجا بریم خونه دوتایی یا سینما؟
_هممم خونه؟
+حتما
سوار موتور کوک شدیم و دستامو دور شکمش محکم حلقه کردم و سرمو گذاشتمرو شونش و لبخند زدم... این مرد منبع آرامش من بود ....
به سمت خونه حرکت کردیم ؛ به خونه که رسیدیمبعد عوض کردن لباسامون کوک به سمت اشپزخونه رفت و با یه کاسه پرخوراکی برگشت.
فلششو به تلوزیون وصل کرد برقارو خاموش کرد و اومد کنارم نشست و فیلمو پلی(play) کرد.
بعد از گذشت چنددقیقه نگاه کوک میخکوب تلوزیون بود و با دقت و اونچشمای معصوم و کهکشانیش با دقت به فیلمنگاه میکرد اما من نگاهم میخکوب صورتش بود؛ میخکوب صورت جذاب و مهربونش
به سمتش رفتم و توی بغلم گرفتمش که اونم خندید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ی نرمی روی گردنم نشوند ؛ سرمو کمیپایین بردم که دیدم اینبار اونه که نگاه خیرشو داده بهم و یه لبخند خرگوشی بزرگ زده ؛ لعنتی...
به سمت لباش حمله ور شدم و تشنه و محکم میبوسیدمش که اونم دستشو پشت گردنم برد و همراهیم کرد... هیشکدوممون قصد جداشدن نداشتیم فقط هرچند ثانیه نفسی میکشیدیم و ادامه میدادیم ؛ گاز ریزی از لباش گرفتم که ناله ی ریزی کرد و این بدتر دیوونم میکرد زبونمو داخل دهنش بردم و آغازگر بوسه ی فرانسوی پراز عشقی شدم؛ کوک هم تاجایی که میتونست همراهیم میکرد
بعد چنددقیقه ازش جدا شدم وجایی نزدیک لباش زمزمه کردم
_دوستت دارم...
+ولی من عاشقت شدم.
اینبار کوک پیش قدم شد و سرشو داخل گردنم فرو برد نرم میبوسید و مک میزد گوشمو به دندون گرفت و نفسای داغشو توی گردنم خالی کرد
_کوک... نکن
با صدای بم و خش دارش زیر گوشم زمزمه کرد:چرا ؟دوستش نداری؟
_کوک بس کن زیادی دوسش دارم یه کاری دستمون میدم اینجوری ادامه بدی
خندید و سرشو عقب کشید و گفت باشه به من ربطی نداره انقد خوشمزه ای خب
_کیبه کیمیگه
+یاااا
خندیدمو دوباره بوسه ی محکمی از لباش گرفتم و محکمتوی بغلم کشیدمش و باهم ادامه فیلمو نگاه کردیم
****
(فرداصبح_کوک ویو)
به سمتاموزشگاه روندم و موتورمو توی جایگاه مخصوص پارک کردم ؛ بعد دراوردن کلاه کاسکت و برداشتن وسایلم به سمت در داشتم حرکت میکردم که مردی محکم بهمتنه زد و رد شد
+آجوشی جلوتم نمیتونی نگاکنی؟
به سمتمچرخید که با پسر جوونی مواجهشدم و باقیافه خنثی زل زدم بهش .
لبخندی زد ، تعظیمکوتاهی کرد و گفت:
×اوه خیلی معذرت میخوام من استاد جدید ایناموزشگاهم و الان کمی برام دیر شده برای همین عجله داشتم
+پس شما استاد جدید هستید؟خوشبختم من جئون جونگکوک جز بچه های ترم اخر نقاشی روی بومم
×چو ته شین هستم استاد جدید اموزشگاه، منمهمینطور
باهم به سمت کلاس رفتیم و وارد کلاس شدیم؛ تو کل تایمکلاس نگاهای خیره استاد چو رو روی خودمحس میکردماما اهمیت زیادی نمیدادم و عادی رفتار میکردم.
نقاشی من پرتره ای از تهیونگ بود... مثل همه ی نقاشیای گذشتم.
بعداز اتمام کلاس داشتم به سمت در میرفتم که استاد چو صدام کرد
×جونگ کوکصبر کن
+بله استاد؟مشکلی پیش اومده؟
×نهمشکلی نیست فقط شخصی که توی نقاشیت کشیدی چهره ی خیلی زیبایی داره.. میتونم بپرسم جه نسبتی باهاش داری؟
+بله استاد چو .. زیبایی اون بی همتاس.. و نسبتمون؟ نمیدونمچجوری باید بیانشکرد
×هرجور راحتی اصرار نمیکنم که بهمبگی.. راستی وقتی خودمون دوتا تنهاییم منو ته شین صدا بزن ما اونقداماختلاف سنینداریم
+باشه ته شین .. خب اگهدیگه کاری باهام نداری برم
×نهمواظب خودت باش فردا میبینمت
کوک سوار موتورش شد و به سمت عشقش پرواز کرد غافل از اینکهدوتا چشم خشمگینو زهرآلود اونو دنبال میکنه و برای از بین بردن این عشق پاک بینشون دندون تیز کرده :)کوک کلید انداخت و وارد خونه شد که بوی مطبوع و دلبربای غذارو احساس کرد لبخندی زد و با صدای بلند اسم تهیونگو صدا زد:
+فرشته ی من؟تهیونگی؟
اما جوابی از تهیونگ نگرفت....
من اومدممم با دوپارت امروزززز😍💙
لطفا ووت و کامنت بزارید.. برای دیده شدن فیکمبه شدت بهشون نیاز دارم🖤 مرررسی از اینکه هستید و حمایتممیکنید باشه باشه زیاد وقتتونو نمیگیرم بریم پارت بعد
أنت تقرأ
The outcast
خيال (فانتازيا)رانده شده [تکمیل] ژانر: درام، طنز، فانتزی ، هپی اند، اکشن شیپ: تهکوک خلاصه: تهیونگ فرشته ی مرگی که به خاطر عشق بی حد و مرزش نسبت به جونگ کوک بوکسور از بهشت رونده میشه و بال هاشو از دست میده.. چی میشه اگه عاشقانه های این دو ، صحنه قدرت نمایی بین عشق...