قلموی کوچیکمو رو آغشته به رنگ آبی کمرنگ کردم تا به چشماش تحقق ببخشم... چشمای آبی یخی که وجودت از سرماش یخ میزد اما وقتی توی سرما غرق میشدی آتیش برافروخته ی پشت این سرما رو میدیدی ....
موهای مشکی ، لبایبرجسته و خاصش که گازشونگرفته بود و هرکسیو خیره میکرد و موهای ابریشمیش..
زل زدم به صورت بی نقص روی بوم نقاشی ... مردی که این شبا مهمون همیشگی خوابام بود کسیکه توی
زیبایی همتایی نداشت ... حداقل بینانسان ها
نه اون قطعا یه انساننبود.
بعد از تمومشدننقاشی کش و قوسی به بدنمدادمو بلندشدم و به سمت آشپزخونه رفتم و فنجون قهوه ای اماده کردم و روی مبل راحتیملم دادم.
نمیدونم چیشد که خوابمبرد...
***یه منطقه توخالی و مردی که پشتبه منایستاده بود و بال های بلند و مشکیشو باز کرده بود ... منکجا بودم؟ بازم اونه؟ با کنجکاوی قدمی سمتش برداشتم که به سمتم چرخید.. بازم اون چشمای یخیش که به من زل زده بود.. خودشه
قدم دیگه ای به سمتش برداشتم و صداش زدم:
+هی لطفا صبرکن.. تو کی هستی؟ چرا همش دارم میبینمت ... اینجا کجاست؟ لطفا باهام صحبت کن
نگاهشکردم که دیدم لباش کمیکج شده و حالت خنده گرفته ولی چشماش هنوزم یخ بودن...
صبرکن... اون زیرچشمش خال داره من چرا تا الان
متوجهش نشده بودم.. خواستمقدمدیگه ای به سمتش بردارم که با صدای عجیبی از خواب پریدم..
نگاهیبه دورو برم انداختم تو خونمبودم و قهوه یخکرده جلومروی میز بود.
دوباره صدای زنگ در اومد.. بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و سمت در رفتم.
+بله؟
=اقای جئونجونگکوگ؟
+بله بفرمایید خودمهستم.
=یه بسته ی پستی دارید لطفا اینجارو امضا کنید تا بستهروتحویلتونبدم.
امضایی روی صفحه هوشمند دستش زدمو بستمو گرفتم ؛ اومدمداخل ودرو بستم.
کتاب های جدیدی بود که خریده بودم؛ قرار بود امروز به دستم برسه.
با یاداوری خوابمسریعا به سمت بوم رفتمو با راپید خال ریزی زیر چشمای یخیش گذاشتم...
زل زدمبه صورت زیباش.. چرا اینکارو بامن میکنی؟ لطفا یه بارم که شده بهمبگو کیهستی
دستمو با تردید به سمتبومبردم وگونشو لمس کردم و به چشماش زل زده بودم که حس عجیبی بهمدست داد
حس کردم کسی داره زیرگلوم نفس میکشه حتی میتونستم داغی نفس هاشو روی پوستگردنم حس کنم ؛ این... ایندرست نیست
سریعا به عقب برگشتم که کسیو ندیدم.. هیچکس جز منو بوم نقاشی توی ایناتاق نبود .دوباره سمت بومبرگشتم .. هیچ وقت صورتی به این زیبایی ندیده بودم و حالا علاوه بر زیبا بودن همه چیز داشت ترسناک میشد دوباره دستمو به سمت صورت و موهاش بردم و دستی روشون کشیدم و ناخودآگاه چشمامو بستم.. حس عجیبی داشتمانگار وقتی چشمامبسته بود نفر دومی ام اینجا بود نقاشی جونگرفته؟ این درست نیست.. توی همینفکرا بودم که فشاریو روی پهلوهام حس کردم کسی منو درآغوش گرفته بود و جایی که نفسای داغو حس میکردم حالا انگار کسی داشت بوسه هاشو روی گردنممیزاشت...
این صدای نفسا ..این حس زیادی واقعیه نمیتونه توهم باشه... جرئت باز کردن چشمامو نداشتم . جرئت چرخیدن نداشتم و فقط توی این اغوش غریبه ی اشنا بی حرکتمونده بودم ... میترسیدم ... از حسممیترسیدم که توی اینآغوش ارامش گرفته بودم .. نباید اینجوری بشه
سریعا چشماموباز کردم و دستمو از روی تابلو برداشتم درسته؛ هیچکس اینجا نبود جز منو بوم نقاشیم.
پتوی روی تختو با عجله برداشتم و روی بوم کشیدم
نفس نفس زنان به تابلوی پوشیده شده خیره شدم.
خسته بودم... خسته از همه ی این احساسات عجیب غریبم خسته از فکر کردن به اون خسته از این بود و نبود ها، هست و نیست ها ، حضور و غیاب ها..
به سمتاتاق دیگه ی خونمرفتم و خودمو روی تخت طبی مهمونانداختم و پتو رو روی خودم کشیدم.
نمیشد اینجوری بخوابم هندزفریوداخل گوشمگذاشتم و به موسیقی بی کلام گوش دادم... سمفونی نهم بتهوون همیشه زیبا و تکرار نشدنی بود.
***
و بله دوباره اینجام توی این منطقه توخالی منو اون با چشمای یخیش..
اینبار دیگه سمتش نرفتم صداش نزدم نگاهش نکردم و فقط زانو زدم و به زمینبایر (خالی) زیر پام خیره شدم
صدای قدم هاشو میشنیدم که به سمتممیومد اما نمیخواستمدیگه اونیباشمکه توی خواب و رویا همیشه دنبال اونه... پس سرمو بالا نیاوردم
پاهاش رو دیدم که جلوی من ایستاده بود .. اونمجلوی منزانو زد و حالا هیکل ورزیده و بی نقصش توی اون لباسای مشکی ساده تویدیدم بود اما هنوزم دلم نمیخواستسرمو بالا بگیرم...
_خدای کوچیک من چرا دیگه فرشتشو نگاه نمیکنه؟
این... صدای اون بود؟ چجوری انقد زیبا بود .. تاحالا هیچ صداییو به زیبایی صدای اون نشنیده بودم. خدایا گوشام داره درست میشنوه؟ اما .. صبرکن چی؟ خدای کوچیکمن؟
شوکزده هنوزم سرمپایین بود که دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت ...
نگاهمروی گردن و لباش میچرخید و اون زل زده بود به صورتم..
_چشماتو ازم نگیر... تو نمیدونی که اونچشما حکم زندگی برای منه؟
ناخوداگاه نگاهمو به چشماش دادم که حالا انگار دیگه یخی نبودن.. انگار زندگیداشتن ، انگار مهربونی رو میشد از تو نگاهش خوند ؛ وقتی نگاه خیرمو به چشماش دید لبخند قشنگی زد .
اینبار دستامو توی دستاش گرفت و کمی بیشتر بهم نزدیک شد که به حرف اومدم
+تو بودی؟
کمیمکث کرد و بعد مکث کوتاهی گفت: کی من بودم؟
+تو بودی کهامروز منو بغل کرده بودی؟
ابرویی بالا انداخت و با تردید گفت: اره من بودم.. بدت اومد از اینکه هم آغوش من شدی؟
_لعنت بهت .. چرا اینکارو بامن میکنی .. من آرامش گرفتماز آغوشت نباید اینجوری بشه نباید این منطقی نیست اشتباهه من نبا...
هنوز داشتم سعی میکردم کلماتو کنار همبچینم تا حسی که داشتمبهش منتقل کنم که توی آغوشش فرو رفتم... اون منو بغل گرفته بود این من بودم کهدوباره آرامشی که تا اینجای زندگیم نداشتماحساس میکردم.. یه آرامش اعتیاد آور ... یه آغوش اعتیاد آور
***
از خواب پریدم.. نفس نفس میزدم و به اطرافم نگاه کردم؛ ساعت دیواری روی دیوار ساعت ۳ نیمه شب رو نشون میداد به سمت کلاه کاسکت و سوییچم رفتم و برشون داشتم.
کت چرمی و نیم بوتامو روی لباسای مشکیم تنم کردم و بعد از سرکردن کلاه کاسکت از خونه زدمبیرون و سوار موتورم شدم و به راه افتادم.
هندزفری توی گوشم بود و صدای اهنگو تا اخر زیاد کرده بودم انگار میخواستم صدای مغزمو با صدای اهنگ خفه و خاموش کنم تا دیگه هیچ فکری به ذهنم نیاد.
به بزرگراه رسیدم و تاجایی که میشد سرعت موتورو زیاد کردم نقاب کلاه کاسکتو بالا دادم و با برخورد باد خنک به صورتم کمی فقط کمی هم که شده حال بهتری پیدا کردم .
به سمت همون تپه خارج از شهر قدیمی رفتم جایی که تموم شهر از بالای اون تپه خاکی دیده میشد ...
به دل جاده زدم؛ دور تا دور جاده رو درختای بلند پوشونده بود بعد از یه ربع رسیدم .موتورو گوشه ای پارک کردم و کلاهمو دراوردم و روی موتور گذاشتم و به سمت بالای تپه قدم برداشتم..
باد خنک به صورت و بدنم میخورد و لرز خفیفی به بدنم مینداخت اما این حس سرما اونقدام بد نبود .. بهم حس خوبی میداد.
موهای نسبتا بلندمو از توی صورتم کنار زدم و به شهر نیمه روشن زل زدم .. شهر همیشه توی شب قشنگ تره
ایننما رو خیلی دوست دارم. دستامو توی جیبم فرو بردم و به فکر رفتم.
بعد اون تصادف لعنتی من نابود شدم؛ همه ی خانوادمو از دست دادم و حالا دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم ؛ کسایی که چیزی برای از دست دادن ندارن تبدیل به هیولا میشن.
تازگیا اما همه چیز برام فرق کرده بود؛ ادم؟ نه موجود جدیدی پا به زندگیم گذاشته بود که احساسات متفاوت و جالبیوبهم منتقل میکرد و باعث حس کنجکاوی و هیجان میشد برام.
برای منی که دیگه هیچی برای از دست دادن نداشتم این حس زیادی جالب بود پس تصمیممو گرفتم.
این موجود و این حس هرچی که هست یا میخواد باشه ، اهمیتنمیدم، حتی اگه اشتباه باشه، میخوام امتحانش کنم پس بهش فرصت میدم..
***
KAMU SEDANG MEMBACA
The outcast
Fantasiرانده شده [تکمیل] ژانر: درام، طنز، فانتزی ، هپی اند، اکشن شیپ: تهکوک خلاصه: تهیونگ فرشته ی مرگی که به خاطر عشق بی حد و مرزش نسبت به جونگ کوک بوکسور از بهشت رونده میشه و بال هاشو از دست میده.. چی میشه اگه عاشقانه های این دو ، صحنه قدرت نمایی بین عشق...