تهیونگ چشم باز کرد و یونگی را مقابلش دید.
- جدیدا یادگرفتی سرزده میای.
یونگی اخمی کرد و پکی عمیق به سیگارش زد.
- تو الان نباید کنسرت خودتو برگذار میکردی؟
تهیونگ چشمی چرخاند و از جایش برخاست.
- دست بردار...
- شرکت و ول کردی تا توی موسیقی پیشرفت کنی، ولی شبا مست میکنی و صبحا باید به ندرت از تختت تورو بیرون کشید. البته الان شبه و تو از صبح روی تختت خوابیدی.
رنگ موهاشو نگاه کن... شبیه احمقها شدی.- حرفات به کجا ختم میشه؟
- تلفنت از دیشب مدام زنگ خورد. و اینکه جناب دائم الخمر! دارن در غیابتون مدیرعامل جدید انتخاب میکنن. آخر هفته. منم شرکت میکنم.
تهیونگ دستی به موهایش کشید و به سمت در اتاق حرکت کرد.
- هرکاری که دوست داری بکن! من باید برم.
***
جونگکوک جامش را بالا آورد و کمی از مایع آن را سر کشید. با سوزشی که در انتهای گلو و ریههایش حس کرد پلک فشرد. شاید الکل میتوانست کمی از حال دگرگون و قلب ناآرامش را تسکین دهد.
تهیونگ به باری که جونگکوک از آن گفته بود رسید. تعداد زیادی پیشخدمتهای زن با دامنهای کوتاه و پیشبندهای سفید و یک شکل میان جمعیت عظیمی که درحال رقص بودند، حرکت و گیلاسهای شراب سفید و قرمز را تعارف میکردند. ظاهراً شبها مهمانیهای بزرگی در آنجا برپا بود.
تهیونگ مقابل جونگکوک ایستاد.
- دیر که نکردم؟
جونگکوک با چشمهایی خمار به هیبت مرد مقابلش نگریست. از همیشه زیباتر، جذابتر و وسوسهانگیزتر شده بود. موهای آبی رنگش را پراکنده روی پیشانیاش ریخته و کت بلند چه به او میآمد. شاید هم بخاطر مستی است که چنین عقیدههای منحرفانهای دارد.
- نه، به موقع اومدی... چی میخوری؟
تهیونگ لبخندی زد و جام را از دست جونگکوک گرفت.
- هیچی. توام انقدر نخور!
جونگکوک اخمی کرد و جام نیمه پر از سوجو را از دستش قاپید و شمرده شمرده لب زد:
- من ... میخوام... بخورم!
تهیونگ کتش را از تنش خارج و روی پشتی صندلی قرار داد. سپس مقابل جونگکوک نشست و گفت:
- نمیپرسم شمارمو از کجا آوردی چون مشخصه. ولی باید بپرسم چرا گفتی من بیام؟ اینجا که دیگه نمیتونم پیانو بزنم. مگر اینکه به دلایلی پیانو رو بهونه میکردی!
جونگکوک لبخندی زد و به او خیره شد. قلبش هر از گاهی برای او بیتابی میکرد. نام احساسش را باید چه میگذاشت؟ حتی خودش هم نمیدانست که چه بلایی سرش آمده.
احساسات نامفهمومی در مغز و قلبش جای گرفته بودند. برایش تازگی داشت. آخر کسی نبود که دوستش داشته باشد. آخر کسی را ندیده بود که او بتواند دوستش داشته باشد. او فقط نفرت را بلد بود. خون را بلد بود. خشم را بلد بود. پس این احساس لعنتی چه بود که به جان بیجانش اُفتاده و دیوارههای روحش را میجود و رحم نمیکند حتی به قلب فاسد شدهاش؟ آن چشمها چی داشتند؟ آن صورت لطیف و بینقض چی داشت؟
YOU ARE READING
IN RED
Random[ اتمام یافته.] WRITER: UNKNOWN NAME: IN RED COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT «در دنیای من رجوع کن؛ بگذار بیتردید تنها صدای قدمهایت در جهانم به گوش رِسد! اجازه نده دنیای من تهی از تو باشد که هیچ کسی کوچه پس کوچه شهر مرا نمی...