PART,18

42 5 19
                                    

یک ساعت در بی‌خبری گذشت. سرگیجۀ بدی داشت و پاهایش مثل اثر سوختگی ذق ذق می‌کرد. به همراه یونگی چندین بار نامحسوس به گوشه کنار بار و اتاق‌ها سرک کشیده بودند، اما درمانده و دست از پا درازتر بار دیگر به داخل خزیدند. اگر تار مویی از سرِ هیونسو کم می‌شد هرگز جانش آرام نمی‌گرفت و کمر راست نمی‌کرد. کاغذی به دستش دادند. می‌دانست این موش و گربه بازی‌ها از کجا آب می‌خورد. با تعلل تکانی به خود داد و بعد از دست به سر کردن یونگی، به اتاق تعیین شده راه پیش گرفت.

در نیمه باز را با تردید هل داد و در درگاه به تماشای بوسه‌اشان ایستاد. کفش‌های ورنیِ سیاه و براق جونگکوک را دید که در حصار کفش‌های هیونسو تکان‌های خفیف می‌خورد. کمر تکیه زده به دیوارِ او را دید که در حصار دست‌های کم طاقت هیونسو نوازش و فشرده می‌شد. لب‌های رنگ رفته‌اش را دید که در حصار لب‌های هوس‌آلود هیونسو بوسیده می‌شد.

هیونسو نفس نفس زد و تهیونگ نفس کم آورد! سرِ هیونسو از مستی و سستی به دوران افتاد و تهیونگ دست به دیوار گرفت تا دنیا با آن عظمت نچرخد. هیونسو پشت گردن جونگکوک را در پنجه چنگ زد و تهیونگ دستگیرۀ در را میان انگشت‌هایش فشرد و دیگر نفهمید چه شد که خیز برداشت، از پشت، یقه‌ی لباس هیونسو را کشید و مشت محکمی حواله‌ی صورتش کرد! هیونسو چند قدم عقب‌تر پخشِ زمین شد...

نفس‌های پر حرصش روی صورت گُر گرفتۀ جونگکوک در رفت و آمد بود. از میان دندان‌های کلید شده‌اش پرسید:

- چه غلطی میکنی؟!

جونگکوک خندید. شهوت از وجناتش می‌بارید.

- فقط چندتا پیک مهمونش کردم. اشکالی داره؟!

تهیونگ یقۀ پیراهن سفید او را به مشت‌هایش گره کرد و جلو کشید.

- عوض شدی. هرز می‌‌پری! انقدر بدبختی که باید یکی و مست کنی تا بهت پا بده؟!

جونگکوک کمی چانه‌اش را روی دست‌های منقبض تهیونگ حرکت داد.

- من عوض نشدم، فقط ورژنی از جونگکوک و رو کردم که کسی دلش نمی‌خواد ببینه. این کوک بعد تو با پرنوام تحریک نمیشه اما...

شستش را روی لب‌های نیمه باز تهیونگ که گویا به تازگی از بوسه‌ای سیراب شده بود، کشید.

- حتی توهم لب‌هات روی ورودیش میتونه تا روحش رو ارضا کنه!

پارچۀ نازک پیراهن جونگکوک را با حرص از مشتش آزاد کرد.

- خفه شو!

دست روی بازویش گذاشت و انگشت‌هایش را ماهرانه حرکت داد.

- دلم برای تو روی بدنم تنگ شده!

تنش داغ شد. باز هم همان بوی عطر تلخ و سرد به جان ریه‌هایش افتاد. یخ زد! سست شد! لذتِ نفرت‌انگیزی دلش را مالش داد اما خود را نباخت؛ با بدخلقی شانه‌اش عقب کشید.

IN REDWhere stories live. Discover now