PART,08

52 5 2
                                    

*یک هفته بعد

- ک... کوک.

دود کل فضای خانه را احاطه کرده بود. جونگکوک را دید که ایستاده و به آتشی که تماماً اتاقش را می‌سوزاند نگاه می‌کند. او را دید که تنها لبخندی می‌زند و تکانی نمی‌خورد. در حین لبخند سرفه می‌کرد. سرفه‌هایی خشک و زجرآور!

جونگکوک سرش را چرخاند. مردی به سمتش می‌آمد. خودش است... همان مرد عصبانی. همان مرد همیشه عصبانی!
با همان چاقوی خونین همیشگی‌اش. اینبار چاقویش بزرگ‌تر شده... به همان اندازه تیزتر، برنده‌تر، سردتر... تا روی گوشتش که نشست برش عمیق‌تر و دردناک‌تری را شکل دهد.
نمی‌فهمد چطور اما، یک آن دید که به پای مرد عصبانی اُفتاده و پاچه‌ی شلوارش را در دست می‌فشارد.

- ب... با... بابایی! امشب نه باشه؟ تو رو خدا فقط همین امشب! به گوچی قول دادم براش داستان بخونم. آخه اون... اون عاشق داستانه. نباید بزنم زیر قولم. تو رو خدا نزن. دردم میگیره. وقتی با کمربند میزنی دردم میگیره! نمیتونم برم پیشش. نمی‌تونم براش داستان بخونم. بزن تو دهنم ولی با کمربند نه! تو رو خدا... حداقل لباس‌هامو درنیار! فقط امشب!
قول میدم دیگه پیش مامانی بلبل زبونی نکنم. فردا آفتاب که زد خودم به جات میرم کارگاه. گوشت‌ها رو مربعی خرد میکنم و میندازم تو چرخ گوشت‌ها! قول تو رو خدا امشب نه!

مرد عصبانی پایش را از دست‌های ملتمس او بیرون کشاند. جونگکوک ماتم‌زده روی زمین عقب رفت و زمزمه کرد.

- امشب نه!

گوشه‌ای گیر افتاد و زانوهایش را بغل کرد. در حالی که به خاطر دود زیادِ اطراف خانه به سُرفه اُفتاده و گرمای از سر آتش، تنش را می‌سوزاند تکرار می‌کرد.

- امشب نه!

دنیای پیش چشمانش سیاه است یا با آن دو دخمه‌ی سیاه همه چیز را تاریک و سیاه می‌بیند؟

با نیم نفسی که داشت لب زد:

- ا... امشب نه!

و از حال رفت.
تهیونگ در حالی که در شوک رفتارها و حرف‌های جونگکوک بود؛ به طرفش رفت و با جان کمی که داشت، او را در دست بلند کرد.

***

پلک‌هایش با زور از هم فاصله گرفت.

- دقیقا... دقیقا تو مسیر خونه‌ات بودم که تهیونگ زنگ زد و گفت بیمارستانی... اول که شمارش رو دیدم تعجب کردم و حتی می‌خواستم جواب ندم، اما خوب شد که جوابش رو دادم.

از جا بلند شد. خواست برود تا دکتر را صدا کند، اما با صدای او سر جایش میخکوب شد.

- یادمه هیچ کس نبود که بهم بگه جونگکوک، یوقت نزدیک گاز نشی؟ خطرناکه ممکنه بسوزی! کسی نبود که وقتی از دوچرخه می‌اُفتادم بلندم کنه و بگه هیچی نیست. کسی نبود وقتی زخمی می‌شدم، زخم‌هام رو ببنده.

IN REDWhere stories live. Discover now