PART,07

46 6 4
                                    

*کریسمس

نگاهش به جمعیت خانه اُفتاد. این حد از شلوغی بی‌سابقه بود!
به آشپزخانه رفت و مادرش را دید که مشغول خُرد و ریز کردن بود. سبزی زیر کاردش صدا می‌کرد. یک پیشبند گل گلی انداخته بود و لباس سرخش از زیر آن برق می‌زد. موهای خرمایی‌اش را که رگه‌هایی از ریسمانی سفید درش نمایان بود با حالتی موج‌دار دور شانه‌هایش ریخته بود.
کِش‌موی قرمز رنگش روی کابینت بود؛ آن را برداشت و پشت مادرش جای گرفت. سپس موهایش را عقب بست. حالا بهتر شد! مادرش لبخندی زد و یونگی خیره شد به دندان‌های ردیفش و تکیه‌اش را به میز داد.

- قبلا انقدر مهمون دعوت نمی‌کردی، حداقل از یکی کمک بخوا. تنهایی خسته میشی.

- تو خوب می‌دونی من به آشپزی علاقه دارم.

- شوهرت کجاست؟

- پدر.

- چی؟

- بگو پدرم کجاست.

- آه دست بردار مامان، اون‌شوهر عزیزِ توئه. خودتم میدونی پدر من یکی دیگه بود.

- به اون گوجه‌ها ناخنک نزن یونگی.

- گشنمه.

- باید صبر کنی.

- نگفتی شوهرت کجاست؟ نگو که رفته بالای سقف برفارو بریزه؟ با این سنو سالش خجالت نمی‌کشه؟

سبزی‌ها را در ظرفی ریخت و دستکش‌هایش را در آورد.

- داری مارو پیر خطاب می‌کنی؟

- غلط بکنم.

- خدا نکنه. نه، نورا لج کرد و تزئینات کاج رو خراب کرد. رفته یسری تزئینات بخره.

- نورا مثل مادرش لجباز و یک دندس!

آرام خندید.

- داری به خواهرت و تربیت بچش توهین میکنی.

- این توهین نیست، این حقیقته.

- دخترت رو دیدی؟

- دیدم.

- مادرش هم اومده...

- سوزی اینجاست؟

- اینجاست!

اخم کرد و دست‌هایش مشت شد‌. نگاهش را دوخت به شیرِ بازی که بر سر میوه‌ها شُر شُر می‌ریخت.

- چرا دعوتش کردی مامان؟

- اون یروزی زنت بود. خودش خواست که بیاد و تو جمع ما باشه.

- میرم پیِش ووجین.

یونگی گفت و از آشپزخانه خارج شد. به طرف ووجین که در آن کت و شلوار مشکی برق میزد، رفت. کنارش نشست و ظرف تنقلات را از روی میز برداشت. سپس درحالی که بیسکوئیتی گاز می‌زد گفت:

- چاق شدی ووجین.

خندید و پای روی پای گذاشت؛ اما به سبب درد زانو باری دیگر پایش را پایین آورد.

IN REDWhere stories live. Discover now