با لبخند گره کروات شوهرش رو درست کرد و کوتاه بوسیدش و طبق معمول زیپ باز شلوارش رو بست و اخم ریزی کرد
_محض رضای فاک جونی...اون زیپ کوفتی شلوارت رو ببند عزیزم...چندبار دیگه قراره با زیپ باز خونه رو ترک کنی؟!
نامجون با خجالت خندید و صورت سوکجینی عزیزش رو با دست قاب گرفت و لبهای نرم و سرخش رو محکم بوسید
_متاسفم عزیزم...ولی قیافه ی سر صبح تو از بس کیوته که حواس برام نمیزاره...
سوکجین چتری های بلند نامجون رو از توی چشمش کنار زد و با لبخند کیف دستیش رو بهش داد
_اینقدر زبون نریز دیرت میشه...دوست دارم...مواظب خودت باش...
_منم دوست دارم بیبی....شب میبینمت...
با صدای قدم های مکنه ی خونه سوکجین از جلوی در کنار رفت و به آشپزخونه برگشت، پسر کیوت خرگوشیش در حالی که موهای ژولیده ش رو میخاروند مشغول خمیازه کشیدن بود.
_صبح بخیر آپا...امروز خیلی سرحال به نظر میرسی...
سوکجین موهای سوبین رو بیشتر از قبل بهم ریخت و بهش لبخند زد و لیوان شیر رو جلوی دستش گذاشت
_صبح تو ام بخیر عزیز دلم...صبحانه ت رو بخور زود...دیرت نشه امروز...
سوبین که همین حالاش هم دهنش پر از نون بود برای تایید سر تکون داد و با لپ های باد کرده ش از لیوانش نوشید. جانگکوک که کاملا مشخص بود هنوز بین خواب و بیداریه با بالا تنه ی برهنه در حالی که بو میکشید وارد آشپزخونه شد و کنار سوبین پشت میز نشست و با صدای دو رگه خواب آلودش سلام کرد و بلافاصله مشغول خوردن شد
_دیشب تو تخت من چکار میکردی بچه؟!...اولش فکر کردم هیونگه....دیشب تا حالا ندیدمش خونه نیومده؟!...
سوبین در حالی که شکلات رو روی نون تستش میمالید ابرو بالا انداخت و گفت
_ ته هیونگی هیونگ...با نامزدش رفته بود بیرون...منم دیشب تو اتاقت منتظرت بودم...از بس نیومدی خوابم برد...ببخشید هیونگ!
_اشکالی نداره بچه...پاشو...من میرسونمت دانشگاه...
سوکجین که مکالمه ی پسراش چندان جذابیتی براش نداشت ظرف کیمچی ای که به تازگی ریخته بود رو باز کرد و میخواست چندتاییش رو بچشه که با پیچیدن بوش توی بینیش، احساس پیچ خوردن معده ش با دو از آشپزخونه بیرون رفت و خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند و چند باری اوق زد. با بی حالی کف دستشویی نشست و سیفون رو کشید ، آبی به دست و صورتش زد و از سرویس بهداشتی بیرون اومد. سوبین و جانگکوک بعد از بوسیدن سوکجین از خونه بیرون رفتن و سوکجین با ابروهایی در هم سراغ کیمچیش برگشت و با خودش غر زد
_لعنتی....من اینو تازه ریختم....امکان نداره فاسد شده باشه!....نامجون که اومد میگم امتحانش کنه...
کیمچی رو سر جاش برگرندوند و مثل همیشه غذایی برای ظهر تدارک دید و به اتاق کارش رفت، چندتایی طرح و ایده برای امروز داشت که باید به مرحله ی اجرا میرسوند و حالا که پسرا خونه نبودن فرصت خوبی برای تمرکز و انجام پروژه هاش بود. سوکجین مهارت زیادی تو رشته ی تحصیلیش یعنی گرافیک داشت و از زمان دانشجوییش و اوایل ازدواجش هم کارش رو به عنوان گرافیست شروع کرده بود و اینکه با نامجون توی یه کمپانی کار بکنه براش لذت بخش بود، نامجون مسئول امور خارجه و مترجم اصلی کمپانی بود و سوکجین هم تمام کار های گرافیکی رو انجام میداد. اما تمام اینا با باردار شدن و به دنیا اومدن پسر ها اونم با تفاوت سنی کم اوضاع رو پیچیده کرد و سوکجین تصمیم گرفت دفتر کارش رو به داخل خونه ش منتقل کنه، هم به بچه ها و اوضاع خونه رسیدگی میکرد و هم میتونست کارش رو ادامه بده. این عالی بود و میشه گفت همه یه جورایی بهش عادت کرده بودن و سوکجین یک یا دو روز در هفته رو برای تحویل کار هاش به کمپانی سر میزد
×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
با صدای قطره های ریز و درشت بارون بیشتر توی خودش جمع شد و صدایی از خودش در آورد و پتو رو بالاتر کشید، اما با یاد آوری چیزی سریع چشم هاش رو باز کرد و توی جاش نشست و اطراف اتاقی که توش بود رو آنالیز کرد. اتاق نسبتا کوچیک و شیک بود و بوی خوش غذایی به مشامش میرسید ، نامزدش یونگی کنارش دراز کشیده بود و به آرومی خروپف میکرد و موهای لَختش روی بالش پخش بودن و چهره ش توی خواب واقعا دوست داشتنی و قابل ستایش بود. ته هیونگ با ذوق بچه گانه ای از جاش بلند شد و به پنجره چسبید و به طبیعت نم دار با عشق نگاه کرد و لبخند بزرگی روی لبهاش ظاهر شد
_این خیلی فوق العاده س....محشره....من...
با صدای تقه ای که به در خورد از جاش پرید و سریع خودش رو به یونگی رسوند ، یونگی تو خواب غلتی زد سرش رو به بالش زیر سرش فشار داد
_پسرا؟!...اگه بیدارید صبحانه حاظره...بیاین پایین...
ته هیونگ که همین الانشم دلش از گشنگی ضعف میرفت به یونگی که غرق خواب بود نگاه کرد و لب پایینش رو بیرون داد و تصمیم گرفت بیدارش کنه
_یونگی؟!....عزیزم؟!...هیونگ؟!!...بیدار شو...
یونگی همونطور که چشم هاش بسته بود اخم کرد و سمت ته هیونگ چرخید و با زحمت چشم هاش رو باز کرد و با دیدن ته هیونگ اخم هاش هم باز شد
_اوه ته...چه خبره؟!...خیلی وقته بیدار شدی؟!...دیشب دیروقت رسیدیم و تو تقریبا خواب بودی...امیدوارم شوکه نشده باشی...
ته هیونگ موهای مشکی رنگش که با زحمت فرشون کرده بود رو از تو چشمش کنار زد و با ذوق جلو تر اومد و خودش رو به یونگی نزدیکتر کرد
_اینجا خیلی قشنگه...با صدای برخورد بارون به شیشه از خواب بیدار شدم...شکوفه ها در اومدن و طبیعت خیلی چشم نوازه...
یونگی لبخند بزرگی که لثه هاش رو هم نشون میداد زد و موهای ته هیونگ رو بهم ریخت و در حالی که رخت خواب دونفره شون رو جمع میکرد گفت
_گرسنه نیستی؟!...نونا برای صدا زدنمون نیومد؟!...هممم؟!
_چرا...اتفاقا الان پشت در بود....گفت صبحانه حاظره...
یونگی حالا جلوی آینه ایستاده بود و موهاش رو مرتب میکرد که از توی آینه به ته هیونگ لبخند دیگه ای زد
_تو هنوز هم از خانواده ی من خجالت میکشی ته هیونگی؟!
ته هیونگ برای تایید سر تکون داد و پاچه ی شلوارکش رو تو مشتش جمع کرد که یونگی با دیدن تی شرت گشاد و شلوارک کوتاهش اخم ریزی کرد
_یه شلوار بلند بپوش این چیه تا وسط رون پات؟!...دوست ندارم کسی به غیر از من تورو اینطوری ببینه...عوضش کن باهم صبحونه بخوریم...
ته هیونگ در حالی که توی چمدونش دنبال شلوار راحتیش میگشت پیش خودش خندید و زیر لب گفت
_مثل آپا جون میمونی...حساس...حسود و کیوت...
بعد از پوشیدن شلوارش با یونگی از اتاق بیرون رفت و با دیدن والدین یونگی و خواهر و برادر بزرگترش با خجالت سلام کرد و به نشونه احترام خم شد. مادر یونگی با مهربونی به هر دوشون لبخند زد و براشون غذا کشید
_دیشب خوب خوابیدی پسرم؟!...به نظر خسته میومدی...خوب بخور امروز قراره با یونگی شهر رو بگردید باید جون داشته باشی عزیزم...
ته هیونگ تشکر کرد و طبق عادتش ظرف یونگی رو با خوراکی های روی میز پر می کرد با لبخند خواهر شوهرش به کار خودش پی برد
_اممم...ببخشید من تو خونه بچه ی اولم...و به اینکه بشقاب برادر هامو پر کنم عادت کردم...
سویون سر تکون داد و چاپستیکش رو کنار ظرفش گذاشت
_اشکالی نداره...یونگی هم مکنه ی ماست...به این چیزا عادت داره...
ته هیونگ به لبخند مهربون خواهر شوهرش جواب داد و بقیه صبحونه رو با حس معذب بودن کمتری خورد. یونگی بعد از تموم کردن غذاش همراه ته هیونگ برای عوض کردن لباس هاش به اتاق خواب برگشت
_با پدرت تماس گرفتی؟!...دیشب دیروقت رسیدیم نشد بهشون خبر بدی...شاید نگرانت بشه...
ته هیونگ که کاملا آماده ی بیرون رفتن بود صندل هاش رو از چمدون بیرون آورد و شماره ی سوکجین رو گرفت و در قوطی کرم ضد آفتابش رو باز کرد.
عینک آفتابیش رو زد و در حالی که به خیابون ها و اطرافش نگاه میکرد دستش رو دور بازوی یونگی حلقه کرد و به قدم زدن ادامه داد.
YOU ARE READING
It's okay
Fanfictionسوکجین ۴۴ ساله و نامجون ۴۲ ساله والدین تهیونگ ۲۴ جانگکوک ۲۲ و سوبین ۱۹ هستن ○تهیونگ که فرزند بزرگ این زوجه به تازگی با یونگی ۲۷ ساله نامزده کرده و باید خیلی مسولیت ها رو قبول کنه ○جانگکوک خاطرخواه بهترین دوست برادرش یعنی جیمینه و برای به دست آوردنش...