part 8

531 73 5
                                    

یونگی بعد از زدن رمز در وارد آپارتمانش شد و با دیدن ته هیونگ پشت اجاق گاز سورپرایز شد و دمپایی های راحتیش رو پوشید و سمت اون رفت
_سلام ته...کی اومدی؟!..خیلی وقته منتظری؟!..ببخشید امروز کارم خیلی طول کشید...
ته هیونگ با لبخند همیشگیش ازش استقبال کرد و کوتاه بوسیدش و دستاش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و سرش رو روی شونه ش گذاشت
_خسته نباشی عزیز من...ناهار چیزی خوردی؟!...امشب به کمک آپا جین جاجانگمیون درست کردم...یه کم هم کیمچی های خوشمزه ی مامانت رو با خودم آوردم...
یونگی که چشم هاش رو بسته بود و از بغل کردن ته بعد از یه روز پر مشغله لذت می برد نفس عمیقی کشید و از ته هیونگ جدا شد
_گفتی واسه شام میای...فکر کردم قراره دوباره همبرگر و کولا بخری‌...تحت تاثیر قرار گرفتم توله ببر...میرم لباسام رو عوض کنم...
ته هیونگ از یونگی جدا شد و میز رو برای شام دونفره شون چید، یونگی با لبخند چاپستیکش رو برداشت و شروع کرد
_همممم...عالیه‌....راستش رو بگو چند درصد بابات نقش داشته؟!...نود؟!
ته هیونگ لبهاش رو جلو داد و ادای فکر کردن در آورد و چاپستیکش رو کمی تو هوا تکون داد
_دنگ...غلطه...هفتاد درصد کارا رو خودم کردم...بهم برخورد...
یونگی با صورتش شکلک کیوتی براش در آورد و کیمچی ای توی ظرف ته هیونگ گذاشت، ته هیونگ کیوت بازی ای براش درآورد و کیمچی رو خورد
_آهنگ های این آلبوم رو تموم کنم...پول خوبی بهم میدن...گروه تازه کار کمپانیمون‌‌‌....محبوبیت زیادی پیدا کردن...یه کم دیگه صبر کنی‌‌...خونه رویایی و دوست داشتنیمون رو میخرم...
_نگران نباش هیونگ...به خودت فشار نیار...چند وقت دیگه نمایشگاه گروهیمون قرار برگذار بشه...من کارام رو برای فروش میزارم...پس اندازهم دارم...باهم از پس خرید خونه بر میام...از اون گذشته...ما عجله ای براش نداریم...من الانش هم حس خوبی از کنار تو بودن دارم...
_ولی من دوست دارم فضای خصوصی دو نفره مون رو داشته باشیم...باباهات....اممممم....خب...اونا....چه جوری بگم که ناراحت نشی؟!...اونا دیگه زیادی مراقبت هستن و لوست میکنن...شاید اگه جدا زندگی کنیم تو فرصت داشته باشی که روی پای خودت وایسی...من فکر میکنم آپاجونت هنوزم تو رو ته هیونگ ده ساله می بینه و از ازدواجت پشیمونه...دوست داشت میتونست بیشتر پیش خودش نگه ت داره...
ته هیونگ با خنده جلوی دهنش رو گرفت و به یونگی با تعجب نگاه کرد و چاپستیکش رو پایین گذاشت
_اینطوری نگو هیونگ..درسته که خودمم هس میکنم زیادی بهشون وابسته م...ولی دلیلش اینه که....باباهام زندگی سختی رو شروع کردن...بیست و پنج سال پیش که ازدواج کردن هر کسی ازدواج دو تا مرد رو قبول نمیکرد...اونا کم سن بودن و با مشکلات زیادی روبرو بودن...تو سن کم آپا جین منو باردار شد و به دنیا آورد...اما با مشکلات زیاد...چون هیچ بیمارستانی یه مرد باردار رو پذیرش نمیکرد‌...حتی بعد از به دنیا اومدن من...وقتی که یه نوزاد چند ماهه بودم به دلیل تجویز غلط و مصرف بیش از حد دارو...حال بدی داشتم...اما بیمارستان وقتی میفهمه والدینم هردو مرد هستن...از پذیرش من خودداری میکنه...تا جایی که بالاخره بابام پول زیادتری رو بهشون پیشنهاد میکنه...یا مثلا وقتی که میخواستن برای ما شناسنامه بگیرن...یا وقتی که دوستای مدرسه م به خونمون میومدن...یا حتی جشن تولد هایی که خیلی ها بخاطر ذهن بسته ی خانواده هاشون توش شرکت نمیکردن و باعث ناراحتی منو برادرهام میشدن...یا هزار تا چیز دیگه که مطمعنم به ذهنتم نمیرسه...اگه می بینی که اون روی من یا برادر هام و حتی آپا جین که شوهرشه اینقدر حساسه...بخاطر سختی هاییه که برای زندگیمون کشیده...دوست نداره کسی به چشم دیگه ای بهمون نگاه کنه...همیشه به ما یاد داده که همینی که هستیم رو دوست داشته باشیم...و فرقی بین ما و کسی که خانواده ش از پدر و مادر تشکیل شده تو رسیدن به موفقیت و رسیدن به اهدافمون نیست...من همیشه از اینکه اونا جَوونی و بهترین سال های عمرشون رو برای به دنیا آوردن و بزرگ کردن من گذاشتن ممنونم....و واقعا دوست دارم کاری کنم که خوشحال باشن...قبول دارم آپا جون یه وقتایی زیاده روی میکنه...اما...عاشق جفتشونم و ازشون ممنونم..
یونگی که غذاش رو تموم کرده بود کمی از نوشیدنیش رو سر کشید و گفت
_من حرف هات رو قبول دارم ته...اما...پدرت نسبت به من که دامادش هستم نباید اینقدر حساس باشه....من عاشق پسرشم....ما با میل خودمون باهم ازدواج کردیم...و من قول دادم که یه خونه ی مناسب پیدا کنم...اما اون یه طوریه که انگار...پرنس عزیزش حالا دیگه یه شاه جدید پیدا کرده...و قهرمان زندگیش آپا جون نیست
هر دو با این حرف به خنده افتادن و یونگی برای ته هیونگ ابرویی بالا انداخت، بعد از شام در حالی که روی تخت توی بغل هم دراز کشیده بودن فیلمی رو تماشا میکردن یونگی موهای نرم و ابریشمی ته هیونگ رو نوازش میکرد و ته هیونگ سرش رو روی سینه ی یونگی گذاشته بود و کم کم بیخیال فیلم شدن و بوسه ی خیسی رو شروع کردن
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
با اولین فرصت یونجون رو که کل روز به طرز عجیبی رفتار می کرد و میشه گفت یه جورایی نادیده ش میگرفت و مثل هرروز ازش آویزون نمیشد و بوسه بارونش نمیکرد با خودش درون سرویس بهداشتی دانشگاه کشید و چک کرد کسی اون اطراف نباشه
_چت شده هیونگ؟!...چرا اینطوری میکنی؟!...من فکر میکردم قراره باهم صحبت کنیم...نه اینکه تو کل روز من رو نادیده بگیری...
یونجون موهای رنگ کرده ش رو با دست بهم ریخت و به سوبین اخم کرد
_چم شده؟!...واقعا میخوای بدونی چم شده؟!...از رفتار من ناراحت شدی؟!...این کاریه که تو هر روز با من میکنی...جلوی بقیه منو نادیده میگیری و جوری رفتار میکنی انگار دوتا دوست معمولی هستیم...دستت رو بزور باید بگیرم...نمی زاری جلوی بقیه ببوسمت‌....از اینکه بغلت میکنم خجالت میکشی...عزیزم یا هرجور عاشقانه ی دیگه که صدات میکنم باعث میشه صد تا رنگ عوض کنی و از خجالت آب میشی...چرا سوبین چرا؟!...اطرافت رو دیدی؟!...دخترا و پسرای دیگه ای هم مثل ما هستن...اما تو با اینکارات همه چیز رو فقط برای خودمون سخت می کنی...من یه سوال ازت دارم....تو واقعا به من حسی داری...یا فقط تحت شرایطی که داشتی من رو انتخاب کردی؟!...هان؟!
سوبین با شوک و ناراحتی به یونجون که از عصبانیت قرمز شده بود و فاصله ای با گریه نداشت نگاه کرد و واقعا دست پاچه شده بود
_هیونگ....من...منظورت چیه؟!....تحت چه شرایط کوفتی ای؟!...تو فکر میکنی من بهت حسی ندارم؟!...چون توی یه خانواده ی غیر معمولی بزرگ شدم....باهات رابطه دارم؟!...چون فقط از اینکه جلوی جمع بهت ابزار علاقه نمی کنم و هنوز برای عشق بازی آماده نیستم اینطور فکر میکنی؟!...من....واقعا برای خودم متاسفم...
یونجون با صورت خیس از اشکش جلو اومد و به چشم های نم دار سوبین نگاه کرد
_پس دلیل این رفتارت چیه؟!...دوسم داری و اینقدر با بی تفاوتی هات عذابم میدی؟!...به من علاقه داری و میزاری بقیه اینقدر راحت باهات لاس بزنن؟!...اگه واقعا منو میخوای بهم بگو...نشونم بده این عشق لعنتی ای که ازش حرف میزنی کیم سوبین...بزار حسش کنم...دستم رو بگیر....منو ببوس....بزار همه بدونن...
سوبین تن لرزون یونجون رو تو بغلش گرفت و موهاش رو نوازش کرد و سرش رو به مال یونجون تکیه داد
_آروم باش هیونگ...متاسفم....ببخشید عزیزم....قول میدم درستش کنم....گریه نکن....من یه احمقم میدونم...منو ببخش...من دوست دارم...قسم میخورم که عاشقتم....
یونجون صورتش رو تو گردن سوبین فرو کرد و هق هق کرد
_چی میشد اگه خودت از اول اینطوری بغلم میکردی و میگفتی عاشقمی؟!‌....حتما باید باهات دعوا مرافه کنم؟!...تازه کلاس هامونم از دست دادیم...اشک جفتمون هم دراومده و مثل بچه کودکستانی رفتار میکنیم...
سوبین با خنده پیشونی یونجون رو بوسید و کمرش رو نوازش کرد
_دوست دارم هیونگ....بهم فرصت بده که بهت ثابتش کنم...نمیخوام از دستت بدم...
یونجون سرش رو به سینه ی سوبین مالید و آه کشید
_دراز احمق دوست داشتنی منی...چکارت کنم آخه...
سوبین بعد از یه بغل طولانی دست یونجون رو توی دست خودش گرفت و باهم از دانشگاه بیرون رفتن، سوار موتورش شد و سمت بستنی فروشی مورد علاقه ش راه افتاد. شروع دوباره ای داشتن و سوبین قصد داشت هرطور شده خودش رو ثابت کنه.

It's okay Où les histoires vivent. Découvrez maintenant