بعد از شب بخیر گفتن به پدرش با بی حوصلگی به اتاقش رفت و با چک کردن گوشیش دستی توی موهاش کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد. مخاطب "هیونگ کوچولو پر دردسر" گوشیش رو با پیام ها و میس کال هاش ترکونده بود و جانگکوک بعد از چک کردن پیام ها به سرعت از تخت پایین رفت و لباس هاش رو عوض کرد و با کمترین سر و صدا خونه رو ترک کرد. با رسیدن به کلابی که همیشه با جیمین به اونجا میرفت بدون تردید وارد شد و با دیدن کله ی نقره ای آشنایی که روی پیشخون بار افتاده بود و بوی مشروب قویی ای که دماغش رو قلقلک میداد با قدم های محکم سمتش رفت. جیمین که مشخص بود کاملا مسته سرش رو روی سطح صفت پیشخون گذاشته بود و چشم هاش بسته بود و یکی از از دستاش دور بطری خالی روی میز که کنار سرش بود گره خورده بود، جانگکوک با ابروهای در هم و چشم هایی که ازش آتیش می بارید به جیمین نزدیک شد و با دیدن متصدی بار که پسر آشنایی بود نفسش رو با عصبانیت بیرون داد توی جیب های جیمین دنبال کارت عتباریش گشت
_ممنون جونگین هیونگ که خبرم کردی....خود احمقش که معلوم نیست چی تو سرشه...من فکر میکردم توی خونه پیش خانواده ش باید باشه...نه توی گی بار و بین آدم های غریبه...
_اشکالی نداره کوک...میتونی ببریش...من بجاش حساب میکنم...
_ممنون هیونگ فکر کنم پیداش کردم...تمام مدت رو کیف پولش نشسته بود...
با پیدا کردن کیف پول جیمین و پرداخت هزینه جیمین رو سر شونه ش انداخت و از کلاب بیرون رفت، در ماشین رو باز کرد و جیمین رو روی صندلی نشوند و کمربندش رو بست ،خودش هم پشت فرمون نشست و بلافاصله سمت خونه ی جیمین راه افتاد. با جیمین توی بغلش سوار آسانسور مجتمع مسکونی شد و خدا رو شکر میکرد که کسی اونموقع شب از آسانسور استفاده نمیکنه چون جانگکوک با اخم شدیدش و تیپ سرتا پا مشکیش بیشتر شبیه یه گروگان گیر بود تا دوست غیرتی ای که برای سالم رسوندن هیونگ بی فکرش اینجاست. با ایستادن آسانسور به سرعت خارج شد و سمت واحد جیمین رفت، رمز در رو زد و وارد خونه شد . جیمین رو روی تخت دو نفره ی اتاق خواب گذاشت و کفش ها و جوراب هاش رو از پاش در آورد، کت و شلوار تنگ و چسبونش رو هم روی زمین انداخت. یکی از تی شرت های گشادش رو تنش کرد و پتو رو روی پاهای برهنش کشید و خودش هم در حالی که موهای جیمین رو نوازش میکرد کنارش دراز کشید. جیمین توی خواب قلتید و صدایی مثل گریه در آورد و اشک از گوشه ی چشم های بسته ش سرازیر شد، جانگکوک با نگرانی به صورت جیمین نگاه کرد و اشک هاش رو پاک کرد و آروم صداش کرد
_هیونگ؟!...بیداری؟!...صدام رو میشنوی؟!...حالت خوبه؟!...
جیمین اشک های بیشتری توی خواب ریخت و ناله های ریزی از بین لب های درشتش خارج میشدن، جانگکوک دستش رو بین موهای جیمین برد و نوازشش میکرد. چند ساعت بعد جیمین یک دفعه از خواب پرید و با حالت تهوع شدید خودش رو به سرویس بهداشتی رسوند، جانگکوگ پشت سرش وارد شد و کنارش نشست؛ پشت کمرش رو ماساژ داد و سیفون رو کشید و کمکش کرد از جاش بلند بشه و صورتش رو شست و با احتیاط خشک کرد. بدن بی جون جیمین توی بغلش گرفت و از سرویس بیرون رفت، موهای آشفته ش رو کنار زد و به چهره ی داغونش نگاه کرد
_خوبی هیونگ؟!...چیزی میخوای بهت بدم بخوری؟!...همم؟!..تشنه و گرسنه نیستی؟!
جیمین که سعی داشت بغضش رو نگه داره و گریه و زاری راه نندازه با چشم های خیس لب پایینش رو گاز گرفت و برای مخالفت سرتکون داد؛ اما با فرو رفتن توی بغل جانگکوک بغضش ترکید و با صدای بلندی شروع به گریه و هق هق کرد. جانگکوک از پنجره ی اتاق به آسمون تیره شب و ستاره هاش نگاهی انداخت و پسر توی بغلش رو نوازش کرد و دلداریش داد
_اینطوری گریه نکن جیمینی هیونگ... من...قلبم درد میگیره...
جیمین اما بی توجه به حرف های جانگکوک سرش رو روی سینه ی کوک گذاشته بود و با تمام توانش اشک میریخت و محکم تر از همیشه جانگکوک رو بغل کرده بود
_کاش منم باهات مرده بودم....نمیتونم تحمل کنم....قلبم اینهمه سنگینی رو تحمل نمیکنه...دارم بدون تو خفه میشم...مینجه یاا...مینحه ی عزیزم...چرا وقتی اینقدر داغونم به دیدنم میای؟!...چرا همیشه باید برای موندنت التماس کنم؟!
_هیونگ...بدجور مستی؟!...منم جانگکوک!!...منو ببین...من...کیم جانگکوکم...
_البته که میدونم تو کی هستی!....تو تنها عشق زندگیمی...
_هیونگ به خودت بیا....گریه کاری رو پیش نمیبره...چیزی رو درست نمیکنه...
جیمین صورت اشکیش رو به لباس جانگکوک مالید و خودش رو لوس کرد و سرش رو بالا آورد و رو پنجه هاش ایستاد تا لبهاشون رو بهم برسونه، با برخورد لبهاشون دست هاش رو از دور کمر کوک باز کرد و دور گردنش انداخت
_هیییش!!...الان فقط منو ببوس...لمسم کن...نشونم بده که هنوزم به تو تعلق دارم...
جانگکوک که به این حرکات جیمین موقع مستی عادت داشت بدون حرف دیگه ای بوسه ی طولانی ای رو شروع کرد و دست هاش رو روی بدن خوش تراش جیمین به حرکت درآورد .
_میدونی چیه هیونگ؟!....من دیگه خسته شدم....میخوام تو مال خودم باشی...نه با فکر و خاطره کسی دیگه تو بغلم باشی...میخوام ببوسمت...لمست کنم...کاری کنم مینجه و زندگی گذشته ت رو فراموش کنی...دیگه صبر نمیکنم تا باهاش کنار بیای....کاری میکنم خودت اسمم رو فریاد بزنی..
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
ته هیونگ با حس برخورد پشتش به تشک های کف زمین نالید و گردنش رو برای دادن فضای بیشتر برای کیس مارک به طرف دیگه ای خم کرد، یونگی با زبون خیس و داغش گردن بلند و سیب گلوی ته هیونگ رو بوسه بارون کرد و چندتایی مارک ریز و درشت به جا گذاشت. ته هیونگ با بی طاقتی به تی شرت گشاد یونگی چنگ زد و نفسش لرزونش رو بیرون داد و نالید
_اااااه....یونگی....لطفا....خواش میکنم....
یونگی لباس های مزاحم خودش رو در آورد و روی بدن برهنه ی ته هیونگ دراز کشید، از شکم صاف و نرمش گرفته تا زیر فک تیزش رو غرق بوسه کرد و با انگشت های باریک و استخونیش لمس کرد، سینه های حساسش رو به بازی گرفت و با آزادش دیک ته هیونگ رو فشار داد. ته هیونگ قوسی به کمرش داد و دیک بی قرارش رو به مال یونگی مالید و به لبه ی لباس زیر شوهرش چنگ زد، یونگی موهای آشفته ی ته هیونگ رو از صورتش کنار زد و به چهره ی پر از نیازش خیره شد
_بزار ببینمت زیبای من....معشوقه ی دلربا و جذابم...تمام این زیبایی هات مال منه...فقط من...
انگشت هاش رو دور گلوی ته گذاشت و بوسیدش و بدون تردید لباس زیرش رو هم از پاش درآورد و کنار شلوارک کوتاهی که چند دقیقه پیش به محض ورودشون به اتاق خواب برای یونگی پوشیده بود انداخت. بین پاهای ته هیونگ قرار گرفت و رون پاش رو بوسید ومارک کرد، لوب رو روی انگشت هاش مالید و مشغول آماده کردن سوراخش شد
_آآآآآآه....بیشتر....بیشتر....لطفا یونگی...
یونگی اسپنک نسبتا محکمی به باسن برهنه ی ته هیونگ زد و انگشت هاش رو جلو و عقب کرد
_صبر داشته باش بیبی....قراره تمامش رو یکجا داشته باشی....
وقتی حس کرد ته هیونگ به اندازه ی کافی براش آماده شده کاندوم رو روی دیک حسابی تحریک شده ش کشید و یک ضرب وارد سوراخ تنگ ته هیونگ شد، ته هیونگ با گریه به بازوی لاغر یونگی چنگ زد و جیغ کشید
_یونگیااااااااااااااااا.......اه لعنتی.....فاک....ااااه.....اههههه....توعه لعنتی...نمیدونی که من هنوزم به سایزش عادت ندارم؟!...داشتی پاره م میکردی...
یونگی برای عذرخواهی لبهای متورم ته هیونگ رو بوسید و پهلو هاش رو نوازش کرد و موهاش رو از چشمش کنار زد
_معذرت میخوام بییی...تقصیر کم طاقتی خودته...الان بهش عادت می کنی ....اگه بابات میزاشت بیشتر پیش هم باشیم...الان بعد اینهمه مدت عادت میکردی...
ته هیونگ لب پایین یونگی رو گاز گرفت و به کتف برهنه ش ضربه ی آرومی زد
_به جای این حرف ها حرکت کن....پشت سر بابام حرف نزن...یه روزی خودت هم پدر میشی...
یونگی اطاعت کرد و حرکاتش رو شروع کرد و بدن کشیده و گندمی ته هیونگ رو نوازش کرد و با صدای ناله هاش ضرباتش رو شدت میداد، با پیدا کردن نقطه ی حساس ته هیونگ با تمام قدرت به اون نقطه کوبید و با ناله ی بلند و کش دار و لرزش پاهاش فهمید که نزدیکه و با چندتا حرکت دیگه با گریه خودش رو رها کرد و به کمر سفید یونگی چنگ زد. یونگی هم خودش رو توی کاندوم خالی کرد و از ته گلوش نالید ، از ته هیونگ جدا شد و کاندوم رو توی سطل انداخت و بدن ته هیونگ رو با دستمال مرطوب پاک کرد و کنارش روی تشک دراز کشید. ته هیونگ که نفس نفس میزد خودش رو تو بغل یونگی جمع کرد و سینه ی برهنه ی شوهرش رو بوسید
_دوست....دارم....یونگی....
_همممم...آره...منم....عاشقتم توله ببر...
یونگی بوسه ای روی پیشونی ته هیونگ گذاشت و بدن برهنه ش رو نوازش کرد و کم کم داشت خوابش میبرد که صدای به هم خوردن در اصلی خونه از جا پروندشون، ته هیونگ پتو رو روی خودش بالا تر کشید و نالید
_اوه....یادم رفته بود خانواده ت...اممم...در...در اتاق رو قفل کردی؟!
یونگی خندید و ته هیونگ رو تو بغلش چلوند و پهلو هاش رو نوازش کرد
_نگران نباش ببر کوچولو....بخواب...وقتشه یه کم استراحت کنی...
ته هیونگ با لبخند چشم هاش رو بست و خیلی زود بخواب رفت
KAMU SEDANG MEMBACA
It's okay
Fiksi Penggemarسوکجین ۴۴ ساله و نامجون ۴۲ ساله والدین تهیونگ ۲۴ جانگکوک ۲۲ و سوبین ۱۹ هستن ○تهیونگ که فرزند بزرگ این زوجه به تازگی با یونگی ۲۷ ساله نامزده کرده و باید خیلی مسولیت ها رو قبول کنه ○جانگکوک خاطرخواه بهترین دوست برادرش یعنی جیمینه و برای به دست آوردنش...