part 18

239 37 4
                                    

با خستگی کتف ها و کمر دردمندش رو ماساژ داد و آخرین بشقاب رو هم خشک کرد و توی کابینت گذاشت، از وقتی خبر اومدن خواهر کوچولوش رو شنیده بود توی کارهای باباش بیشتر کمکش میکرد و سعی میکرد نکات خانه داری رو ازش به خوبی یادبگیره‌. با چک کردن گوشیش و خوندن پیام یونگی که بهش گفته بود امشب رو دیر میاد دستی توی موهاش کشید و سمت اتاق خوابش رفت. از سر شب که غذای آماده ی پر ادویه ای رو خورده بود حال خوشی نداشت و از معده درد به خودش میپیچید، با خستگی پشت بوم نقاشیش نشست قلموش رو دست گرفت کمی نقاشیش رو ادامه داد. اما با حالت تهوعی که داشت خیلی تمرکز نداشت و ترجیه داد بجاش دراز بکشه و فردا اگه حالش بهتر بود انجامش بده. مشغول جمع کردن و مرتب کردن وسایل نقاشیش بود که یونگی اومد و بی سر و صدا وارد اتاق تهیونگ شد
_اومدی هیونگ؟!...خسته نباشی...چیزی خوردی؟!
یونگی به تهیونگ نگاه کرد و برای تایید سر تکون داد و توی بغلش فرو رفت
_دلم برات تنگ شده بود ته...ببخشید که این چند روز حسابی مشغول کارام بودم...
تهیونگ سرش رو روی شونه ی شوهرش گذاشت و با آرامش چشم هاش رو بست
_اشکالی نداره یونگی...خوشحالم که الان اینجایی...
یونگی دست لاغر تهیونگ رو توی دست خودش گرفت و بهش بوسه زد اما با دیدن صورت رنگ پریده و بی حال تهیونگ با نگرانی گفت
_تو حالت خوبه تهیونگ؟!...رنگت پریده و بی حال به نظر میای...میخوای ببرمت دکتر؟!
تهیونگ برای مخالفت سر تکون داد و بسته ی قرصی که با خودش از آشپزخونه آورده بود رو باز کرد تا یکی دوتاش رو بخوره
_چیزی نیست...یه کم خستم....آپا جین تازگی خیلی حالش خوب نیست....واسه همین من تو خونه کمکش میکنم....امروز هم برای کاری رفتم بیرون مجبور شدم غذای بیرونی بخورم....حواسم نبود که ادویه ش چجوریه...واسه همین اینطوری شدم...
با خوردن قرص ها لبخند بی جونی به یونگی زد و روی تخت دراز کشید، یونگی که هنوزم نگرانش بود نگاهی بهش انداخت و تخت رو دور زد و طرف خالی تخت دراز کشید. چشم هاشون هنوز گرم نشده بود که تهیونگ با سرعت از تخت پایین رفت و سمت سرویس بهداشتی اتاق دوید، یونگی پشت سرش وارد شد و شروع به ماساژ دادن کمرش کرد. تهیونگ که از ضعف میلرزید تو بغل یونگی فرو رفت و چشم های خسته ش رو بست
_تهیونگ؟!....صدام رو میشنوی؟!...بلندشو عزیزم...باید ببرمت بیمارستان...حالت خوب نیست...
تهیونگ با بی حالی بین پلکش هاش رو باز کرد و سعی کرد مخالفت کنه که دوباره حالش بهم خورد و توی دستشویی خم شد، با کمک یونگی از جاش بلند شد و آبی به سر و صورتش زد لباس هاش رو عوض کرد و به بیمارستان رفت. روی یکی از تخت های بخش اورژانس دراز کشیده بود و سرم نسبتا بزرگی هم به دستش وصل بود، یونگی کنارش نشسته بود و تهیونگ به مریض هایی که روی تخت های دیگه اتاق دراز کشیده بودن نیم نگاهی انداخت. دکتر شیفت وارد اتاق شد و جلوی تخت تهیونگ ایستاد و برگه های توی دستش رو ورق زد
_بیمار کیم تهیونگ درسته؟!...معدت به لوبیا و ادویه ی زیاد حساسه پسرم...سعی کن این چیزا رو با احتیاط مصرف کنی...سرمت که تموم شد میتونی بری...و راستی...توی آزمایشی که دادی...معلوم شد بارداری...به هردوتون تبریک میگم...
دکتر با لبخند ازشون دور شد و سراغ بیمار بعدیش رفت، تهیونگ با دست جلوی دهنش رو پوشوند و چشم هاش از تعجب گرد شدن، یونگی که باور نمیکرد همچین اتفاقی افتاده باشه دستی توی موهاش کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد
_تو مطمعنی اون بییی چک ها رو درست استفاده کردی؟!...
.
.
با تموم شدن سرم تهیونگ به خونه برگشتن و تهیونگ برای دوش گرفتن وارد سرویس بهداشتی شد، در واقع تهیونگ ته دلش از اینکه بچه ای درکار بود واقعا خوشحال بود. اما از طرفی هم میدونست که چه فشاری به یونگی قراره وارد بشه و خودش رو موظف میدونست که بهش کمک کنه. حالا که دکتر بهش گفته بود یه جنین شش هفته ای توی شکمش داره مسولیت هاش خیلی زیاد تر شده بودن و علاوه بر همسر خوب باید یه پدر خوب هم میبود. با دیدن یونگی که از خستگی گوشه ی تخت جمع شده بود وخواب بود لبخند زد و سریع خودش رو خشک کرد و لباس پوشید طرف دیگه ی تخت قرار گرفت و چشم هاش رو بست.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
با لبخند به نامجون که پشت جزیره ی آشپزخونه نشسته بود نزدیک شد و بهش صبح بخیر گفت، نامجون با لبخند زیبایی صبح بخیرش رو جواب داد و سوکجین رو توی بغلش کشید و لبهای صورتی رنگش رو آروم بوسید و شوهرش رو روی پاهای خودش نشوند
_اوه جونی....نکن‌‌...من سنگین شدم...پاهات درد میگیره...
نامجون سوکجین رو با احتیاط توی بغلش نگه داشت و برای مخالفت سر تکون داد
_سنگین نیستی بیبی...نگران نباش پاهای من خیلی قویه...تا هروقت خواستی میتونی همینجا بشینی...
سوکجین دست هاش رو دور گردن شوهرش انداخت و سرش رو به کتف نامجون تکیه داد
_باورم نمیشه جونی به این زودی وارد ماه ششم بارداریم شدم...روز به روز بیشتر پف میکنم و نق نقو تر میشم...تهیونگ بچه م خیلی اذیت میشه...تا حالا چند بار وسط غذا درست کردن یا حالم بهم خورده یا بی دلیل به گریه افتادم...
نامجون در حالی که با دست پشت کمر سوکجین رو نوازش میکرد گونه ش رو بوسید و گفت
_اشکالی نداره عزیزم...تهیونگ درک میکنه که تو چه شرایطی داری...امروز روز تعطیله...من غذا درست میکنم...تو و تهیونگ میتونید استراحت کنید..
سوکجین با هیجان به نامجون نگاه کرد و با خوشحالی شکم کوچولوش رو مالش داد
_این خیلی عالیه جونی...ای کاش جانگکوک و جیمین هم اینجا بودن...
نامجون دستش رو روی دست سوکجین که روی شکمش بود گذاشت و آروم دختر کوچولوش رو نوازش کرد و برای درست کردن غذا دست بکار شد. تهیونگ که از دیشب حالش خیلی بهتر بود وارد آشپزخونه شد و با دیدن باباهاش اضطراب عجیبی رو توی دلش احساس کرد و با یه لبخند زورکی بهشون صبح بخیر گفت و پشت میز نشست و یونگی هم بعد از چند دقیقه بهش ملحق شد و دست یخ کرده ش رو تو دستش گرفت و سعی کرد آرومش کنه. تهیونگ به سختی آب دهنش رو قورت داد و به باباهاش که مشغول تصمیم گیری ناهارشون بودن نگاه کرد و به دست یونگی فشار آرومی وارد کرد
_آپا...میشه...یه چند دقیقه...وقتتون رو به من و یونگی بدید؟!...چیز مهمی هست که باید بشنوید...

It's okay Where stories live. Discover now