part 9

335 48 0
                                    

با صدای آخ و ناله ی دردمند نامجون وارد اتاق کارش شد و نامجون رو دید که با انگشت بریده و کاتر مخصوص سوکجین و میزی که چند قطره خون روش چکیده بود با قیافه ی مظلوم و کیوتی بهش نگاه میکنه، اولین پارچه ی تمیزی که جلوی دستش بود رو دور انگشت نامجون پیچید و اعتراض کرد
_نامجونا....تو دقیقا چرا همیشه تو اتاق کار کوفتی منی عزیزم؟!...باز چی رو داغون کردی؟!...بیا اینجا ببینم...
اما با بوی خونی که زیر دماغش پیچید اوق زد و جلوی تر از نامجون سمت سرویس بهداشتی دوید،نامجون پشت سرش وارد شد و از جعبه ی کمک های اولیه ی سرویس بهداشتی چسب زخم رو بیرون آورد؛ سوکجین صورت و دهنش رو شست و دست نامجون رو زیر شیر آب گرفت
_آهههه....هیونگ....میسوزه...دردم گرفت...
سوکجین زخم نامجون رو تمیز کرد و چسب زخم رو با دقت و لطافت روی انگشت شوهر دست و پا چلفتیش چسبوند
_میشه بپرسم ایندفعه دیگه تو اتاق کار من دنبال چی بودی؟!...تو چکار به کاتر داری آخه؟!...از دست تو نامجوناااا‌...الان خوبی؟!
نامجون به دست زخمیش نگاه کرد و تو بغل سوکجین فرو رفت و خودش رو برای شوهرش لوس کرد
_ببخشید بیبی‌...دنبال قیچی بودم...پیداش نکردم...کاترت دم دست بود...نفهمیدم چجوری دستم رو برید...میز کار و کاتر هم خونی شد...ولی...تو حالت خوبه؟!...باز حالت بهم خورد؟!...دکتر بهت چی گفت...
سوکجین تو گردن نامجون نفس عمیقی کشید و دست از نوازشش کشید و کوتاه بوسیدش
_اشکالی نداره جونی‌...لطفا مراقب باش...دکتر؟!...هیچی فشار خون و ضربان قلبم رو چک کرد و آزمایش خون گرفت...
ایندفعه نامجون سوکجینی رو بوسید و در حالی که از سرویس بیرون میرفتن گفت
_امیدوارم که چیز مهمی نباشه...اخیرا خیلی خسته به نظر میرسی...
نامجون با دستمال مرطوبی میز کار و کاتر سوکجین رو تمیز کرد و پارچه خونی رو توی سطل انداخت، سوکجین هم پشت میزش نشست و شقیقه هاش رو ماساژ داد
_تازگی خیلی زود خسته میشم و انرژی کمی دارم...هنوز چندتا صحنه برای کامبک جدید آیدل تازه کار کمپانی مونده که طراحیش رو کامل نکردم...
نامجون پشت صندلی سوکجین قرار گرفت و شروع به ماساژ دادن شونه هاش کرد
_چرا از صندلی ماساژی که برات خریدم استفاده نمیکنی عزیزم؟!
سوکجین چشم هاش رو بست و خودش رو دست نامجون سپرد
_اون رو که گذاشتی جلو دست بچه ها همیشه باهاش بازی میکنن...اکثرا هم ته هیونگ رو دیدم که توش میخوابه و فیلم نگاه میکنه...چکارشون کنم...بچه ن دیگه...هنوز با این چیزا بازی میکنن...
نامجون با خنده دست هاش رو جابجا کرد و پشت گردن سوکجین رو ماساژ داد
_بچه؟!...هر کدوم بیست و خورده ای سنشونه عزیزم....یکیشون شوهر داره و اون یکی هم اینقدر بزرگ و مسئولیت پذیره که مشکل بقیه رو میخواد حل کنه...شاهزاده کوچولو هام الان دیگه پادشاه شدن...
نامجون آخر حرفش لبخند زیبایی زد اما سوکجین آه کشید و کمرش رو با کلافگی ماساژ داد نامجون به سوکجین نگاهی انداخت و در اتاق  رو باز کرد و با خودش سمت صندلی ماساژ بردش و  جین رو روش نشوند و تنظیمش کرد.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
جیمین با کمک جانگکوک چمدونش رو بست و از خونه بیرون رفت، جانگکوک با لبخند بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید و موهاش رو بهم ریخت.
_هر روز بهم تکست بده...آخر شب هام قبل خواب فیس تایم...هممم؟!
جیمین با خنده دستش رو جلوی دهنش گذاشت روی پنجه ی پاهاش ایستاد و لبهاش رو به مال جانگکوکی رسوند و بوسیدش و لبخند زد
_چشم جناب دوست پسر...از همین الانش هم حس میکنم حالم بهتر شده و همه ش رو مدیون تو و خانواده ت هستم...
جانگکوک دست جیمین رو گرفت و با خودش سمت ماشین برد
_بیا هیونگ...ممکنه از پروازت جا بمونی...به طرز باور نکردنی ای برای اولین بار دیر نکردی!!
جیمین برای تایید سر تکون داد با یادآوری خاطره ای لبخند روی لبش ماسید و با چهره ی بی روحش به در خونه خیره شد، خاطراتش از همیشه دیر کردنش و غر غر های کیوت مینجه مثل فیلمی از جلوی چشمش رد می شدن و مثل همیشه صورتش خیس از اشک شد . مثل یه مجسمه بی حرکت ایستاده بود و به سختی نفس میکشید که صدای جانگکوک و حرکات دست هاش اون رو به خودش آوردن.
_هیونگ؟!...خوبی؟!...چیزی شده؟!
جیمین به صورت نگران جانگکوک لبخند زد و گونه ش رو نوازش کرد
_نه هیچی...بریم...نمیخوام جا بمونم...
جانگکوک بدون حرف اضافه ای سوار شد و تا خود فرودگاه چیزی نگفت، با رسیدنشون به فرودگاه جانگکوک تا بلند شدن هواپیما همراه جیمین بود و در آخر با لبخند بدرقه ش کرد و امیدوار بود اتفاقی براش نیوفته. با رسیدن به خونه ته هیونگ و سوبین رو دید که مثل همیشه یه گوشه نشستن و با کمترین صدا مشغولکاری هستن، جانگکوک چینی به دماغش داد و کتش رو روی تختش انداخت و پیش برادر هاش برگشت. ته هیونگ سخت مشغول کشیدن سوبین روی کاغذ و طراحی بک گراند پرتره ش بود و میشد گفت سوژه ی جدیدی برای تابلوی نقاشیش پیدا کرده بود. جانگکوک به صورت نامحسوسی یکی از مداد های طراحی ته هیونگ رو برداشت و یه گوشه مشغول شد، تمام مدت که ته هیونگ مشغول بود جانگکوک طراحی ساده ای از فیگور و صورت جدیش موقع نقاشی کشیده بود. با خنده طرحش رو نشون پسرا داد و ته هیونگ با دیدن طرحش لبخند زد
_حیف تو نیست که نقاشی رو ادامه نمیدی؟!...کارت هنوزم خوبه...جای اون بازی های بی سر و تهی که با دوستات میسازی یه کم تو نقاشی به من کمک کن...
_هیونگ...بازی سازی علاقه ی منه...در ضمن من از استعدادم برای نقاشی استفاده میکنم...نگران نباش...
ته هیونگ سری تکون داد و خط های پایانی طرحش رو هم زد و به سوبین آزاد باش داد. با تمام توانش میخواست تا روز نمایشگاه بیشترین تابلوها رو بکشه و فروش خوبی بکنه حالا که به حرف های یونگی فکر میکرد؛ بهش حق میداد اونم دوست داشت هر چه زودتر خونه ی خودش رو داشته باشه. هر صبح تو بغل شوهرش چشم باز کنه، شلوارک های کوتاه و تی شرت هایی که ترقوه ش ازش بیرون می افته رو بپوشه، توی خونه برقصه و با صدای بلند برای خودش آواز بخونه، با یوتان کوچولو و شوهرش خوش بگذرونه و والدین و برادر هاش رو به خونه ش دعوت کنه و مهمونی بگیره. هر چند که هنوزم کارای زیادی بود که باید از آپا جین عزیزش یاد می گرفت و مهارتی فرا تر از نقاشی و طراحی کردن رو برای زندگی مشترکش نیاز داشت. با صدای سوکجین هر سه تا از جاشون بلند شدن و سوکجین در حالی که مثل رپر سرعتی غر غر میکرد وارد اتاق نشیمن شد و با دیدن پسرا نفسش رو بیرون داد
_شماها نمیدونید آپا جون دیگه چی از تو اتاق کار کوفتی من برداشته؟!...فکر کنم یه چیزایی رو داغون کرده که با فهمیدنش جونش به خطر می افته...چون محض رضای فاااااااک‌...چسب مخصوص ماکت های کوفتیم ناپدید شده...احتمالا اون برش داشته تا گندکاری هاش رو بچسبونه...آههههه...خدایا از دستش دارم دیوونه میشم...شما پسرا چسب و خط کش چوبی منو ندیدین؟!...من واقعا الان نیازش دارم...
سوبین در حالی که با هیونگ هاش ریز ریز میخندید گفت
_شاید باید در اتاقت رو روش قفل کنی آپا...دست خودش نیست که اینقدر گند میزنه...بیا من کمکت میکنم خط کشت رو پیدا کنی...
ته هیونگ بساط نقاشیش رو جمع کرد و به اینکه باباش هنوزم اینقدر حواس پرت و دست پا چلفتیه خندید‌. جانگکوک با کلافگی برای بار هفتم زیر مبل ها و میز ها رو نگاه کرد و کلافه نق زد
_آپاااا...نیستش...شاید شکسته و از ترس تو انداختتش دور...صبر کن تا خودش بیاد...من خسته شدم...
سوبین دست از گشتن کشید و برای موافقت سر تکون داد
_هیونگ راست میگه...شاید با خودش برده شرکت...از همون اول اگه یکی دیگه ش رو خریده بودیم بهتر بود....
سوکجین به جفتشون نگاه کرد و ابروش رو بالا داد و دست هاش رو با حالت طلبکاری زیر سینه ش جمع کرد
_یه بار خواستید کمک بابای پیرتون بکنید هااااا....واقعا که...برید بازی تون رو بکنید خودم پیدا میکنم...بچه بزرگ کردم مثلا...زبونشون فقط خوب کار میکنه...
همونطور که مشغول غر زدن و سر زنش کردن جانگکوک و سوبین صدای فریاد اعتراض ته هیونگ خونه رو پر کرد
_یااااااااا.....کی شکلاتایی که یونگی هیونگ برام خریده بود رو تموم کرده؟!....خودش رو مرده بدونه چون اونا برای من بوووووووود...
سوبین و جانگکوک با فریاد ته هیونگ میخ کوب شدن و سریع خودشون رو مشغول گشتن کردن، سوکجین با خنده سر تکون داد و کمرش رو کمی با دست ماساژ داد

It's okay Where stories live. Discover now