part 5

526 71 1
                                    

ته هیونگ با خنده و خوشحالی بی پایانش از بغل سوکجین بیرون اومد و سوکجین موهای پسرش رو نوازش کرد و بوسه ی سبکی به پیشونیش زد. ته هیونگ با دیدن نامجون که طبق معمول چیزی رو داغون کرده بود و با حالت تاسف سمت سوکجین می اومد لبخند گشادی زد و سمتش رفت و توی بغلش پرید
_آپااااا...تو اینجایی؟!...من برگشتم...دلم براتون تنگ شده بود...
نامجون با دیدن پسرش اخم هاش رو باز کرد و بغلش کرد و سرش رو به سر ته هیونگ تکیه داد و عطر تنش رو نفس کشید
_دل منم برای شاهزاده م تنگ شده بود...بهت خوش گذشت؟!‌...طبیعت گردی کردی؟!
ته هیونگ با خوشحالی سر تکون داد و گونه ش رو به مال نامجون فشار داد
_دگو عالی بود...تو و آپا جین هم باید یه دفعه باهم برید...
یونگی که تازه تماس تلفنیش تموم شده بود وارد خونه ی خانواده ی کیم شد و به پدر های شوهرش سلام کرد و به ته هیونگ که هنوز تو بغل باباش بود لبخند زد
_خوش اومدی یونگی....حالت چطوره؟!‌...بیا اینجا قهوه ت دیگه آماده شده...
یونگی پشت پیشخون آشپزخونه نشست و سوکجین لیوان مخصوص یونگی رو با قهوه دلخواهش پر کرد. ته هیونگ هم بالاخره رضایت داد و از بغل نامجون بیرون اومد و کنار یونگی نشست و تو فنجونش سرک کشید، یونگی کمی قهوه ش رو نوشید و فنجون رو جلوی لب های ته هیونگ گرفت
_اوه...نمیخورم هیونگ...از قهوه متنفرم...
_چرا؟!...آیس امریکانو عالیه....مگه میشه دوست نداشته باشی؟!
سوکجین هات چاکلت ته هیونگ رو هم زد و جلوی دستش گذاشت و به نامجون که به جون موس کامپیوتر اتاق کارش افتاده بود نگاه کرد و اخم کرد
_یاااا....این دست تو چکار میکنه جونی؟!...چرا داغونش کردی لعنتی؟!...آییییش...بده من ببینم...مال سیستم خودت کو؟!
نامجون با خجالت و لبخند ضایعی موس رو دست سوکجین داد و پشت گردنش رو خاروند
_خب راستش...اون همین امروز به صورت اتفاقی افتاد...توی دستشویی اتاق...و من مجبور شدم از تو رو قرض بگیرم...اما دیدم کار نمیکنه‌....پس درش رو باز کردم...
_وایسا ببینم...موس رو با خودت بردی تو توالت؟!...چرا؟!...جونی تو چکار می کنی معلومه؟!...موس من باتریش تموم شده بود...از دست تو...
ته هیونگ همراه یونگی به جر و بحث والدینش میخندید و سعی میکرد بحث رو پایان بده
_حرص نخور آپا...یونگی هیونگ درستش میکنه...بده یه نگاه بکنه..‌.
سوکجین لاشه ی موس رو از دست نامجون گرفت و به یونگی داد و با دست آروم به سینه ی نامجون زد
_از دست تو جونی...چی تو اون کله ت میگذره؟!
نامجون شونه بالا انداخت و از پشت به سوکجین چسبید و پشت شونه های پهنش پنهان شد و خجالت کشید. سوبین با ظرف خالی بستی خودش و یونجون از اتاقش بیرون اومد و با دیدن ته هیونگ و یونگی با ذوق مسیر باقی مونده به آشپزخونه رو پا تند کرد
_هیونگ؟!....کی برگشتی؟!....اوه یونگی هیونگ از دیدنت خوشحالم...
ته هیونگ لپ برادر کوچیکش رو کشید و لبخند زد و در حالی که نشسته بود یه بغل کوتاه برادرانه بهش داد
_جانگکوک که خونه نیست...تو هم که با دوست پسرت تو اتاق خودتون رو قایم کردین...نمیگی بعد سه چهار روز دل هیونگ برات تنگ میشه؟!
سوبین لبخند گنده ای زد که چال های گونه ش رو به خوبی نشون میداد و روبروی هیونگش پشت پیشخون نشست
_هیونگ یه چند تا نقاشی جدید پیدا کردم...نمونه هاش رو گذاشتم تو اتاق خوابت...بعدا نگاهشون کن...سبکشون خیلی جالبه...مثل کلاژ میمونه...اگه دوست داشتی اونجوری هم نقاشی کن...
ته هیونگ لیوان خالیش رو زمین گذاشت و لبخند زد و ذوق کرد و دست هاش رو با ریتم کیوتی بهم کوبید
_باشه عزیزم...مرسی...حتما بررسیش میکنم کیوتی‌‌...
یونگی در حالی که با لاشه ی موس سوکجین در گیر بود حواسش به رابطه ی ته هیونگ با خانواده ش هم بود. با صدای زنگ در سوبین از جاش بلند شد و با دیدن جیمین و جانگکوک پشت در از جلوی در کنار رفت و به جیمین خوش آمد گفت، ته هیونگ با شنیدن صدای جیمین از جا پرید و از صندلیش پایین اومد و سریع به سمت جیمین رفت و هردو محکم همو بغل کردن
_اینجا رو ببین..آقای بهترین دوست بالاخره دل از کارش کنده و به دیدن ما اومده...
جیمین هم متقابلا ادای ته هیونگ رو در آورد و با لحن مشابه اون گفت
_اینجا رو...آقای بهترین دوست...بالاخره از سفر برگشته و با دیدن من یادش اومده یه دوستی هم داره‌...
جانگکوک بی تفاوت از کنار اون دوتا رد شد و به یونگی سلام کرد و سراغ یخچال رفت، سوکجین پشت سر جانگکوک ایستاد که با بستن در یخچال و چرخیدنش چشم تو چشم شدن
_صبح به این زودی کجا رفته بودی؟!...صبحانه نخورده و...اطلاع نداده!!!....چیزی خوردی؟!...میخوای عصرونه بهت بدم؟!...بابات بستنی هم خریده دوباره...
جانگکوک به سیب توی دستش گاز زد و برای مخالفت سر تکون داد و سمت کاناپه رفت و کنار نامجون نشست. در واقع ذهنش شدیدن درگیر چیزی بود که قولش رو به جیمین داده بود و میدونست که قبل از هرچیز باید قضیه رو با نامجون در میون بذاره. گلوش رو صاف کرد و خطاب به نامجون گفت
_آپا...اممم....میشه در باره ی چیز مهمی باهم صحبت کنیم؟!...خصوصی!
نامجون به سوکجین و پسرا نگاه کرد و برای تایید سر تکون داد و با جانگکوک سمت اتاق کار سوکجین رفت . ته هیونگ با ذوق از اتفاقات این چند روزش توی دگو برای جیمین تعریف میکرد و سوبین و یونجون طبق معمول مشغول بازی و سر و صدا بودن و سوکجین با دامادش یونگی مشغول گفتگو و شوخی بود. نامجون دستی توی موهای نسبتا بلندش کشید و نفسش رو بیرون داد
_من...به تصمیمت احترام میزارم پسرم...اما...اول...همه چیز جیمین خودش باید بخواد که درمان بشه...تو یا من یا هرکی نباید اجبارش کنه....هوسوک یکی از بهترین روان پزشک های کره جنوبیه...ولی فعلا برای یه سفر کاری به آمریکه رفته...تا چند وقت دیگه بر میگرده...نگران نباش...اما تا قبل از اون...سعی کن بیشتر با جیمین باشی...همینطور که خودش ازت میخواد...تمام علاقه ت رو بهش نشون بده...
_من سعی خودمو میکنم....زمان زیادی رو منتظر جواب مثبتش بودم...به این راحتی ها از دستش نمیدم...من...واقعا دوسش دارم و بنظرم لیاقتش خیلی بیشتر از این هاست...کاری میکنم که که هیچوقت حتی یاد این روزاش هم نیوفته...
_میدونم که میتونی...و من به پسر کوچولوم واقعا افتخار میکنم...
جانگکوک با لبخند خرگوشیش نامجون رو بغل کرد و سرش رو روی شونش گذاشت، نامجون هم پشتش رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید. جانگکوک عاشق بغل کردن باباش و حس آرامشی که بهش میداد بود. همگی دور میز شام نشسته بودن و سوکجین با لبخند مهربونی بهشون نگاه میکرد ، بخاطر سوزش معده ای که اخیرا به سراغش اومده بود خیلی غذا نمیخورد و کمر درد هنوز هم اذیتش میکرد.ته هیونگ با اشتیاق از حس چشیدن دوباره دست پخت پدرش با لذت غذا میخورد و یونگی با دیدنش به خنده افتاده بود
_آروم تر ته...میپره تو گلوت ها...
ته هیونگ با لپ های پرش لبخند زد و برای مخالفت سر تکون داد، اونطرف میز جانگکوک خوراکی های مورد علاقه ی جیمین رو جلوی دستش میذاشت و بشقابش رو براش پر میکرد. نامجون به خانواده ی بزرگش لبخند زد و بعد از تموم شدن غذا همگی توی جمع کردن میز و شستن ظرف ها کمک کردن و دوباره به گفتگو مشغول شدن که جانگکوک صداش رو صاف کرد و کنار ته هیونگ نشست و گفت
_اهمممم....خب...راستش....هیونگ....باید بگم بهترین دوست و دونسنگ جذابت بالاخره از سینگلی در اومدن...و تو میتونی اولین نفری باشی که بهش تبریک میگی...
ته هیونگ با شوک و دهن باز به جیمین و جانگکوک نگاه کرد و با تعجب توی صداش رو به اونا گفت
_شما دوتا باهم قرار میزارید؟!...تو کیم جانگکوک چطور جرات کردی بهترین دوست منو بلند کنی؟!...اون...شماها‌....
توجه همگی به اونا جلب شد و سوبین و یونجون به واکنش شدید اون میخندیدن و سوبین در حالی سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه گفت
_من میدونستم...هیونگ تو خیلی بد جور روی جیمین هیونگ کراش داشتی‌‌‌....و تو مخفی نگه داشتنش اصلا خوب نبودی....
سوکجین پایی روی پا انداخت و چشم هاش رو ریز کرد و تهدید آمیز به پسرش نگاه کرد
_ای آب زیر کاه....که جیمین آره؟!...خیلی عالیه...اونم مثل پسرم میمونه...من براتون خوشحالم...
جیمین که تا اون لحظه خیلی معذب بود و با انگشت هاش بازی میکرد با حرف سوکجین کمی آروم شد و لبخند خجالت زده ای روی صورتش جا باز کرد. جانگکوک به پدرش لبخند زد و دست جیمین رو توی دستش فشار داد و خوشخال بود که همچین خانواده ای داره، نامجون با لبخند و چال های کیوت جانگکوک و جیمین رو بغل کرد و گفت
_میدونم که یه کم شلوغش کردیم و شبیه یه درامای خانوادگی شد...اما...به خانواده ی ما خوش اومدی جیمین...
سوکجین هم خودش رو توی بغل سه نفره شون جا کرد و کم کم بقیه ی پسرا هم بهشون ملحق شدن و یه بغل گروهی و خانوادگی رو تشکیل دادن. جیمین در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود به جانگکوک نگاه کرد و لب زد
_ممنونم...
جانگکوک لبخند زیبایی زد و سر تکون داد و از بغل گروهیشون لذت برد. خیلی زود شب به نیمه رسید و در حالی که همگی برای خواب آماده میشدن سوکجین در حال بالا آوردن و اوق زدن بود، نامجون با نگرانی پشت کمرش رو مالش میداد و دما و ضربانش رو چک کرد
_تو مطمعنی که خوبی؟!...میخوای ببرمت دکتر؟!...چند وقته اینجوری شدی بییی؟!...غذا هم که درست نمیخوری...
سوکجین به صورت آب زد و دهنش رو شست و توی آینه به خودش نگاه کرد
_خوبم نامجونا...کم غذا میخورم چون سر معده م میسوزه...فردا برای چکاب میرم پیش دکتر...نگران نباش...
سوکجین با پوشیدن پیژامه ش برای خواب آماده شد و به خودش توی آینه نگاه انداخت
_جونی؟!...به نظرت من وزن اضافه نکردم؟!...حس میکنم شکمم جلو اومده‌...نه؟!...
نامجون از پشت بغلش کرد و دستش رو روی شکم سوکجین کشید باعث شد قلقلکش بیاد و به خنده بیافته
_اینطوری که بهتره...چند کیلو اضافه تر از تو رو میتونم داشته باشم...هر چقدرم وزن اضافه کنی بازم خوش هیکل و جذابی بیبی...
_فردا میگم دکتر حتما وزنم کنه...من بعد از به دنیا آوردن سوبین تا الان شصت و دو کیلو بودم...نباید تناسب اندامم رو از دست بدم...
نامجون گونه و گردن سوکجین رو پر از بوسه کرد و از جلوی آینه کنارش برد و باهم روی تخت دراز کشیدن و بخواب رفتن.

It's okay Donde viven las historias. Descúbrelo ahora