part 13

360 47 3
                                    

با بازکردن در و دیدن دسته گل بزرگی توی دست های جانگکوک لبخند زد و دسته گل رو ازش گرفت، جانگکوک لبخند جیمین رو با چشمک جواب داد و وارد خونه شد
_این وقت روز اینجا چکار میکنی جانگکوکی؟!...و چرا هر دفعه با دسته گل به دیدنم میای؟!..
جانگکوک پشت سر جیمین وارد آشپزخونه شد و با دست پشت گردنش رو خاروند و ادای فکر کردن در آورد
_شاید چون...تو دوست پسرمی...با ارزشی...مثل این گل ها خوشگلی...و امروز اولین جلسه دیدارت با دکتر جانگِ.....هممم؟!
جیمین صورتش رو توی گلهاش فرو برد و نفس عمیقی کشید و با لبخند چشم هاش رو بست، دسته گلش رو توی گلدون گذاشت و کمی آب بهش اضافه کرد. برای جانگکوک شیر موز و کیک شکلاتی ای که ته هیونگ براش خریده بود رو آورد و خودش هم روبروش نشست
_تو واقعا خیلی مهربونی...ولی مجبور نیستی باهام به دیدن دکتر جانگ بیای...من...
_تو دوست داری که من بیام؟!...
جیمین برای تایید سر تکون داد و دست هاش رو روی دهنش گذاشت و به خوردن جانگکوک نگاه کرد
_راستشو بخوای من خیلی استرس دارم...میدونم که باید آروم باشم به گذشته فکر نکنم...ولی...میترسم سوالاتی ازم بپرسه که منو درگیر فکر و خیال کنه...یاد لحظاتی که با سختی و درد فراموششون کردم بندازه
با قرار گرفتن دست جانگکوک روی دستش ساکت شد و به چشم های مهربونش نگاه کرد
_برای همینه که من کنارتم هیونگ...چیزی نیست تو از پسش بر میای...دکتر جانگ خیلی خوش قلب و مهربونه...آدم خوش برخوردیه...تو میتونی کاملا بهش اعتماد کنی‌‌.‌..مثل تو و هیونگ از دبیرستان با آپا نامجون دوسته...
جیمین دستی توی موهاش کشید و پیش خودش فکر کرد و لبخند کوچیکی در جواب جانگکوک زد، بعد از اون برای عوض کردن لباس هاش به اتاق رفت و در حالی که داشت دنبال لباس مناسب میگشت جانگکوک وارد اتاق شد
_جانگکوکی...کمکم میکنی لباس مناسب انتخاب کنم؟!...دیگه نمیخوام لباس های بی روح و خسته کننده ی این مدتم رو بپوشم...
جانگکوک به کمد جیمین نگاه کرد و دستش رو به چونه ش کشید
_هیونگ...چرا از هودی هایی که برات خریدم نمیپوشی؟!
هودی زرد رنگی رو از بین لباس هایی که موقع جابجا کردن وسایل جیمین براش خریده بود و توی کمدش گذاشته بود از بین بقیه بیرون کشید و جلوی بدن برهنه ش گرفت
_مطمعنم توی تن تو فوق العاده به نظر میرسه...همم؟!
جیمین با لپ های گل انداخته هودی رو از دست جانگکوک گرفت و امتحانش کرد، بعد از مرتب کردن موهاش و آمده شدنش همراه جانگکوک از خونه بیرون رفت. در حالی که جانگکوک دستش رو گرفته بود وارد مطب دکترش شد و با لبخند و اعتماد بنفس خودش رو برای جلسه امروزش آماده کرد
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
نامجون با دیدن سوکجین توی هودی گشاد خاکستری رنگ بلند خودش لبخند زد و برای بوسیدنش جلو رفت، همسرش رو در آغوش گرفت و کوتاه بوسیدش
_اوه جینی‌‌....خیلی توی لباس های من که برات گشاد و بزرگن کیوت به نظر میرسی بیبی...
با دیدن قیافه ی بی حوصله و نگاه "وات د فاک" سوکجین ابرویی بالا انداخت و چونه ش رو جلو داد میتونست حدس بزنه که برای مخفی کردن شکم کوچولوش اون رو پوشیده
_لباس تو نیست خرس احمق...هودی خودمه...همینطور که بقیه لباسات مال منن...حالا هم زودباش راه بیوفت...تا الانشم کلی دیر کردیم...معلوم نیست بچه چقدر رشد کرده...
نامجون دست سوکجین نق نقوش رو گرفت و باهم از خونه بیرون رفتن با رسیدن به بیمارستان سوکجین به بازوی نامجون چنگ زد و خودش رو بهش چسبوند. نامجون برای آروم کردنش کمی نوازشش کرد و پیشونیش رو بوسید، با وارد شدنشون به اتاق دکتر به ناچار از نامجون جدا شد و روبروی دکترش نشست. دکتر کانگ لبخند مهربونی به سوکجین زد و معاینه ش کرد
_به هر دو تون تبریک میگم که بازهم پدر شدین...از حالت ها و اندازه ی شکمت حدس میزنم ایندفعه دختر باشه..واسه همینم متوجه ش نشده بودی...حالت هات با ان سه بار فرق داشته...دراز بکش روی تخت لطفا..
نامجون با شنیدن اینکه امکان داره بچه شون دختر باشه نا خودآگاه لبخند بزرگی زد که با دیدن اخم سوکجین جمعش کرد
_چه فرقی میکنه چی باشه دکتر من قصد ندارم نگهش دارم...یعنی نمیتونم...
دکتر که پشت دستگاه سونوگرافی نشسته بود با تاسف سر تکون داد و ژل مخصوص رو روی شکم سوکجین مالید
_دلت میاد بچه به این سالمی و سرحالی رو از بین ببری؟!....دخترت تازه وارد پنج ماهگی شده...و این یعنی امکان سقطش بی خطرش نیست...قبلا هم بهت گفتم سوکجین...تو در خطر ابتلا به هزار جور بیماری هستی...خوب نیست بچه سقط کنی...امکان داره جونت رو بگیره میفهمی؟!
سوکجین به تصویر توی مانیتور نگاه کرد و آه کشید نگاه ذوق زده ی نامجون و علاقه ای که همیشه به داشتن بچه ی دختر داشت باعث شد کمی توی تصمیمش احساس تردید کنه، اگه واقعا بعد سقط بچه ش دچار مشکل و بیماری بشه چی؟!یا حتی امکان داشت بمیره اوت دوست نداشت به این زودی بمیره.نفسش رو کلافه بیرون داد و با کمک نامجون شکمش رو پاک کرد و از روی تخت پایین اومد
_یعنی هیچ راه بی خطری نیست که‌‌‌‌....
_نه سوکجین تنها راهش زایمان به موقع بچه و تقویت بدنته....زوج های استریتی هستن که آرزو دارن جای تو و شوهرت باشن...چرا اینقدر ناز میکنی؟!...بچه ی اولت که نیست....
سوکجین سرش رو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد
_خودت بهتر میدونی دکتر...پسرای من هرکدوم بیت و خورده ای سنشونه...پسر بزرگم ازدواج کرده و وقتشه خودش پدر بشه...این شرم آوره...من...
_کجاش شرم آوره؟!...اینکه خدا اینقدر تو و همسرت رو دوست داره که بهت این ویژگی رو داده تا بچه های خودت رو داشته باشی چه چیزیش دقیقا شرم آوره؟!...خیلی از بچه ها ناخواسته به وجود میان...ولی این تقصیر اونا نیست...نباید حق زندگی رو ازشون بگیریم...دوباره بهش فکر کن...پسرات میتونن بعد این همه سال یه خواهر کوچولو داشته باشن که براشون شیطنت کنه...وقتی پسرات سر و سامون گرفتن کنار تو و نامجون بمونه و با انرژی زیادش ازتون مراقبت کنه و همراهتون باشه...متاسفم سوکجین اما...من عمل سقط رو انجام نمیدم...متوجهی که؟!
سوکجین درحالی که بغض کرده بود برای تایید سر تکون داد و با فرو رفتن تو بغل نامجون نفس حبس شده ش رو رها کرد و اشک هاش آروم پایین اومدن
_هیییییش....بیبی گریه نکن...هنوز که چیزی نشده عشقم....بچه و تو هردو سالمین عزیز دلم...من اینجا کنارتم...مثل همیشه...
نامجون با نوازش کتف ها و بوسیدن گوش سوکجین سعی در آروم کردنش داشت که دکتر کانگ گلوش رو برای جلب توجه صاف کرد
_خب...برات ویتامین های بارداری بنویسم؟!....فکر کنم تصمیمت رو گرفتی...مگه نه؟!
سوکجین با گریه موافقت کرد و با بوسیده شدن توسط نامجون شوکه شد و با اعتراض به سینه ش زد و ازش جدا شد، دکتر کانگ با خنده هر دو شون رو بدرقه کرد و نامجون برای عوض کردن حال و هوای سوکجین به هله هوله فروشی مورد علاقه ش بردش. به لپ های باد کرده ش که از کیک بستنی مورد علاقه ش پر بود نگاه کرد و با دستمال گوشه ی لب های صورتی رنگش رو پاک کرد
_الان حالت بهتره بیبی؟!...چیز دیگه ای نمیخوای؟!
سوکجین برای مخالفت سر تکون داد و قاشق دیگه ای توی دهنش چپوند و باعث شد نامجون دوباره توی دلش قربون صدقه ش بره.

It's okay Where stories live. Discover now