part 21

176 30 5
                                    

همه چیز به سرعت گذشت و یونگی و تهیونگ با گرفتن وام ، فروش آپارتمان یونگی و پس انداز هاشون و حتی پول فروش تابلو های تهیونگ بالاخره خونه ی رویاییشون رو خریداری کردن و با ذوق بی پایان برای جشن ازدواجشون آماده میشدن. خانواده یونگی برای شرکت در مراسم به سئول میومدن و جیمین و خانواده ش هم دعوت بودن و همینطور والدین و خانواده ی سوکجین و نامجون. بر خلاف نامزدیش اینار یه جشن بزرگ بود و همه براش هیجان زده بودن. جشن بزرگشون رو داخل خونه ی سوکجین و نامجون که فضای بزرگی داشت برگذار میکردن و اینطوری بقیه هم واسه رفت و آمد راحت تر بودن. تهیونگ نفس عمیقی کشید و دکمه های کت سفید رنگش رو بست، به خودش توی آینه نگاه کرد و دستش رو روی شکمش که هنوز صاف بود کشید. با باز شدن در و ورود یونگی از توی آینه بهش نگاه کرد و به شوهرش توی ست کت و شلوار سورمه ای و شیکش لبخند زد و به طرفش برگشت
_من خیلی استرس دارم یونگی...قراره به خانواده ی تو هم بگیم که من باردارم...بعد از ده ماه از نامزدیمون...داریم میریم خونه ی خودمون و تا چند ماه دیگه بچه دار میشیم...من از بابت همه چیز خیلی خوشحالم...ولی حس میکنم اتفاق ها با سرعت زیادی رخ دادن و من...هنوز آمادگیش رو ندارم...من...
با بوسیده شدن توسط یونگی ساکت شد و چشم هاش رو بست برای چند ثانیه هم که شده احساس آرامش رو تجربه کرد و جواب بوسه ی شوهرش رو داد و سعی کرد میکاپ هاشون رو خراب نکنه. با لبخند از یونگی جدا شد و به چشم هاش نگاه کرد
_نگران هیچی نباش ته...امروز همون روزیه که منتظرش بودی...هر اتفاقی...با هر سرعتی که میخواد بیوفته...من همیشه اینجا کنارت هستم و عاشقتم...
موهای توی صورت تهیونگ رو کنار زد و تاج گلش رو از روی میز برداشت و روی موهای مشکیش گذاشت، جعبه ی باریک توی جیبش رو بیرون آورد و با لبخند درش رو باز کرد. گردنبند ظریف و زیبایی رو از توش بیرون آورد و دور گردن تهیونگ بست، تهیونگ به پلاک گردنبندش که کلمه ی "First love" بود دست کشید و با تشکر به یونگی نگاه کرد
_تو عشق اول و آخرم خواهی بود تهیونگا...اینو به مناسبت جشن ازدواجمون برات گرفتم...امیدوارم خوشت بیاد...
تهیونگ در حالی که بغض کرده بود و همچنان پلا‌ک گردنبندش رو نوازش میکرد با یه حرکت تو بغل یونگی پرید و اشک هاش پایین اومدن
_از همین الان عاشقش شدم...خیلی قشنگه...ازت ممنونم یونگی...تو بهترینی....تو هم عشق اول و آخر منی...
یونگی با آرامش کمر تهیونگ رو نوازش کرد و بعد از خودش جداش کرد کمک کرد میکاپش رو چک کنه و اشک هاش رو با لطافت از روی گونه ش پاک کرد
_حواست به خودت و بچه باشه عزیزم...سعی کن چیزی نخوری که دچار حالت تهوعت بشه...اصلا از کنار خودم تکون نخور...کنار خودم باش من حواسم بهت هست‌‌‌...
تهیونگ برای تایید سر تکون داد و یکی از شکلات های کاکائویی روی میزش رو باز کرد و توی دهنش گذاشت موها و تاج گلش رو چک کرد ، یونگی یه بار دیگه داماد جذاب سفید پوشش رو بوسید و در آخر در حالی که بازوش بین دست های تهیونگ بود اتاق رو باهم ترک کردن.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
سوکجین با لباس گشاد و زیبای سفید رنگش در حالی که موهای مشکی رنگش رو از توی پیشونیش کنار زده بود آرایش ملایمی داشت و همه جوره مثل یه فرشته به نظر میرسید، با شکم بزرگ و گردش روی تخت نشسته بود و منتظر نامجون بود که هر چه زودتر آماده بشه. نامجون زیپ شلوارش رو بار دیگه چک کرد و کتش رو با دقت پوشید و یقه ش رو مرتب کرد ، با حواس پرتی دنبال کرواتش گشت و با نا امیدی سوکجین رو صدا زد
_جینی؟!...کرواتی که برام تازگی خریده بودی رو ندیدی؟!...میخواستم برای امروز با همین کت و شلوارم ببندمش...
سوکجین به نامجون اخم کرد و دست هاش رو زیر سینه ش جمع کرد و غر زد
_نه ندیدم....زودباش جونی....از صبح که چشمات رو باز کردی‌...هی این کو؟! اون کو؟!...شورتم کجاست؟!...ریش تراشم دست کیه؟!..بهت گفتم الان برای تهیونگ جشن نگیریم گوش ندادی...
نامجون با تعجب به واکنش تند سوکجین نگاه کرد و بهش نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست و دستش رو گرفت
_جینی؟!...تو حالت خوبه؟!...امروز خسته ت کردم؟!...معذرت میخوام عزیز دلم...
سوکجین که منتظر یه اشاره ی کوچیک از طرف شوهرش بود زیر گریه زد و با دست هاش صورتش رو پوشوند
_تقصیر توعه....بهت گفتم صبر کن دخترمون به دنیا بیاد...اگه صبر میکردی منم بخاطر بارداری اینقدر از رفتن پسرم به خونه خودش...احساساتی نمیشدم...به گریه نمی افتادم...مجبور نبودم این لباس گشاد شکل پرده رو بپوشم...با کت و شلوار شیک و مشکی رنگم دست پسرم رو میگرفتم و واسش آرزو خوشبختی میکردم...تو چیدن وسایلش کمکش میکردم...
نامجون طبق عادتش سر سوکجین رو به سینه ی پهن خودش تکیه داد و مشغول نوازش و آروم کردن شوهرش شد و اجازه داد هر چقدر که میخواد سرش غر بزنه و احساساتش رو بروز بده.
_همه ی بچه ها یه روزی بزرگ میشن...ازدواج میکنن...به خونه ی خودشون میرن...تشکیل خانواده میدن...میدونم چه حسی داری...برای منم سخته که پسرم رو ازم جدا کنن...اما اون دیگه بزرگ شده...دیر یا زود داداش های کوچیکترش هم تصمیم میگیرن ازدواج کنن...ما که نمی تونیم تا ابد کنار خودمون تو خونه زندانیشون کنیم...
_اون دوتا حق ندارن اینقدر زود ازدواج کنن...لابد دخترمم از الان خواستگار داره...نمیخوام...اونا خیلی زود بزرگ شدن...
_میدونم عزیزم...میفهمم عشقم...بسه دیگه...اشکات رو پاک کن...تهیونگ و بقیه منتظرمونن...امروز فقط به خوشحالی تهیونگ فکر کن...
بعد از گذشت چند دقیقه سوکجین در حالی که فین فین میکرد از بغل نامجون بیرون اومد و با دستمال بینیش رو پاک کرد و به کمک نامجون از تخت پایین رفت. کروات نامجون رو مثل همیشه براش بست و لبهاش رو با لطافت بوسید، خودش رو توی آینه چک کرد و همراه نامجون از اتاق بیرون رفت‌. به مهمون هاشون خوش آمد گفتن و به تهیونگ که مثل همیشه از زیبایی میدرخشید نزدیک شدن، همه یکی یکی به داماد های مجلس تبریک میگفتن و خانواده ی سوکجین و نامجون با دیدن شکم بزرگ سوکجین شوکه شدن و نامجون همگی در جریان گذاشت و دست سوکجین رو نوازش کرد. جیمین مثل همیشه از تهیونگ آویزون بود و دوست صمیمیش رو محکم بغل کرده بود و براش آرزوی خوشبختی میکرد
_از این به بعد هرروز میام خونه ت...نمیزارم یه نفس راحت بکشی...تمام وعده های غذایی ور دلتم...از صبح تا شب بهم میجسبم...شبا هم بین تو و یونگی هیونگ میخوابم...سولمیت منی نمیتونم تنهات بزارم...چرا اینقدر زود داری میری؟!...من تازه دارم اتفاقات دور و برم که تو این مدت افتاده رو درک میکنم...مگه چند وقته که شوهر کردی؟!...نکنه حامله ای!!...آره؟!
تهیونگ با خنده سر تکون داد و دست جیمین رو تو دست خودش گرفت، جیمین پشت چشمی براش نازک کرد و اعتراض کرد
_دروغگو...اگه حامله بودی اول به من میگفتی‌...من عمو بشم و خودم خبر نداشته باشم؟!...بچه ت از الان میگم باید مثل من بشه...
تهیونگ اینبار با صدای بلندتری خندید و جیمین رو توی بغلش فشار داد
_عاشق همین چیزاتم جیمین...مطمعنم عموی خوبی براش میشی‌...دلم برای شوخ طبعی و زورگویی هات لک زده بود...واقعا دلم برای جیمینی خودم تنگ شده بود...مرسی که برگشتی...سولمیتت خیلی بی عرضه بود...فقط تونست از دور تماشا کنه...
جیمین با دستش صورت تهیونگ رو نوازش کرد و لبخند مهربونی زد
_همین که همیشه کنارم بودی کافیه...ازت ممنونم‌‌...به لطف تو جانگکوک رو دارم‌...و از بودنش خیلی خوشحالم...همیشه وقتی حالم بد بود تو بودی که در آغوشم میگرفتی...وقتایی که تو بیمارستان چشم باز میکردم...اولین نفر تو اونجا بودی...بودن تو خودش کمک بزرگی بود ته...دیگه این حرف رو نزن...
با نزدیک شدن جانگکوک حرفشون رو قطع کردن و از هم فاصله گرفتن، جیمین با جانگکوک برای رقصیدن رفت و تهیونگ هم میدونست یونگی از رقص خوشش نمیاد پیشنهاد یونجون رو برای رقصیدن قبول کرد و به جمعیت ملحق شد و به این ترتیب جشن ازدواج تهیونگ و یونگی و با خوبی و خوشی برگذار شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

It's okay Where stories live. Discover now