نامجون با خستگی ماشینش رو پارک کرد و وارد خونه شد، جانگکوک و سوبین در حالی که صدای خنده ها و فریاد های خوشحالیشون خونه رو پر کرده بود روی مبل جلوی تلویزیون سخت مشغول بازی بودن که با بسته شدن در دست از بازی کشیدن و طبق عادت بچگی هاشون هر دو با لبخند خرگوشی به پدرشون سلام کردن و بازی رو بی خیال شدن. نامجون که همین الانش هم با دیدن پسر کوچولو هاش شارژ شده بود به جفتشون لبخند زد و یک راست سمت اتاق خواب مشترکش با سوکجین رفت. کیف دستیش رو کنار میز آرایش گذاشت و گره کرواتش رو شل کرد، سوکجین با بی حالی از سرویس بهداشتی اتاق بیرون اومد و با دیدن نامجون لبخند کمرنگی زد و سلام کرد. نامجون با دیدن رنگ پریده و دست های یخ کرده ی شوهرش سریع بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید و پشت کمرش رو با دست بزرگ و مردونه ش نوازش کرد
_حالت خوبه جینی؟!...رنگت پریده و بدنت یخه...باز از خودت زیادی کار کشیدی؟!...اینقدر به خودت فشار نیار بیبی...
سوکجین که با قرار گرفتن توی آغوش مردش حس بهتری داشت ، سرش رو روی شونه ی نامجون گذاشت و چشم هاش رو بست و عطرش رو وارد ریه هاش کرد
_من خوبم جونی...یه مدته که سردرد دارم...و گاهی کمردرد هم بهش اضافه میشه...همین باعث میشه زود احساس خستگی کنم...نگران نباش...الان که تو اینجایی حس بهتری دارم...
نامجون کمر سوکجین رو بین بازو هاش گرفت و زیر گوشش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد
_جونی همیشه برای تو اینجاست عزیزم...
بعد از گذشت چند لحظه هر دو از هم جدا شدن و سوکجین به داد پسر های شکموش که مدام صداش میزدن و سراغ شام رو میگرفتن رسید . میز شام رو به کمک پسرا چید و با اومدن نامجون شروع کردن، بعد از شام نامجون به پسرا توی بازی ملحق شد و حالا سه تایی خونه رو روی سرشون گذاشته بودن و سوکجین بعد از شستن ظرف ها در حالی که از کمر درد مینالید به اتاق خوابش برگشت و با دیدن عکس هایی که ته هیونگ براش فرستاده بود لبخند زد. بعد از چند ساعت پسرا بالاخره به خواب رضایت دادن و نامجون بعد از چک کردن در و پنجره ها به سوکجین که روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود ملحق شد. سوکجین با دیدن نامجون گوشیش رو کنار گذاشت و روی شکمش دراز کشید
_آه جونی...میشه اگه خسته نیستی یه کم کمرم رو ماساژ بدی؟!...لطفا؟!...امروز زیاد پشت میز بودم...درد گرفته...
نامجون با کمال میل روی تخت خزید و انگشت های بلندش رو روی کمر سوکجین به حرکت درآورد و تی شرت مزاحمش رو تا روی کتفش بالا داد، سوکجین با حس رضایت چشم هاش رو بست و در حالی که لبخند میزد از ماساژش لذت میبرد و داشت کم کم بخواب میرفت که صدای نامجون از خواب پروندش
_ته هیونگ دیشب تا حالا خونه نیومده...نگفت با یونگی کجا میره؟!
_با یونگی رفته دگو...دیدن خانواده ی یونگی...صبح بهم زنگ زد...دو ساعت پیش هم دیدم چندتا عکس فرستاده بود...نگران نباش اون دیگه بزرگ شده جون...
_با یونگی رفته دگو؟!...دفعه ی اولیه که باهم دوتایی جایی میرن...دیگه داشتم از یونگی نا امید میشدم...چرا زودتر به ما نگفت که میخواد بره؟!...ته هیونگ هنوزم بچه س با چیزایی مثل این خیلی زود شگفت زده میشه...هنوزم پشیمونم که چرا شوهرش دادیم...
سوکجین توی جاش چرخید و با اخم ریزی به نامجون نگاه کرد
_این حرف ها چیه میزنی نامجونا؟!...یونگی خیلی پسر خوبیه...من خوشحالم که پسرمون رو به همچین کسی دادیم...ته هیونگ که بچه دبیرستانی نیست...بزرگ شده...اونطوری تو بهش نگاه میکنی نیست...مردیه واسه خودش پسرم...تازه....من همسن اون بودم جانگکوک رو هم داشتم...
نامجون کنار دست سوکجین دراز کشید و پهلو هاش رو نوازش کرد و کوتاه بوسیدش و کلافه نفسش رو بیرون داد
_به هر حال اون پسرمه...من همیشه نگرانشم...خودت رو با ته هیونگ مقایسه نکن...اون هنوز بچه س...بازیگوش و سر به هواست...یونتان رو هم بزور مراقبت میکنه...
سوکجین بازوی نامجون رو زیر سرش گذاشت و خودش رو توی بغلش جا داد و چشم هاش رو بست
_منم یه زمانی بچه بودم...با وجو تو از پسش براومدم...نگران چیزی نباش
با وجود خستگی و سردرد خفیفی که داشت به سرعت توی بغل نامجون بخواب رفت و نامجون پتو رو روش کشید و پیشونیش رو بوسید.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
ته هیونگ با خوشحالی در حالی که سرش روی شونه ی یونگی بود به منظره ی غروب خورشید کنار رودخانه ی گِمو نگاه میکرد و لبخند از صورتش پاک نمیشد. یونگی از اینکه ته هیونگ رو اینطور خوشحال و سرحال میدید راضی بود و خوشحال بود که با همسرش به زادگاهش اومده و روز خوبی رو گذروندن.
_کم کم داره خوابم میگیره هیونگ...امروز خیلی عالی بود...واقعا بهم خوش گذشت ازت ممنونم...
سرش رو پایین آورد تا لب های باریک یونگی رو ببوسه که یونگی پیش قدم شد و کوتاه بوسیدش
_هنوز برای تشکر زوده عروسک...
دست ته هیونگ رو گرفت و بهش چشمک زد و بلندش کرد و دنبال خودش از پارک بیرونش برد. باهم جلوی یه دکه ایستادن و یونگی هرچیز خوشمزه ای که می دید رو برای ته هیونگ میخرید و با خنده به ذوق بچه گانه ش نگاه میکرد. ته هیونگ به اودنگ(کیک ماهی) توی دستش گاز زد و با خوشحالی از خودش صدایی در آورد
_هممممم...خوشمزه س...عالیه.....هیونگ خیلی خوبه توام بخور...
یونگی به خانمی که مسئول دکه بود و از اول روی اون دوتا زوم کرده بود زیر چشمی نگاه کرد و سرش رو جلو برد به اودنگ نیم خورده ی ته هیونگ گاز زد. زن که فضولی امونش رو بریده بود به اون دوتا لبخند گشادی زد و سیخ خالی رو از ته هیونگ گرفت
_برادر هستید درسته؟!...تا حالا این طرفا ندیده بودمتون...معلومه از پایتخت به اینجا اومدین...از چهره ی زیبات معلومه از خانواده ی اصیلی هستی جَوون...یه دختری دارم همسن سال توعه...میخواستم بدونم...اگه...
یونگی سرفه ای کرد و با پوزخند دست ته هیونگ رو گرفت و پول غذاهاشون رو حساب کرد و به زن پشت دکه اخم کرد و سمت ته هیونگ برگشت گوشه لبش رو با انگشت پاک کرد
_مزه ش رو دوست داشتی عزیزم؟!...به نظر من اگه از فضولیشون کم کنن و به کارشون بچسبن مزه ش میتونه بهتر بشه...
زن با حیرت به ترش رویی یونگی و واکنش شدیدش نگاه کرد و با برداشتن پول ها معذرت خواهی کرد. ته هیونگ انگشت حلقه ش رو بالا آورد و صداش رو صاف کرد
_اممم....ممنون بابت غذاتون....ولی ایشون برادرم نیست....همسرمه....
با رسیدن به خونه ته هیونگ به یونگی که هنوز هم اخمو بود نگاه کرد و پشت سرش به اتاق خواب رفت و خودش رو مشغول عوض کردن لباس هاش کرد
_اخم هات رو باز کن یونگی!!!...اون خانم منظوری نداشت عزیزم...تازه من بهش گفتم تو شوهرمی...
یونگی به یقه ی تی شرت گشاد ته هیونگ چنگ زد و سمت خودش کشیدش و لبهاش رو محکم و شلخته بوسید، ته هیونگ به سرشونه یونگی چنگ زد و با شوک جواب بوسه ش رو داد
_گور بابای اون زنیکه و دخترش...خانواده م امشب جشن ازدواج دختر همسایه مون رفتن...بیا خودم برات شام درست میکنم...
یونگی دست ته هیونگ رو گرفت و با خودش به سمت آشپزخونه کشید و برای پختن عذا آماده شد. سیب زمینی های شیرین و سبزیجات رو همراه با گوشت گاو که نازک خرد شده بودن توی ماهی تابه ریخت و مشغول سرخ کردنشون شد.
_توی خونه ی ما فقط آپا جین و یه کمی هم جانگکوک مهارت آشپزی دارن...من و آپا جون خیلی حرفه ای نیستیم ولی خب در حد خرد کردن و همزدن مواد کمک میکنیم...
_جپچه...غذای مورد علاقته درسته؟!...سس سویا رو از کابینت بالا بهم بده...
ته هیونگ سس رو به یونگی داد و نزدیک اجاق کنار یونگی ایستاد و به غذاش خیره شد
_اولین غذای دونفره ای که بابا هام باهم درست کردن جبچه س...برای همین جبچه هایی که تو خونه مون درست میشه مزه ی عالی ای داره و غذای مورد علاقه ی منه...
یونگی در تایید سر تکون داد و تمرکزش رو به آشپزیش داد، ته هیونگ دقیقا پشت سرش ایستاده بود و از سر شونه ی یونگی سرک میکشید
_الان آماده میشه...میشه از کابینت سومی دوتا ظرف دربیاری؟!
ته هیونگ به سرعت اطاعت کرد و با ذوق پشت میز غذا خوری نشست و یونگی غذا رو روی میز گذاشت و شروع کردن. ته هیونگ بعد از خوردن غذاشون با اصرار زیاد یونگی رو راضی کرد تا اجازه بده اون ظرف ها رو بشوره و در آخر با موفقیت در حالی که آهنگی رو برای خودش زمزمه میکرد مشغول ظرف شستن شد.
YOU ARE READING
It's okay
Fanfictionسوکجین ۴۴ ساله و نامجون ۴۲ ساله والدین تهیونگ ۲۴ جانگکوک ۲۲ و سوبین ۱۹ هستن ○تهیونگ که فرزند بزرگ این زوجه به تازگی با یونگی ۲۷ ساله نامزده کرده و باید خیلی مسولیت ها رو قبول کنه ○جانگکوک خاطرخواه بهترین دوست برادرش یعنی جیمینه و برای به دست آوردنش...