Part 6

475 69 1
                                    

با سردرد مزخرفی چشم هاش رو باز کرد و به ناچار توی جاش نشست ، هوا گرگ و میش بود و کامل صبح نشده بود. نامجون با دهن نیمه باز خواب بود خر و پف آرومی میکرد، سوکجین اما دیگه خوابش نمیبرد پس پتو رو روی نامجون مرتب کرد و از تخت پایین رفت . خونه توی سکوت بود و فقط صدای دمپایی های راحتی سوکجین توی سالن بزرگ خونه سکوت رو میشکست، به ته هیونگ که بعد از اصرار های بی فایده ش به یونگی برای شب موندن و کنار هم خوابیدنشون تنها خوابیده بود سر زد و یونتان رو که گوشه ی تخت ته هیونگ خودش رو جمع کرده بود رو نوازش کرد. جانگکوک اما طبق معمول خونه نبود و احتمالا تا دو یا سه ساعت دیگه بر میگشت ، سوبین و یونجون هم در حالی که همو بغل کرده بودن بخواب رفته بودن و سوکجین حدس میزد که تا همین نیم ساعت پیش مشغول گیم بازی کردن و خوش گذروندن بودن و به تازگی چشم روی هم گذاشتن. بعد از سر زدن به پسرا به اتاق خواب مشترکش با نامجون برگشت و برای خلاص شدن از این کلافگی تصمیم گرفت دوش بگیره. هوا کم کم روشن شده بود و نامجون با صدای آلارم گوشیش به ناچار بیدار شد با دست جای خالی سوکجین رو لمس کرد و چشم هاش رو مالید و خمیازه کشون وارد سرویس بهداشتی شد، سوکجین که چشم هاش بسته بود و مشغول شستن موهای مشکی و تقریبا بلندش بود با صدای قدم های نامجون لبخند زد
_بیدارت کردم جونی؟!...ببخشید خیلی سعی کردم...سر و صدا..‌‌‌.
با حلقه شدن دست های نامجون دور کمر باریکش حرفش نصفه موند و کار آبکشی موهاش رو تموم کرد و چشم هاش رو باز کرد و جواب بوسه های ریز نامجون داد و متقابلا بغلش کرد
_صبح بخیر عزیزم...
نامجون در حالی که گردن سوکجین رو می بوسید و مارک میکرد صدایی در جواب صبح بخیر سوکجین در آورد و انگشت هاش رو سمت باسن برهنه ی سوکجین سر داد و باعث شد سوکجین تو بغلش از جا بپره و اعتراض کنه
_اوه جونی...واقعا‌...الان....اااااه
اما نامجون بی توجه به اعتراض سوکجین انگشت رو وارد سوراخش کرد و سعی کرد آماده ش کنه
_هیییش.‌..بیبی....نگران نباش...ریلکس...
انگشت بعدیش رو وارد کرد و سینه های حساس سوکجین رو با دست دیگه ش به بازی گرفت ، سوکجین به سر شون های نامجون چنگ زد و ناله هاش رو رها کرد و خودش رو دست شوهرش سپرد. نامجون با پیدا کردن نقطه ی حساس سوکجین لبخند رضایتی زد و انگشت های بلندش رو به همون نقطه کوبید
_آهههههه....نامجونااااا‌....خودشه...من...فااااک....دارم میام...ادامه بده...
اما نامجون انگشت هاش رو بیرون کشید و در عوض سوکجین رو چرخوند و دیکش رو جایگزین انگشت هاش کرد و بلافاصله حرکتش رو شروع کرد
_آههههه...جینی....فاااک...لعنتی....امممم
پهلو های سوکجین رو توی دستاش گرفت و دوباره به همون نقطه ضربه زد، سوکجین به دیواره های شیشه ای اتاقک دوش چنگ زد و سرش رو به عقب خم کرد
_محکمتر....زودباش جوناااا....
نامجون دیک سوکجین رو توی دستش گرفت و ضربات عمیق تری درونش زد ، سوکجین با لرزش پاهاش و فریاد زدن اسم شوهرش توی دست نامجون اومد و نفس نفس زد و نامجون هم ازش بیرون کشید و روی کمرش خالی کرد. نامجون با دقت خودش و سوکجین رو تمیز کرد و بعد از پوشیدن حوله هاشون از سرویس بهداشتی بیرون اومدن. یونجون حلقه ی دست هاش رو دور سوبین محکمتر کرد و صورتش رو به پشت کتف سوبین مالید و خمیازه کشید، صبح شده بود و از شانس خوبش امروز کلاس نداشت و میتونست دیر تر از تخت بیرون بیاد. اما با یاد آوری اینکه تو اتاق خودش نیست و شب رو خونه ی خانواده ی سوبین گذرونده لبخند زد و سوبین رو بیشتر تو بغلش چلوند و روش دراز کشید و با بوسه و قلقلک به جونش افتاد. سوبین با خنده و فریاد های خنده داری در خواست کمک میکرد و سعی داشت یونجون رو از رو خودش کنار بزنه که لبهای درشت یونجون روی لبهای خندونش قرار گرفتن و خودش هم روی پایین تنه ی سوبین نشست و دقیقا باسنش جایی قرار گرفت که نباید. سوبین سعی کرد دست های اسیرش رو از زیر دست یونجون بیرون بکشه و هر چه سریع تر خودش رو رها کنه، اما با این کارش بیشتر باعث برخورد دیکش با مال یونجون می شد و وضعیت هر دو شون رو بدتر میکرد. اما بالاخره سوبین با تمام نیروش یونجون رو کنار زد و باعث شد کنارش روی تخت بیوفته و ناله کنه، با هول به یونجون و بعد به برآمدگی شلوارش نگاه کرد و سریع خودش رو با ملافه پوشوند
_بب...ببخشید...هیو....هیونگ...من...باید...بر...برم...دستشویی...
اما یونجون مچ دستش رو چسبید و با صورت جدی ای بهش نگاه کرد
_هر دو مون خوب میدونیم که مشکلت الان دستشویی نیست...
سوبین که برآمدگی توی شلوارش هر لحظه بیشتر اذیتش میکرد با التماس دستش رو از دست یونجون بیرون کشید و خودش رو تو سرویس بهداشتی اتاقش زندانی کرد با صدایی که مطمعنا به اون طرف در نمیرسید گفت
_متاسفم هیونگ...من...براش آماده نیستم...
یونجون با نا امیدی سرش رو توی بالش سوبین فرو کرد و به تشک تخت مشت زد و سعی کرد حرصش رو خالی کنه، با بیرون اومدن سوبین از دستشویی با اخم ریزی به صورت و بعد شلوارش نگاه کرد و با لحن دستوری گفت
_تو اولین فرصت باید درمورد این قضیه صحبت کنیم کیم سوبین...اوضاع داره از کنترل خارج میشه...
سوبین با قیافه ی در هم به یونجون نگاه کرد و واقعا شرمنده بود اما فعلا کاری از دستش بر نمی اومد.
ته هیونگ چشم هاش رو باز کرد و با دیدن یونتان کوچولوش توی تختش آروم نوازشش کرد و رو سرش بوسه گذاشت، موهاش رو کمی خاروند و از تخت پایین رفت. گوشیش رو چک کرد و با دیدن پیام صبح بخیر یونگی ذوق کرد و از اتاق بیرون اومد که جلوی در اصلی باباهاش رو دید که مثل همیشه با بوسه و لبخند همدیگه رو بدرقه می کنن. نامجون پیشونی سوکجین رو بوسید و صورتش رو نوازش کرد
_میری دکتر مراقب خودت باش عشقم...زود خوب شو...دوست دارم...شب میبینمت...
سوکجین گونه و چال لپ نامجون رو بوسید و بدرقه ش کرد و بعد از خارج شدن ماشینش از حیاط جلویی خونه در رو بست و به آشپزخونه برگشت. ته هیونگ پشت میز نشسته بود و با خوشحالی مربا ی مورد علاقه ش رو روی نونش میریخت و شعر بچگانه ای در مورد مربا رو هم زمزمه میکرد که موهاش توسط دست سوکجین بهم ریخته شد
_پسر خوشگل آپا کی بیدار شده؟!....شیر میخوری برات گرم کنم؟!
ته هیونگ برای مخالفت سر تکون داد و لقمه ش رو تو دهنش جا داد و سرش رو با ریتم آهنگ تو ذهنش تکون داد. کم کم سوبین و یونجون هم دور میز نشستن و بعد از خوردن صبحانه سوکجین برای ملاقات دکترش آماده شد و خونه رو ترک کرد.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
یونگی توی استودیوش نشسته بود و ریتم ها و بیت های مختلفی رو برای آهنگی که مشغول ساختنش بود امتحان میکرد و حسابی سرش شلوغ بود، چند سالی بود که با کمپانی بیگ هیت به عنوان آهنگ نویس و تهیه کننده ی موسیقی قرار داد بسته بود و واقعا خوشحال بود که آیدل های کمپانی اینقدر باعث پیشرفت و ترقی کمپانی شدن، کمپانیشون افراد زیادی رو استخدام کرده بود و حقوق و مزایا ی افراد قدیمی مثل یونگی بیشتر شده بود. اینطوری اون زودتر میتونست یه خونه ی مناسب بخره و با شوهرش ته هیونگ تشکیل خانواده بده، خونه ی فعلی خودش آپارتمان کوچیکی بود که فضای دلبازی داشت اما یونگی دوست داشت یه خونه ی بهتر و بزرگتر برای ته هیونگش بخره تا بتونه خوشحالش کنه. پس سعی میکرد بیشتر آهنگ بسازه و پول بیشتری پس انداز کنه تا بتونه زودتر به خونه ی رویاییش برسه. با زنگ خوردن گوشیش دست از کار کشید و به اسم و عکس خندون ته هیونگ روی گوشیش نگاه کرد
_جانم ته هیونگ؟!
ته هیونگ با خوشحالی بهش اعلام کرد که برای شام به آپارتمانش میاد و با خودش غذا میاره و یونگی بدون هیچ حرف اضافه ای موافقت کرد و ته هیونگ ادامه داد
_مزاحم کارت نمیشم هیونگ....یادت نره ناهارت رو کامل بخوری....مراقب خودت باش...دوست دارم...
_تو هم مراقب خودت باش ته...دیگه قطع میکنم...باید برگردم سر کارم...
با قطع کردن تلفن لبخند بزرگی روی لبهاش ظاهر شد و سر وقت کارش برگشت، باید برای لیریک هایی که نوشته بود موسیقی میساخت و این کار قسمت مورد علاقه و البته عذاب آور کارش بود

It's okay Where stories live. Discover now