part 12

379 46 1
                                    

سوبین با خجالت به پدر و مادر دوست پسرش سلام کرد و احترام گذاشت ولی با فرو رفتن توی بغل مادر یونجون لبخند زد و متقابلا بغلش کرد.
_حالت چطوره پسرم؟!...خیلی وقته ندیدمت...نمیگی دلمون برات تنگ میشه...
سوبین با خنده از بغل هیونا بیرون اومد و گفت
_معذرت میخوام خاله جون...یه مدت خیلی درگیر دانشگاه بودم...
هیونا گونه ی سوبین رو نوازش کرد و با لبخند به داخل دعوتش کرد‌. از اونجایی که یونجون تک فرزند بود و خانواده ی کم جمعیتی بودن ، خونه شون سکوت آرامش بخشی داشت که گاهی با صدای خنده ی یونجون و حرف زدنش با پدرش بهم میخورد. دقیقا برعکس چیزی که خانواده ی سوبین توی خونه تجربه میکردن و همیشه سر و صدای زیادشون آپا جین رو کلافه میکرد. سوبین مثل همیشه جلوی عکس دونفره ی خودش و یونجون که روی دیوار بود ایستاده بود و با لبخند بهش نگاه میکرد
_آرامش خونتون خیلی جالبه...چیزی که هیچ وقت تو خونه ی ما نیست...
یونجون با خنده از پشت بهش چسبید و گردنش رو بوسید
_ولی من همیشه دوست داشتم یه خواهر یا برادر داشته باشم...تک فرزند بودن حوصله سر بره...
سوبین دست های یونجون رو که روی شکمش گره خورده بودن رو نوازش کرد و گفت
_هیونگ های من...هیونگ های توهم هستن...والدینم تو و جیمین هیونگ...و حتی یونگی هیونگ رو هم مثل پسرای خودشون دوست دارن...به واسطه ی من چهار تا هیونگ داری....
یونجون با خنده صورتش رو به گردن سوبین مالید و محکمتر بغلش کرد
_امشب رو اینجا بمون...هودی های کاپلیمون رو دیروز شستم...هممم؟!
سوبین تو بغل یونجون چرخید و لبهای پفکیش رو بوسید و باعث سورپرایز دوست پسرش شد
_هرچی تو بگی هیونگ...سوبینی برای تو اینجاست...
یونجون با خوشحالی سوبین رو دنبال خودش کشید و بعد از پوشیدن هودی های یک شکلشون به آشپزخونه رفتن، مادر و پدر یونجون طبق معمول جلوی تلویزیون نشسته بودن و بی سر و صدا قهوه میخوردن و از اتفاقات روزشون برای همدیگه تعریف میکردن. یونجون پیشبند مخصوص آشپزی مامانش رو پوشید و سعی کرد به کمک سوبین برای دسر امشبشون کیک شکلاتی خوشمزه ای درست کنه. با خنده آرد رو به کاسه ای زیر دست سوبین اضافه کرد و باعث باشیدن آرد به صورت خودش و اون شد ، با صدای خنده و جیغ های خنده دارشون هیونا با تعجب وارد آشپزخونه ش شد و با دیدن پسرا و ریخت و پاش آشپزخونه شوکه شد
_یونجونااااا....چرا آرد رو به همه جا پاشیدی؟!....خدایا...حداقل جلوی دوست پسرت یه کم آبرو داری کن...
یونجون با خنده صورت آردیش رو نزدیک مال سوبین کرد و نوک بینیش رو به بینی سوبین مالید و تو بغلش فرو رفت. هیونا به پسر ها کمک کرد کیک رو آماده کنن و لا تنظیم درجه ی فر کیک رو داخلش قرار داد و پیرا رو مجبور کرد آشپزخونه رو مثل روز اولش تمیز کنن.
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
ته هیونگ به خودش توی آینه نگاه کرد با ست پیژامه جدیدش و موهای فر و شلخته ش در عین حال هم کیوت بود و هم جذاب و تی شرت و شلوارک خوش دوختش پاهای کشیده و هیکل روی فرمش رو به خوبی به نمایش میذاشت. با خاموش کردن چراغ اتاق خواب به سمت مبلی که یونگی روش نشسته بود و لیوان نوشیدنیش دستش بود و مشغول تماشای فوتبال بود رفت. از پشت بهش نزدیک شد و چند ثانیه ای به تلویزیون خیره شد، آروم خم شد و دست هاش رو دور یونگی حلقه کرد و گونه ش رو به مال اون چسبوند و باعث شد یونگی از جا بپره و اعتراض کنه
_ته هیونگاااا...چکار میکنی؟!...دارم فوتبال میبینم آویزون من نشو....نوشیدنی دستمه میریزه...
ته هیونگ اما بدون توجه به اعتراض یونگی سرش رو تکون داد و صورتش رو به گردن یونگی مالید و مثل یه گربه خودش رو براش لوس کرد
_به من توجه کن هیونگ!...خودتم میدونی که من از این فوتبال خسته کننده ت جذاب ترم..‌.
گردن یونگی رو بوسید و نفسش رو روش فوت کرد و با دیدن واکنش یونگی نیشخند زد و با دور زدن مبل روبروش ایستاد و پاهای کشیده ش رو از هم باز کرد و دو طرف پاهای شوهرش گذاشت و روی رون های لاغر یونگی نشست.
_میخوام برات سواری کنم....هممم؟!...سوارکاری برات جذاب تر از فوتبال نیست؟!...
یونگی دستی توی موهای خودش کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و ناله ای سر داد
_فاک یو ته هیونگا...من داشتم سعی میکردم یه شب آروم و معمولی داشته باشیم...بیا پایین...بزار فوتبالم رو ببینم!...
_یونگیاااا...تو که واقعا نمیخوای پیشنهاد منو رد کنی!....میخوای؟!
یونگی با چشم های جدی و ابروی بالا انداخته به ته هیونگ نگاه کرد و گفت
_نمیزاری فوتبال ببینم نه؟!...باشه خودت خواستی...
پهلو های ته هیونگ رو گرفت و از روی پاهای خودش بلندش کرد و روی زمین جلوی خودش نشوندش
_خیلی خوب ببر کوچولو...خیسش کن...چون به لطف تو لوب و کاندوممون سری قبل تموم شد...پس مجبوری از دهن خوشگلت استفاده کنی...
ته هیونگ با کمال میل شلوار ورزشی و لباس زیر یونگی رو پایین کشید و با دیدن دیک نیمه تحریک شده ش نیشخند زد و قبل از اینکه سرش رو وارد دهنش کنه گفت
_از فوتبالت نهایت لذت رو ببر هیونگ...
با فرو رفتن دیکش توی دهن داغ و مرطوب ته هیونگ بار دیگه از ته گلو نالید و انگشت هاش رو توی موهای ته هیونگ فرو کرد
_آههههه....لعنتی....میدونستم....اون دهنت برای...بفاک دادن...عالیه...
ته هیونگ از پایین به یونگی نگاه کرد و عمیقتر دیکش رو توی دهنش فرو برد و سرش رو با سرعت جلو و عقب کرد ، یونگی به موهای ته هیونگ چنگ زد و سرعتش رو بیشتر کرد و با ناله های بلندی عمیقا به ته حلق ته هیونگ ضربه میزد و به اوجش نزدیک میشد با ضربه ی دست ته هیونگ به رونش موهاش رو ول کرد و ته هیونگ به سرعت ازش جدا شد و به سرفه افتاد
_خوبی ته؟!...زیاده روی کردم؟!....متاسفم بیبی...
با بلند شدن ته هیونگ و در آوردن تک تک لباس هاش یونگی هم تی شرت گشادش رو از سرش بیرون کشید و کنار شلوار و لباس زیرش پایین مبل انداخت، ته هیونگ روی پاهای یونگی قرار گرفت و با احتیاط روی دیک راست شده ش نشست
_آخهههههه....هیونگ....اااااه...
با فرو رفتن کامل دیک یونگی به سوراخش ناله ی بلندی کرد و به سرشونه ی برهنه ی شوهرش چنگ زد و برای بوسیدنش پایین رفت، یونگی حین بوسه پهلو ها و کتف های ته هیونگ رو نوازش کرد و اجازه داد به سایزش عادت کنه
_آروم باش هانی....الان بهش عادت می کنی...تو خوب انجامش میدی...
با گذاشتن دست هاش روی سینه های یونگی و قرار گرفتن دستهای مردونه ی یونگی روی پهلو هاش حرکاتش رو شروع کرد و صدای ناله هاشون کل خونه رو پر کرد. با بر خورد دیک یونگی به نقطه ی حساسش جیغ خفه ای کشید و سرش رو از لذت به عقب خم کرد، یونگی که از حرکات شلخته و نامرتب ته هیونگ خسته شده بود پهلو هاش رو محکمتر گرفت و پایین تنه ش رو حرکت داد. صدای ناله های هر دوشون و گریه های از لذت ته هیونگ هر لحظه هردوشون رو به اوج نزدیکتر میکرد و با ضربه ی عمیقی ته هیونگ با گریه به اوج رسید و روی شکم خودش و یونگی اومد و از لذت چشم هاش رو بست و مایع گرم یونگی رو روی رون هاش حس کرد. با کمک یونگی روی کاناپه توی بغلش دراز کشیده بود و یونگی موهای شلخته ش رو نوازش میکرد و صورت زیباش رو می بوسید.
_میدونی چیه هیونگ؟!...دو هفته پیش که اینجا بودم...شام درست کردم و باهم فیلم دیدیم...تو گفتی کاندوم تموم کردیم....و بعدش من یادمه تو داخل من خالی شدی...
_چیزی نیست عزیزم...تو قبلش جلوی چشم خودم قرص جلوگیری خوردی...مشکلی پیش نمیاد...
_من خوردم؟!...تو مطمعنی؟!...
_آره به اصرار من خوردی...میدونی که فعلا شرایط برای بچه دار شدمون اصلا خوب نیست...از طرفی هم بابات منو میکشه...
_بابام خودش توی سن من دوتا بچه داشته...شاید واسه همین میترسه...
_به هرحال اگر خواستی میتونم برات بیبی چک بخرم...
_نه هیونگ نیازی نیست...فکر نکنم به این زودی اتفاقی بیوفته...
ته هیونگ تک خنده ای کرد و به یونگی نگاه کرد، در حالی که زیر نوازش هاش داشت بخواب میرفت ازش خواست تا دوتایی باهم به حموم برن و خودشون رو تمیز کنن.

It's okay Where stories live. Discover now