چپتر 9 _ خسته

239 32 5
                                    

--- پورش ---
آییییییییی ...!!
وقتی بدنمو كش دادم يهو درد شديدی تو کل بدنم حس کردم ، تند تند پلک ميزدم و سعی ميکردم به نوری که داشت چشممو کور میکرد عادت كنم كه يهو اتفاقای ديشب توی ذهنم مرور شد.
يادم مياد كه ديشب همراه كين به يه بار توی يه هتل سطح بالا رفتم و بعد همه ليوانای مشروبی كه اون زنه برام ريخت رو خوردم.بعد وقتی رو يادم اومد كه چند نفر به كين توی توالت حمله کردن و.....
صبر كن، چه اتفاقی برای كين افتاده بود؟!
با گيجی چشمامو باز كردم و وقتي به سقف ناآشنا نگاه كردم تعجب كردم و اطراف رو نگاه کردم و فهميدم تو اتاق كين ام و من در حال حاضر روی مبلش دراز كشيدم!

"شتتتتت!!!"
با صدای بلند داد زدم. کین قطعا منو میکشه.

"بیدار شدی..."
يه صدای سرد از پشت گفت.
قبل از اينکه برگردم و با مردی كه قطعا به شدت عصبانيه روبرو بشم، آب دهنمو قورت دادم، به صورتش نگاه کردم اما برعکس چیزی که فکر میکردم اون كاملا آروم به نظر می رسيد.

"مممم من ...."
نمیدونستم چی بگم ، من واقعا ایندفعه گند زدم و نمیدونم بابتش چه بهونه ای بیارم ،من اشتباه کردم. اگه حواس پرتی نمیکردم و کارمو مثل آدم انجام میدادم هیچ کدوم از اتفاقای دیشب نمیوفتاد.اونقدر احساس گناه می كردم كه حتی نمیتونستم بهش نگاه كنم.

"بلند شو برو دوش بگير و آماده شو. تو که نمیخوای برای کلاس ساعت دَه ات دیر کنی؟!"
با صدايی آروم گفت و من بهش نگاه کردم اما اون سریع نگاهش رو ازم گرفت و به صفحه ی كامپيوترش خیره شد.
به ساعت بزرگی كه داشت ساعت نه رو نشون ميداد نگاه كردم وسریع بلند بشم که از اتاق برم بيرون كه یهو قدمام متوقف شد و اونموقع فهمیدم که من فقط یه باکستر و يک پيراهن با دكمه های باز شده تنمه.

"چرا لباسای من اينطوريه...؟"
اما اونقدر بلند بود كه كين سرشو بلند كرد و جواب داد.

"خودت دیشب درشون آوردی."
بقيه لباسامو ديدم كه روی زمين ريخته ان.
لعنتی! لعنتی پورش! معلوم هس با خودت چی فکری کردی که لباساتو در بیاری احمق !!
لباسامو سريع برداشتم، و بيصدا به كين خيره شدم. اين وضعيت خيلي معذبم ميکرد اگه او كينی بود که من میشناختم مطمئنا الان داشت سر من داد ميزد، فحشم ميداد و خفم ميكرد. بعد اون كيه اونجا نشسته؟؟
لباسامو پوشیدم و داشتم میرفتم بیرون و درست قبل از اينکه دستم به در برسه، كين منو متوقف كرد.

"صبر كن!"
سرمو چرخوندم تا نگاهش كنم.

"يونيفرم خودتو بپوش، چون امروز مهمون داريم."
با صدای آرومی گفت.
بي صدا مکث كردم.و بعدحرف زدم :

"امم...درباره ی ديشب ...دیشب من....تو از من عصبانی نیستی؟" پرسيدم چون رفتارش اونقدر عجیب بود كه داشت منو گیج و گیج تر میکرد.

"تو مشکلت چیه؟"
جواب داد.
"خب، معمولا وقتی من کاری میکنم که تو دوست ند..."
من صحبتمو تموم نکرده بودم كه يهو حرفمو قطع كرد.

kinn Porsche _ کین  پورشHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin