یه هفته مونده به ۱۷ امین تابستون زندگیم بود که بابام تصمیم گرفت من افسردگی دارم و باید برای تابستون برم پیش دخترعمم که توی مدوک زندگی میکنه. کوچیک ترین شهری که تا حالا دیدم که دقیقا لب ساحله.
و بابام حتی به این فکر نکرد که شاید افسردگیم از وقتی شروع شده که مامانم مرده. راستش، از وقتایی که جوری رفتار میکنه انگار هیچوقت این اتفاق نیوفتاده متنفرم.
به هر حال، من از مدوک خوشم نمیاد. شاید به خاطر اینکه آخرین باری که اونجا بودم ۵ سالم بود و چیز زیادی ازش یادم نیست.
خلاصه ی داستان اینه: همه چی از جایی شروع شد که برای تابستون به مدوک رفتم.————
ووت و کامنت؟ =)
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...