1

862 74 0
                                    

یه هفته مونده به ۱۷ امین تابستون زندگیم بود که بابام تصمیم گرفت من افسردگی دارم و باید برای تابستون برم پیش دخترعمم که توی مدوک زندگی میکنه. کوچیک ترین شهری که تا حالا دیدم که دقیقا لب ساحله.

و بابام حتی به این فکر نکرد که شاید افسردگیم از وقتی شروع شده که مامانم مرده. راستش، از وقتایی که جوری رفتار میکنه انگار هیچوقت این اتفاق نیوفتاده متنفرم.

به هر حال، من از مدوک خوشم نمیاد. شاید به خاطر اینکه آخرین باری که اونجا بودم ۵ سالم بود و چیز زیادی ازش یادم نیست.
خلاصه ی داستان اینه: همه چی از جایی شروع شد که برای تابستون به مدوک رفتم.

————
ووت و کامنت؟ =)

summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now