16

308 55 16
                                    

از ماشین پیاده شدم و به خونه ی رو به روم نگاه کردم. دو طبقه بود و جلوش یه استخر بود. به گفته ی کای جکوزی توی حیاط پشتی بود.

کای درو باز کرد و وارد شدیم.
گفت : "خب چهار تا اتاق اینجا هست. هرکی میتونه هرکدوم خواست رو انتخاب کنه."

من اتاقیو برداشتم که پنجره اش رو به استخر باز میشد و روی دیوارش یه گوزن داشت که مطمئن نیستم واقعی بود یا نه، اما امیدوارم واقعی نبوده باشه.

بعد از اینکه وسایلمونو توی اتاق گذاشتیم برگشتیم و توی هال روی مبل های راحتی نشستیم.

برای ناهار پیتزا سفارش دادیم و امیلی در حالی که یه اسلایس پیتزا رو به آرومی میخورد گفت:
- برنامه ی من اینه که آفتاب بگیرم.
کای با دهن پر گفت:
- بیخیال اِم میتونی این کارو توی مدوک هم بکنی.

امیلی گفت:
- پس دقیقا قراره چیکار کنیم؟
کای جوری که انگار قبلا راجب این سوال فکر کرده گفت:
- خب، امشب کباب درست میکنیم و آبجو میخوریم.

ادامه داد: فردا، پیک نیک میبریم دم آبشار. میدونی؟ همون آبشار معروف اینجا. مطمئن میشم ببرمتون اون قسمتیش که هیچکس نیست. و اونجا میتونیم هر کاری خواستیم بکنیم. عصر برمیگردیم و میشینیم تو خونه و چرت و پرت میگیم. شب میخوابیم و صبح میریم مدوک.

سرمو تکون دادم و گفتم:
+ واو، این.. تاثیر گذار بود.
کای لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
- میدونم عزیزم.

امیلی و دنیل رفتن این اطراف دنبال فروشگاه تا وسایل باربیکیو و پیک نیک رو بخرن و من روی کاناپه نشسته بودم و به رابین زل زده بودم.

رابین خودکاری روی میز جلوی کاناپه پیدا کرد و مشغول بازی باهاش شد. و بعد دستمو گرفت و روش با خودکار نقاشی کرد. نمیتونستم ببینم چی میکشه. پس منتظر موندم تا دستمو بهم پس بده. و وقتی داد متوجه شکل " =) " روی مچ دستم شدم.

رابین نفسشو با شدت بیرون داد و به سقف خیره شد.
- خب، چیکار کنیم؟ فکر نکنم به این زودیا بیان.
+ نمیدونم. میخوای بریم توی استخر؟
- آخرین بار که این کارو کردیم منو سکته دادی اَش.
از یاد آوریش واقعا خوشحال نشدم و سعی کردم وانمود کنم منظورشو نفهمیدم.

تلوزیون رو روشن کرد و گفت:
- بیا یه فیلم ببینیم.
خمیازه کشیدم.
+ ایده ی خوبیه.

فیلم the fault in our stars رو پلی کرد.
+ داری سعی میکنی منو به گریه بندازی؟
- شاید.
+ چهار بار فیلمشو دیدم و هر بار گریه کردم و بعد کتابشو خوندم. سر کتابش یه دور مردم و زنده شدم.
- تو کتاب میخونی؟

احساس کردم بهم بر خورد! چی؟ من عاشق کتاب خوندم.
+ من عاشق کتاب خوندنم.
- واو، پس باید ببرمت یه جایی.
+ کجا؟

به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد که فیلم داره شروع میشه و گفت:
- ششششش.
به معنای ساکت شو.

——————

کای و رابین مشغول درست کردن غذا بودن و امیلی داشت عکسای قدیمیشون رو بهم نشون میداد.
- اینو ببین!
به عکس نگاهی انداختم. رابین بود ولی خیلی فرق داشت.
- رابین دوران بلوغ.

خندیدم. اگه رابین بفهمه امیلی داره اینارو نشونم میده زندش نمیزاره. زد عکس بعدی.
همشون دسته جمعی بودن و یه دختری کنارشون بود. همونی که توی قاب عکسای خونه ی رابین هم دیدم.

+ این کیه؟
لبخند امیلی محو شد و به اون دختر نگاه کرد. گوشیشو خاموش کرد و کنار انداختش.
- تیلور.
+ الان کجاست؟
امیلی صاف توی چشمام نگاهم کرد و گفت:
- ما راجبش حرف نمیزنیم.

————————

داریم به یه جایی میرسیم کم کممم :)
کامنتاتون خیلی واسم مهمه 3>

summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now