29

222 52 1
                                    

- دولت نمیتونه همچین کاری کنه! اون رییس جمهور لنتی-
وقتی چشمم به دانشگاه شیکاگو خورد وسط حرف راننده تاکسی پریدم.
+ ببخشید. همینجا پیاده میشم.
مطمئنم ناراحت شده که نتونسته کامل راجب همه چیز غر بزنه، ولی این آخرین چیزیه که الان بهش اهمیت میدم.

بارون خیلی شدید بود، از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. اینجا خیلی بزرگه! از اولین شخصی که توی محوطه دیدم پرسیدم:
+ میدونید خوابگاه ها کجان؟

عجله داشت، به سمت راست اشاره کرد و بعد رفت. به ساختمونی که جدا از ساختمون دانشگاه بود نگاه، و بعد به سمتش حرکت کردم.

گوشیمو از جیبم درآوردم و وارد صفحه ی چت امیلی شدم. "طبقه ی سوم، اتاق 444"
وارد آسانسور شدم و بعد دکمه ی 3 رو فشار دادم.

چند دقیقه ای میشد که با تردید به دری که شماره ی 444 روش حک شده بود خیره شده بودم. توی آخرین لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم که در خوابگاه باز شد و دختری که تا حالا ندیده بودم توی چهارچوب در ظاهر شد.

- مسیح!
برای چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد سرشو به سمت داخل اتاق برگردوند و گفت:
- ببینم، تو مهمون داری؟
و اون موقع بود که دیدمش، خیلی تغییر نکرده بود. موهاش یکم بلند شده بود و حالا پایینش آبی بود. آبی بهش خیلی میومد.

اون هم با دیدن من خشکش زد. دختر مو قرمزی که نمیشناختمش نگاهی به هردومون کرد و گفت:
- اوه خدای من.
و بعد از اتاق بیرون اومد، تنه ی کوچیکی بهم زد و به سمت پله های طبقه رفت.

بعد از چند ثانیه موفق شدم خودمو جمع و جور کنم و به حرف بیام.
+ سلام.
اون هم انگار که به خودش اومده باشه گفت:
- اَش! ا..سلام.

چند ثانیه صاف توی چشمام نگاه کرد و بعد از جلوی در کنار رفت.
- ببخشید. بیا تو.
وارد اتاقش شدم، جمع و جور بود. دقیقا همونطور که اتاق های خوابگاه باید باشن. دوتا تخت، دوتا کمد و دوتا میز تحریر اونجا بود. 

+ پس.. هم اتاقی داری؟
در حالی که در رو پشت سرش میبست سر تکون داد و گفت:
- آره. اون بود.
خیالم از اون ۱ درصدی که احتمال میدادم دختری که نمیشناسم دوست دخترش باشه راحت شد و نفسمو که تا الان حبس کرده بودم بیرون دادم.

روی یکی از تخت ها نشستم.
- خب. آاا، چایی میخوای؟
سرتکون دادم.
+ نه، فقط لطفا بشین.
اومد و رو به روم، روی تخت مقابل نشست.

- مدرسه چطوره؟
موهامو پشت گوشم دادم.
+ معمولی. فکر کنم؟ هیچ اتفاق خاصی نمیوفته.
احساس عجیبی داره که بعد از دو ماه داریم حرف میزنیم و حرف زدن باهاش سخت شده.

- خوبه.
+ دانشگاه چطوره؟
- خوب. دارم باهاش کنار میام. هیچوقت انقدر دور از خونه نبودم. یکم سخته.
چند دقیقه ی بعدی به سکوت گذشت.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بالاخره چیزی که براش اینجا اومدم‌ رو بگم.
+ رابین.
- بله؟
+ میدونی، امیلی چند وقت پیش اومد پیشم و اون.. برام همه چیزو تعریف کرد.

چشماش گرد شد.
- چی؟ فاک. اون نباید-
+ رابین. من متاسفم خب؟ نباید اونطوری میرفتم. فقط.. کاش بهم همه چیز رو میگفتی. ولی اشکال نداره، حالا میدونم چیشده و.. متاسفم که مجبور بودی همچین چیزیو تحمل کنی. و- متاسفم که ناپدید شدم.

به چشم هام خیره شده بود و چیزی نمیگفت. کم‌ کم داشتم استرس میگرفتم که نکنه ناراحتش کرده باشم. بعد از چند دقیقه بالاخره حرف زد.
- ببخشید. ببخشید باید میگفتمش.
سرمو تکون دادم تا قانعش کنم نیازی به معذرت خواهی نیست.
+ اشکالی نداره. همه چیز درست شده.

متوجه اشک هاش شدم که آروم آروم از روی گونه هاش سر میخوردن و پایین می‌اومدن.
از جام بلند شدم و کنارش نشستم. در حالی که توی بغلم میگرفتمش زمزمه کردم:
+ هی. مشکلی نیست.. مشکلی نیست.
- هیچ چیز هیچوقت قرار نیست درست شه اَش. اون مرده. تقصیر من بود.

بوسه ای روی موهاش گذاشتم و گفتم:
قطعا تقصیر تو نبوده.
اجازه دادم تا هرچقدر میخواد گریه کنه و نفهمیدم چقدر گذشت تا حالش بهتر شه. ولی بالاخره سرشو بالا آورد.
- تو خیلی توی این کمکم کردی، با اینکه نمیدونی. ممنونم.
آروم روی گونش رو بوسیدم.
+ فکر نمیکنم کار خاصی کرده باشم.

چند دقیقه گذشت و من فقط به بوسیدنش فکر کردم، به اینکه چقدر دلم براش تنگ شده.
- موهات خیسه.
+ اوه. آره، این بارون لعنتی تمومی نداره.

- میخوای یه قهوه بگیریم؟
لبخند زدم.
+ خیلی دوست داشتم. ولی مدرسه رو پیجوندم تا بیام اینجا و باید برگردم.
- فاک.

- داری الان میری؟ ولی ما که..
از جام بلند شدم.
+ میدونم. ولی باید برم. پس..خدافظ؟
- وقتی رسیدی خونه بهم پیام بده.
بجای خداحافظی بغلش کردم و از خوابگاه بیرون رفتم.

————-
تبریییییک. بالاخره اینترنت گیرم اومد و تونستم آپلود کنم.
توی این مدتی که نبودم خیلی ها اضافه شدن و دارن این بوکو میخونن.  ممنون =) امیدوارم خوشتون بیاد.

summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now