21

259 50 8
                                    

اشلی

فردای اون روز بعد از اینکه کارم توی مغازه تموم شد از اونجا بیرون رفتم و به سمت گلفروشی رفتم.

دلم یه جورایی برای رابین تنگ شده بود و حوصلم سر رفته بود.
سر راهم دوتا قهوه خریدم که دوتایی بخوریم و بتونیم یکم حرف بزنیم.

وقتی وارد مغازه شدم رابین اونجا نبود. درواقع، هیچکس پشت پیشخوان نشسته بود. به اطراف نگاهی انداختم و وقتی کسی رو ندیدم با صدای تقریبا بلندی گفتم:

+ سلام؟
- الان میام!
با شنیدن صدای رابین نفس راحتی کشیدم و به اتاقی نگاه کردم که صدای رابین ازش اومده‌ بود، احتمالا انبار بود.

چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.
- اوه، سلام.
لبخند زدم و جواب دادم:
+ سلام، آم.. برامون قهوه گرفتم.

اون هم بالاخره لبخند زد و سمتم اومد.
+ خب.. میخوای یکم راه بریم؟ وقت داری؟
- آ..آره الان میخواستم مغازه رو ببندم.
سرمو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.

گوشیشو از روی میز برداشت و بعد از یکم مرتب کردن اطراف، از مغازه بیرون رفتیم و اون در رو قفل کرد.

یکی از قهوه هارو از دستم گرفت و بعد شروع کردیم به حرکت کردن.
+ خب، برنامه داری بری کالج؟
یکم از قهوه ش خورد و سرشو تکون داد.
- امسال.

+ اوه. من هنوز یه سال دیگه مدرسه دارم.
خندید و گفت:
- عجیب نیست؟
+ چی؟
- اینکه تا حالا حتی سن همدیگه رو نپرسیده بودیم.

سر تکون دادم و متقابلا خندیدم.

بعد از یکم راه رفتن به ساحل رسیده بودیم. حتی راجب این حرف نزدیم که دلمون میخواد بریم ساحل یا هرچی.. فقط رفتیم.

کنار آب نشستیم و به حرف زدن ادامه دادیم.
- تو به نیمه ی گمشده اعتقاد داری؟
+ نمیدونم، تو چی؟

- به نظرم، نیمه ی گمشده کسی نیست که تو رو کامل میکنه. نیمه ی گمشده کسیه که باعث میشه تو خودتو کامل کنی. نیمه ی گمشده فقط یک بار تو زندگیت میاد و باعث میشه همه چیز عوض شه و تو برای همون یک بار عشق واقعیو تجربه کنی. البته، به نظرم نیمه ی گمشده لازم نیست حتما معشوق آدم باشه. بعضی وقت ها دوستا هم نیمه ی گمشده ی همن.

نگاهش کردم و گفتم:
+ واو. ولی، من نمیتونم تصور کنم که نیمه ی گمشده م یه دختر باشه. فکر کن!

اخماش یکم تو هم رفت و نگاهم کرد.
- میدونی؟ بیخیال. من دیگه نمیتونم اینو ادامه بدم.
+ چی؟

- من واقعا گیج شدم اَش. یه روز وقتی مستی منو میبوسی. یه روز میگی که اصلا گی نیستی و یه روز دیگه ساعت ۳ نصفه شب زنگ میزنی و بهم میگی که نمیتونی از فکر اون بوسمون در بیای!

دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی نتونستم. انگار هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد.
- ترجیح میدم تنها وقتمو سپری کنم تا انقدر گیج باشم. من نمیدونم تو چی میخوای، فکر نکنم خودتم بدونی. وقتی فهمیدی بهم خبر بده.

از جاش بلند شد و آروم دور شد. و من به قهوه ش که روی شن ها ی ساحل مونده بود خیره شدم و به حرف هاش فکر کردم.
" ازش خوشم میاد؟ "

__________
دعوا 🌚

summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now