اشلی
فردای اون روز بعد از اینکه کارم توی مغازه تموم شد از اونجا بیرون رفتم و به سمت گلفروشی رفتم.
دلم یه جورایی برای رابین تنگ شده بود و حوصلم سر رفته بود.
سر راهم دوتا قهوه خریدم که دوتایی بخوریم و بتونیم یکم حرف بزنیم.وقتی وارد مغازه شدم رابین اونجا نبود. درواقع، هیچکس پشت پیشخوان نشسته بود. به اطراف نگاهی انداختم و وقتی کسی رو ندیدم با صدای تقریبا بلندی گفتم:
+ سلام؟
- الان میام!
با شنیدن صدای رابین نفس راحتی کشیدم و به اتاقی نگاه کردم که صدای رابین ازش اومده بود، احتمالا انبار بود.چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و بهم نگاه کرد.
- اوه، سلام.
لبخند زدم و جواب دادم:
+ سلام، آم.. برامون قهوه گرفتم.اون هم بالاخره لبخند زد و سمتم اومد.
+ خب.. میخوای یکم راه بریم؟ وقت داری؟
- آ..آره الان میخواستم مغازه رو ببندم.
سرمو تکون دادم و منتظر نگاهش کردم.گوشیشو از روی میز برداشت و بعد از یکم مرتب کردن اطراف، از مغازه بیرون رفتیم و اون در رو قفل کرد.
یکی از قهوه هارو از دستم گرفت و بعد شروع کردیم به حرکت کردن.
+ خب، برنامه داری بری کالج؟
یکم از قهوه ش خورد و سرشو تکون داد.
- امسال.+ اوه. من هنوز یه سال دیگه مدرسه دارم.
خندید و گفت:
- عجیب نیست؟
+ چی؟
- اینکه تا حالا حتی سن همدیگه رو نپرسیده بودیم.سر تکون دادم و متقابلا خندیدم.
بعد از یکم راه رفتن به ساحل رسیده بودیم. حتی راجب این حرف نزدیم که دلمون میخواد بریم ساحل یا هرچی.. فقط رفتیم.
کنار آب نشستیم و به حرف زدن ادامه دادیم.
- تو به نیمه ی گمشده اعتقاد داری؟
+ نمیدونم، تو چی؟- به نظرم، نیمه ی گمشده کسی نیست که تو رو کامل میکنه. نیمه ی گمشده کسیه که باعث میشه تو خودتو کامل کنی. نیمه ی گمشده فقط یک بار تو زندگیت میاد و باعث میشه همه چیز عوض شه و تو برای همون یک بار عشق واقعیو تجربه کنی. البته، به نظرم نیمه ی گمشده لازم نیست حتما معشوق آدم باشه. بعضی وقت ها دوستا هم نیمه ی گمشده ی همن.
نگاهش کردم و گفتم:
+ واو. ولی، من نمیتونم تصور کنم که نیمه ی گمشده م یه دختر باشه. فکر کن!اخماش یکم تو هم رفت و نگاهم کرد.
- میدونی؟ بیخیال. من دیگه نمیتونم اینو ادامه بدم.
+ چی؟- من واقعا گیج شدم اَش. یه روز وقتی مستی منو میبوسی. یه روز میگی که اصلا گی نیستی و یه روز دیگه ساعت ۳ نصفه شب زنگ میزنی و بهم میگی که نمیتونی از فکر اون بوسمون در بیای!
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی نتونستم. انگار هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد.
- ترجیح میدم تنها وقتمو سپری کنم تا انقدر گیج باشم. من نمیدونم تو چی میخوای، فکر نکنم خودتم بدونی. وقتی فهمیدی بهم خبر بده.از جاش بلند شد و آروم دور شد. و من به قهوه ش که روی شن ها ی ساحل مونده بود خیره شدم و به حرف هاش فکر کردم.
" ازش خوشم میاد؟ "__________
دعوا 🌚
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...