- بیخیال رابین! باید بریم مهمونی کیلب. اون همیشه باحال ترین پارتی هارو راه میندازه.
رابین صورتشو با دستاش پوشوند و گفت:- ولم کن اِم.
اونا امیلی رو اِم صدا میکردن که یه جورایی خنده دار بود.
امیلی چشماشو چرخوند و گفت:- که تا آخر عمرت توی خونه بمونی؟
رابین جوابی نداد. فکر نمیکنم جوابی داشت که بده.کای گفت:
- قرار نیست که دوست جدیدتو تنها بزاری؟
و به من اشاره کرد.شوکه شدم و بهشون نگاه کردم. من که قرار نبود برم؟
رابین بهم نگاه کرد و گفت:
- تو که نمیخوای بری میخوای؟امیلی با حالت " خواهش میکنم بگو آره " بهم زل زد که باعث شد بگم:
+ آ.. آره آره. میخوام.
رابین نفسشو با شدت بیرون داد و گفت:
- خیلی خب.امیلی و کای بهم لبخند پیروزی زدن و گفتن:
- همینو میخواستیم.———————
- واوو لباستو دوس دارم.
سمت میندی برگشتم و زیر لب گفتم ممنون.
- قراره کجا بری ؟
+ یه پارتی کوچیک.
- کوچیک به نظر نمیاد.+ چی؟
- خب لباست اینو نشون نمیده.
دستمو روی لباسم کشیدم و با نگرانی گفتم:
+ زیادیه؟؟- نه.
+ مطمئنی؟
- آره.
+ خب، خدافز.
- خوش بگذره!قرار بود رابین و دوستاش بیان دنبالم. جلوی در ورودی وایساده بودن. امیلی رانندگی میکرد و من حرکت کردم و روی صندلی عقب کنار رابین نشستم.
+ ببینید، اگه حس میکنید لباسم زیادیه بهم بگید جون واقعا نمیخوام اینطوری باشه و من تا حالا تو مدوک پارتی نرفتم البته توی شیکاگو ام نرفتم ولی خب-
رابین که به نظر خیلی خوشحال نمیومد سرشو عقب انداخت و گفت:
- خوبی.
امیلی تایید کرد:
- آره خیلی خوشگل شدی.رابین بقیه ی مسیر توی همون حالت به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. کای و امیلی ام راجب یه سری چیزا حرف میزدن که بهشون دقت نکردم. و دختر دیگه ای که اسمشو یادم رفته بود اونجا نبود. گفته بود نمیاد.
———————
خونه ی کیلب بزرگ بود. خیلیییی بزرگ، اونا گفته بودن که کیلب پولداره ولی فکر نمیکردم انقدر باشه. به سمت در خونه رفتیم و امیلی زمزمه کرد:
- بیخیال رابین. بعد سال ها اومدی مهمونی. یکم حداقل خودتو خوشحال نشون بده؟رابین جواب نداد و پشت من وارد خونه شد. نگاه آدما سمت ما برگشت و انگار همه ی سر و صدا ها قطع شد. فقط اهنگ بود. کسی حرف نمیزد و همه جور عجیبی به رابین خیره شده بودن. انگار داشتن با خودشون میگفتن "این اینجا چیکار میکنه"
من احساس میکردم اصلا راحت نیستم و فقط میخوام زودتر از اونجا خارج شم. با خودم فکر کردم رابین الان چه حسی داره؟ خواستم سمتش برم که پسری سمتمون دویید.
- ببینید کی اینجاس! دلمون واست تنگ شده بود رابین.
و بعد دستاشو برای رابین باز کرد و رابین با اکراه بغلش کرد. معلوم بود دلش نمیخواست این کارو کنه. حدس زدم اون کیلب باشه.بعد همه به حالت عادی برگشتن و طوری رفتار کردن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. نگاهم به امیلی و افتاد و تونستم نگرانی رو توی صورتش حس کنم.
امیلی : خیلی خب، بیاین بریم یکم نوشیدنی برداریم.
هممون دنبالش رفتیم.تا حالا رابینو انقدر ساکت ندیده بودم. از وقتی منو دیده بود فقط همون یه کلمه ی "خوبی" رو گفته بود. و این آزاردهنده بود.
پس به جاش تصمیم گرفتم انقدر نوشیدنی بخورم که یکم اوضاع بهتر شه.—————
خیلی مست بودم و دیدم کم تر داشت تار میشد. نمیدونم چرا دست رابینو گرفتم و بردمش وسط، بین همه ی آدمایی که داشتن میرقصیدن و شروع کردم به رقصیدن باهاش. اونم یکم مست به نظر میومد و اخلاقش بهتر شده بود.
یکم رقصیدیم و نفهمیدم چیشد که رابین دستشو روی کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد و آروم بوسیدم. منم همراهیش کردم. هیچ ایده ای ندارم چرا، ولی به نظر کار درست میومد. پس انجامش دادم.
———————
فرست کیس تقدیم شما.
و اینکهههه، اگر دوست دارید کست بزارم بهم بگید.
KAMU SEDANG MEMBACA
summer in meduk [lesbian]
Romansaاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...