10

350 65 6
                                    

- بیخیال رابین! باید بریم مهمونی کیلب. اون همیشه باحال ترین پارتی هارو راه میندازه.
رابین صورتشو با دستاش پوشوند و گفت:

- ولم کن اِم.
اونا امیلی رو اِم صدا میکردن که یه جورایی خنده دار بود.
امیلی چشماشو چرخوند و گفت:

- که تا آخر عمرت توی خونه بمونی؟
رابین جوابی نداد. فکر نمیکنم جوابی داشت که بده.

کای گفت:
- قرار نیست که دوست جدیدتو تنها بزاری؟
و به من اشاره کرد.

شوکه شدم و بهشون نگاه کردم. من که قرار نبود برم؟
رابین بهم نگاه کرد و گفت:
- تو که نمیخوای بری میخوای؟

امیلی با حالت " خواهش میکنم بگو آره " بهم زل زد که باعث شد بگم:
+ آ.. آره آره. میخوام.
رابین نفسشو با شدت بیرون داد و گفت:
- خیلی خب.

امیلی و کای بهم لبخند پیروزی زدن و گفتن:
- همینو میخواستیم.

———————

- واوو لباستو دوس دارم.
سمت میندی برگشتم و زیر لب گفتم ممنون.
- قراره کجا بری ؟
+ یه پارتی کوچیک.
- کوچیک به نظر نمیاد.

+ چی؟
- خب لباست اینو نشون نمیده.
دستمو روی لباسم کشیدم و با نگرانی گفتم:
+ زیادیه؟؟

- نه.
+ مطمئنی؟
- آره.
+ خب، خدافز.
- خوش بگذره!

قرار بود رابین و دوستاش بیان دنبالم. جلوی در ورودی وایساده بودن. امیلی رانندگی میکرد و من حرکت کردم و روی صندلی عقب کنار رابین نشستم.

+ ببینید، اگه حس میکنید لباسم زیادیه بهم بگید جون واقعا نمیخوام اینطوری باشه و من تا حالا تو مدوک پارتی نرفتم البته توی شیکاگو ام نرفتم ولی خب-
رابین که به نظر خیلی خوشحال نمیومد سرشو عقب انداخت و گفت:
- خوبی.
امیلی تایید کرد:
- آره خیلی خوشگل شدی.

رابین بقیه ی مسیر توی همون حالت به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. کای و امیلی ام راجب یه سری چیزا حرف میزدن که بهشون دقت نکردم. و دختر دیگه ای که اسمشو یادم رفته بود اونجا نبود. گفته بود نمیاد.

———————

خونه ی کیلب بزرگ بود. خیلیییی بزرگ، اونا گفته بودن که کیلب پولداره ولی فکر نمیکردم انقدر باشه. به سمت در خونه رفتیم و امیلی زمزمه کرد:
- بیخیال رابین. بعد سال ها اومدی مهمونی. یکم حداقل خودتو خوشحال نشون بده؟

رابین جواب نداد و پشت من وارد خونه شد. نگاه آدما سمت ما برگشت و انگار همه ی سر و صدا ها قطع شد. فقط اهنگ بود. کسی حرف نمیزد و همه جور عجیبی به رابین خیره شده بودن. انگار داشتن با خودشون میگفتن "این اینجا چیکار میکنه"

من احساس میکردم اصلا راحت نیستم و فقط میخوام زودتر از اونجا خارج شم. با خودم فکر کردم رابین الان چه حسی داره؟ خواستم سمتش برم که پسری سمتمون دویید.

- ببینید کی اینجاس! دلمون واست تنگ شده بود رابین.
و بعد دستاشو برای رابین باز کرد و رابین با اکراه بغلش کرد. معلوم بود دلش نمیخواست این کارو کنه. حدس زدم اون کیلب باشه.

بعد همه به حالت عادی برگشتن و طوری رفتار کردن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. نگاهم به امیلی و افتاد و تونستم نگرانی رو توی صورتش حس کنم.
امیلی : خیلی خب، بیاین بریم یکم نوشیدنی برداریم.
هممون دنبالش رفتیم.

تا حالا رابینو انقدر ساکت ندیده بودم. از وقتی منو دیده بود فقط همون یه کلمه ی "خوبی" رو گفته بود. و این آزاردهنده بود.
پس به جاش تصمیم گرفتم انقدر نوشیدنی بخورم که یکم اوضاع بهتر شه.

—————

خیلی مست بودم و دیدم کم تر داشت تار میشد. نمیدونم چرا دست رابینو گرفتم و بردمش وسط، بین همه ی آدمایی که داشتن میرقصیدن و شروع کردم به رقصیدن باهاش. اونم یکم مست به نظر میومد و اخلاقش بهتر شده بود.

یکم رقصیدیم و نفهمیدم چیشد که رابین دستشو روی کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد و آروم بوسیدم. منم همراهیش کردم. هیچ ایده ای ندارم چرا، ولی به نظر کار درست میومد. پس انجامش دادم.

———————

فرست کیس تقدیم شما.

و اینکهههه، اگر دوست دارید کست بزارم بهم بگید.

summer in meduk [lesbian]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang