با سردرد داغونی از خواب بیدار شدم و اطرافمو نگاه کردم. سرم گیج میرفت و باز نگه داشتن چشمام برام سخت بود. یهو حس کردم که ممکنه بالا بیارم. درست حس کردم. توی سطل کنار تختم بالا اوردم و دوباره سر جام توی تخت برگشتم.
میندی بعد از اینکه در زد وارد اتاقم شد و گفت:
- هی، حالت خوبه؟
+ نه خیلی.
- میتونم ببینم.
+ دیشب چیشد؟از اتفاقای دیشب هیچی یادم نبود. انگار خاطرات فقط تا جایی ادامه داشتن که رفتیم نوشیدنی بگیریم. همین.
- هیچی، دوستت آوردت خونه. رابین؟
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم. بهتر از این نمیشه.توی اولین باری که با هم رفتیم مهمونی انقدر مست کردم که بالا بیارم و اون منو بیاره خونه. عالی شد. الان چه فکری راجبم میکنه؟
- اون خیلی بهت اهمیت میده.
حرف میندی باعث شد از فکر بیرون بیام و چشمامو باز کنم.
+ چی؟
- میرم برات یه قرص بیارم.میندی گفت و سریع از اتاق بیرون زد.
الان دقیقن چه اتفاقی افتاده بود؟—————
چهار روز از اون مهمونی گذشته بود و هیچ خبری از رابین نبود. انگار تصمیم گرفته بود ناپدید شه. پس رفتم گل فروشی تا مطمئن شم منو هنوز زندست.
درو باز کردم و با دیدن رابین پشت پیشخوان نفس راحتی کشیدم. رابین سرشو با صدای باز شدن در بالا آورد و انگار با دیدن من حالت صورتش تغییر کرد. حالا مضطرب به نظر میومد.
آروم سمتش رفتم.
+ سلام.
- سلام اَش.
+ خب، پس هنوز منو یادته.سرشو پایین انداخت و تند تند شروع به توضیح کرد.
- من به خاطر اون شب متاسفم، واقعا-
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
+ مگه اون شب چیشد؟حالا اثری از اضطراب تو صورتش نبود. اصلا دیگه حسی تو صورتش نبود. نگاه یخ زدشو بهم داد و گفت:
- چیز.. مهمی نیست.
+ بهم بگو.
- فقط همین که زیادی ساکت بودم.یک چیزی درست به نظر نمیومد ولی تصمیم گرفتم بیخیال شم.
+ خب، هیچ شانسی هست که بخوای امروز باهام وقت بگذرونی؟
رابین لبخند تلخی زد و گفت:
- ببخشید. نمیتونم.دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد، فقط ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون زدم. به خونه رفتم و بقیه ی روزو توی تختم موندم. حتی با وجود تمام غر هایی که میندی میزد از تخت بیرون نیومدم و فقط فکر کردم.
ESTÁS LEYENDO
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...