11

326 57 5
                                    

با سردرد داغونی از خواب بیدار شدم و اطرافمو نگاه کردم. سرم گیج میرفت و باز نگه داشتن چشمام برام سخت بود. یهو حس کردم که ممکنه بالا بیارم. درست حس کردم. توی سطل کنار تختم بالا اوردم و دوباره سر جام توی تخت برگشتم.

میندی بعد از اینکه در زد وارد اتاقم شد و گفت:
- هی، حالت خوبه؟
+ نه خیلی.
- میتونم ببینم.
+ دیشب چیشد؟

از اتفاقای دیشب هیچی یادم نبود. انگار خاطرات فقط تا جایی ادامه داشتن که رفتیم نوشیدنی بگیریم. همین.
- هیچی، دوستت آوردت خونه. رابین؟
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم. بهتر از این نمیشه.

توی اولین باری که با هم رفتیم مهمونی انقدر مست کردم که بالا بیارم و اون منو بیاره خونه. عالی شد. الان چه فکری راجبم میکنه؟

- اون خیلی بهت اهمیت میده.
حرف میندی باعث شد از فکر بیرون بیام و چشمامو باز کنم.
+ چی؟
- میرم برات یه قرص بیارم.

میندی گفت و سریع از اتاق بیرون زد.
الان دقیقن چه اتفاقی افتاده بود؟

—————

چهار روز از اون مهمونی گذشته بود و هیچ خبری از رابین نبود. انگار تصمیم گرفته بود ناپدید شه. پس رفتم گل فروشی تا مطمئن شم منو هنوز زندست.

درو باز کردم و با دیدن رابین پشت پیشخوان نفس راحتی کشیدم. رابین سرشو با صدای باز شدن در بالا آورد و انگار با دیدن من حالت صورتش تغییر کرد. حالا مضطرب به نظر میومد.

آروم سمتش رفتم.
+ سلام.
- سلام اَش.
+ خب، پس هنوز منو یادته.

سرشو پایین انداخت و تند تند شروع به توضیح کرد.
- من به خاطر اون شب متاسفم، واقعا-
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
+ مگه اون شب چیشد؟

حالا اثری از اضطراب تو صورتش نبود. اصلا دیگه حسی تو صورتش نبود. نگاه یخ زدشو بهم داد و گفت:
- چیز.. مهمی نیست.
+ بهم بگو.
- فقط همین که زیادی ساکت بودم.

یک چیزی درست به نظر نمیومد ولی تصمیم گرفتم بیخیال شم.
+ خب، هیچ شانسی هست که بخوای امروز باهام وقت بگذرونی؟
رابین لبخند تلخی زد و گفت:
- ببخشید. نمیتونم.

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد، فقط ازش خداحافظی کردم و از مغازه بیرون زدم. به خونه رفتم و بقیه ی روزو توی تختم موندم. حتی با وجود تمام غر هایی که میندی میزد از تخت بیرون نیومدم و فقط فکر کردم.

summer in meduk [lesbian]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora