18

272 56 6
                                    

صبح اون روز بعد از اینکه امیلی یک بار صدام کرد بیدار شدم. این اتفاق زیاد نمیوفته، البته اینکه کاملا خواب نبودم هم بی تاثیر نبود. چجوری میتونستم بخوابم؟

با بی حوصلگی وسایلمونو جمع کردیم. یه صبحونه ی کوچیک خوردیم و به سمت مدوک حرکت کردیم.

دوباره روی صندلی عقب کنار رابین نشستم. ولی این دفعه حس خوبی نداشت، اصلا. این دفعه بهم یکی از گوشای ایرپادشو نداد و خودش تنهایی آهنگ گوش داد.
مدت زیادی از وقتی که راه افتاده بودیم نگذشته بود که رابین آروم سمتم خم شد و در گوشم گفت:

- هی، راجب دیشب..
خندیدم و گفتم:
+ فراموشش کن. من که.. گی نیستم.
البته که اون خنده شبیه هر چیزی بود جز خنده.
رابین توی همون حالت به چشمام خیره شد. بازم نگاهش سرد بود. بی حس. خیلی نزدیک بود ولی توی اون حالت نموند. سر تکون داد و برگشت سر جاش. به نظر خوشحال نمیومد.

ولی خب، مطمئنم اون بوسه هیچ معنی ای براش نداشته. برای من؟ نمیدونم... من قطعا گی نیستم ولی.. یه چیزی راجب اون بوسه باعث میشه دلم نخواد فراموشش کنم.

چند دقیقه بعد رابین بلند گفت:
- امیلی؟ به نظر خسته میای. من رانندگی میکنم.
و جاشو با امیلی عوض کرد تا رانندگی کنه.
راستش فکر نمیکنم اون لحظه اصلا به این اهمیت میداد که امیلی خستس. فقط میخواست از من دور شه.

———————

- سلام! مسافرت چطور بود؟
بدون اینکه به میندی نگاه کنم سرمو تکون دادم و گفتم:
+ خوب بود.
- همه چیزو برام تعریف کن.
+ میدونی.. الان خیلی خستم.

اینو گفتم و از پله ها بالا رفتم و توی تختم دراز کشیدم. به سقف اتاقم خیره شدم و انقدر فکر کردم که خوابم برد.

خواب، کاری بود که به جز سر کار رفتن توی چند روز بعدی کردم. بعضی وقتا میندی میومد توی اتاقم و سعی میکرد باهام حرف بزنه.
- اشلی؟ چه خبر؟
- خب.. بگو ببینم امروز سرکار چطور بود.

ولی من واقن حرف برای گفتن پیدا نمیکردم. همیشه جوابشو با " هیچی " یا "خوب بود" میدادم و صبر میکردم تا خودش از اتاق بره.

من هیچوقت به میندی نزدیک نبودم که حالا باشم و اگرم بودم.. چی باید بهش میگفتم؟

—————-
پارت آماده خیلی زیاد دارم ولی همش منتظرم تا قبلیا ووت بگیره یکم بعد آپلود کنم.
پس ووت بدید❤️‍🩹

summer in meduk [lesbian]Onde histórias criam vida. Descubra agora