وقت استراحتمون بود و موقتا در مغازه رو بسته بودیم. کنار چارلی و کارلا نشسته بودم و مشغول خوردن ساندویچی بودم که میندی برام کنار گذاشته بود.
چارلی که دهنشو پاک میکرد گفت:
- خب، از رابین چه خبر؟
نگاهش کردم و گفتم:
+ خبری ندارم.کارلا گفت:
- ولی فکر کردم شما دوتا با همین؟
همین کافی بود تا خندم بگیره.
+ منظورت چیه؟
- خب.. شما داشتین همو اون شب میبوسیدین و-ساندویچمو توی پلاستیکش برگردوندم و با تعجب گفتم:
+ چی؟
چارلی گفت:
- توی پارتی کیلب.دهنمو باز کردم و گفتم:
+ ولی من-
و یهو همه چیز با عقل جور در میومد، من مست بودم و چیزی از اون شب یادم نیست. غیب شدن رابین و معذرت خواهیش به خاطر اون شب.کارلا: شت، تو مست بودی!
——————
وقتی وارد گل فروشی شدم رابین مشغول مرتب کردن مغازه بود و متوجه من نشد. دستمو روی شونش زدم که از جاش پرید و دستشو روی قلبش گذاشت.
- مسیح! اشلی؟ ترسیدم.گل ها رو سر جاشون توی سطل برگردوند و بهم سلام کرد.
+ سلام.
حالا که میدونستم اون شب چه اتفاقی افتاده حرف زدن باهاش برام عجیب بود. ولی تصمیم گرفتم جوری رفتار کنم انگار که یادم نیست.+ خب، یه دسته گل از هرچی که دوست داری میخوام.
رابین لبخند زد و یه گل رو انتخاب کرد و بعد از پیچیدنش دور اون کاغذ هایی که رندوم ترین نوشته های ممکنو روشون داشتن دستم دادش.بوش کردم و گفتم:
+ واو، این یکی بوش خیلی خاصه.
رابین سر تکون داد.
- آره، اون مورد علاقمه. گاردنیا.
+ میدونی، یه جورایی سلیقتو دوست دارم.
بهم نگاه کرد و لبخند زد. امروز خوشحال به نظر میومد و این چیزی نبود که زیاد ببینم.تازه متوجه چال روی گونش شدم که وقتی میخندید به وجود میومد. چطور تا حالا ندیده بودمش؟ منم ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم فکر کردم: " اون چال گونه ها باید بوسیده بشن. "
بعد به خودم اومدم و تازه متوجه فکر توی سرم شدم. لبخندم جاشو به اخم داد. سریع از رابین خدافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم.
با خودم فکر کردم " چته اَشلی؟ چرا انقدر احمقانه رفتار میکنی؟ "
ESTÁS LEYENDO
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...