14

299 53 4
                                    

وقت استراحتمون بود و موقتا در مغازه رو بسته بودیم. کنار چارلی و کارلا نشسته بودم و مشغول خوردن ساندویچی بودم که میندی برام کنار گذاشته بود.

چارلی که دهنشو پاک میکرد گفت:
- خب، از رابین چه خبر؟
نگاهش کردم و گفتم:
+ خبری ندارم.

کارلا گفت:
- ولی فکر کردم شما دوتا با همین؟
همین کافی بود تا خندم بگیره.
+ منظورت چیه؟
- خب.. شما داشتین همو اون شب میبوسیدین و-

ساندویچمو توی پلاستیکش برگردوندم و با تعجب گفتم:
+ چی؟
چارلی گفت:
- توی پارتی کیلب.

دهنمو باز کردم و گفتم:
+ ولی من-
و یهو همه چیز با عقل جور در میومد، من مست بودم و چیزی از اون شب یادم نیست. غیب شدن رابین و معذرت خواهیش به خاطر اون شب.

کارلا: شت، تو مست بودی!

——————

وقتی وارد گل فروشی شدم رابین مشغول مرتب کردن مغازه بود و متوجه من نشد. دستمو روی شونش زدم که از جاش پرید و دستشو روی قلبش گذاشت.
- مسیح! اشلی؟ ترسیدم.

گل ها رو سر جاشون توی سطل برگردوند و بهم سلام کرد.
+ سلام.
حالا که میدونستم اون شب چه اتفاقی افتاده حرف زدن باهاش برام عجیب بود. ولی تصمیم گرفتم جوری رفتار کنم انگار که یادم نیست.

+ خب، یه دسته گل از هرچی که دوست داری میخوام.
رابین لبخند زد و یه گل رو انتخاب کرد و بعد از پیچیدنش دور اون کاغذ هایی که رندوم ترین نوشته های ممکنو روشون داشتن دستم دادش.

بوش کردم و گفتم:
+ واو، این یکی بوش خیلی خاصه.
رابین سر تکون داد.
- آره، اون مورد علاقمه. گاردنیا.
+ میدونی، یه جورایی سلیقتو دوست دارم.
بهم نگاه کرد و لبخند زد. امروز خوشحال به نظر میومد و این چیزی نبود که زیاد ببینم.

تازه متوجه چال روی گونش شدم که وقتی میخندید به وجود میومد. چطور تا حالا ندیده بودمش؟ منم ناخودآگاه لبخند زدم و با خودم فکر کردم: " اون چال گونه ها باید بوسیده بشن. "

بعد به خودم اومدم و تازه متوجه فکر توی سرم شدم. لبخندم جاشو به اخم داد. سریع از رابین خدافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم.

با خودم فکر کردم " چته اَشلی؟ چرا انقدر احمقانه رفتار میکنی؟ "

summer in meduk [lesbian]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora