20

270 49 2
                                    

رابین.

با برخورد نور به چشمام آروم بازشون کردم و به اطراف نگاه کردم. از جام بلند شدم و تازه متوجه سردرد و درد گردنم شدم که احتمالا به خاطر خوابیدن روی کاناپه بود.

صورتمو با دستام پیجوندم و سعی کردم مغزمو بیدار کنم. تاثیری نداشت، من همیشه باید نیم ساعت بعد از اینکه بیدار میشم صبر کنم تا بتونم فکر کنم یا حتی از جام تکون بخورم.

آروم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق اشلی شدم. بهش نگاه کردم که عمیق خوابیده بود و انگار هیچ چیز نمیتونست بیدارش کنه. پس منم این کارو نکردم و فقط از اونجا بیرون رفتم.

سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت حرکت کردم. خواستم برم گلفروشی ولی سردردم داشت به سرگیجه تبدیل میشد پس فقط تصمیم گرفتم برم، یه قرص بخورم و دوباره روی تختم بخوابم.

————————

اشلی.

ساعت اطراف دوازده بود که از خواب بیدار شدم. سردرد داشت دیوونم میکرد و این احتمالا به خاطر این بود که من دیشب در حد مرگ مست بودم.

هیچ‌ چیز خاصی ازش یادم نیست. فقط یادمه چارلی و کارلا خواستن باهاشون به یه پارتی برم و من چیکار کردم؟ درسته. مثل همیشه تا خرخره نوشیدنی خوردم.

میندی قراره بود عصر برگرده. منم هیچ کاری برای انجام دادن پیدا نکردم، پس فقط روی کاناپه دراز کشیدم و تلوزیون نگاه کردم.

شاید اگه منو یکی وسط دیدن باب اسفنجی اونم انقدر با دقت اینجا پیدا میکرد آبروم میرفت. ولی من عاشق باب اسفنجیم و چیزی نمیتونه اینو تغییر بده.

بوی آشنایی که حس میکردم باعث شد تمرکزم از روی تلوزیون برداشته شه و سعی کنم بیشتر اون بو رو درون ریه هام بکشم.

بوی سیگار، یه عطر خاص.. و شاید، قهوه؟
کاناپه همچین بویی میداد. عمیق تر دسته ی مبل رو بو کردم و چشمامو بستم. تا به یاد بیارم این بو رو از کجا میشناسم.

و پیداش کردم. رابین. چه کسی به جز رابین این بو رو میداد؟ هیچکس. و چرا باید این کاناپه انقدر احمقانه بوی رابینو بده؟

رابین هیچوقت اینجا نبوده.

———-

اگر هیچوقت فهمیدین که چند روزه آپلود نکردم و نیستم، خبر خوب.
من هنوز زنده ام و هنوز قراره این بوک رو تموم کنم ❤️‍🩹

summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now