دراز کشیدم روی تخت و گوشیمو برداشتم.
تنها کسی که میخواستم باهاش حرف بزنم رابین بود. پس بهش تکست دادم.+ هی، چیکار میکنی.
- دارم کوکی درست میکنم
-+ غیر ممکنه! اونا خوب به نظر میرسن.
- من واقعا آشپز خوبیم.
+ راجبش شک دارم.
- حاضرم بهت ثابت کنم.بعد از چند ثانیه آدرسش روی صفحه ی چت حاضر شد. نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و بعد از عوض کردن لباسام راه افتادم.
...
به خونه ی رو به روم نگاه کردم. از خونه ی میندی بزرگ تر به نظر میرسید. با تردید زنگو فشار دادم و عقب رفتم.
چند لحظه بعد چهره ی خندون رابین توی چهارچوب ظاهر شد. کم پیش میومد اینطوری ببینمش، پس منم لبخند زدم.
- سلام.
+ سلام.
از جلوی در کنار رفت تا وارد شم.درو پشت سرم بست و دنبالم اومد. به اطراف نگاه کردم. داخل خونشون درست به اندازه ی بیرونش قشنگ بود.
- چایی یا قهوه؟
+ هرکدوم، مهم نیست.رابین به سمت آشپزخونه رفت و من روی کاناپه نشستم. چشمم به دیواری خورد که روش پر از قاب عکس بود. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند شدم و سمتش رفتم.
به عکس ها نگاه کردم. رابین و پدر و مادرش توی جاهای مختلف. رابین توی سن های مختلف. یکی از عکس ها یه نفر اضافه داشت که نظرمو به خودش جلب کرد. از نزدیک تر نگاهش کردم. یه دختر کنار رابین بود. موهاش خرمایی بود و تا روی کمرش اومده بود. داشت لبخند میزد و دست رابینو گرفته بود. رابین هم داشت لبخند میزد. یه لبخند واقعی. نه اون لبخند هایی که به بقیه میزنه. این لبخند خاص بود.
با دوتا لیوان قهوه و ظرف کوکی ها که حالا آماده شده بودن پیشم برگشت. دوباره روی کاناپه نشستم.
+ از نزدیک حتی بهتر هم به نظر میان.
یکیشونو برداشتم و تیکه ای ازش خوردم.چشمام گرد شد و به رابین نگاه کردم.
+ اینا بهترین کوکی هایی ان که تا حالا خوردم.
رابین به مبل تکیه داد و گفت:
- تو حرفای منو باور نداری اَش؟جوابشو ندادم و فقط به خوردن کوکی های لذت بخشش ادامه دادم. انگار تیکه ای از بهشت بودن.
بعد از خوردن قهوه پشت سر رابین به حیاط پشتیشون رفتم. جایی که یه استخر بزرگ توش دیده میشد. رابین انگار که فکری به سرش زده بود سمتم برگشت و گفت:
- لباس شنا آوردی؟آب سرد بود ولی وقتی که پوستمو نوازش و آفتاب گرم به بدنم برخورد میکرد تضاد قشنگی رو به وجود میآورد.
رابین رفته بود تا برامون نوشیدنی بیاره و من تصمیم گرفتم شوخی که همیشه با دوستام میکردم رو روش پیاده کنم. خیلی حال میداد. تظاهر میکردم که دارم غرق میشم و شاید باورتون نشه ولی توی این کار واقعا خوبم.
بدنمو شل کردم و روی آب شناور موندم. رابین از خونه خارج شد و نگاهی بهم انداخت. نوشیدنی ها از دستش افتادن و سریع به سمتم دویید. توی آب پرید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
بالاخره از اون حالت خارج شدم و شروع به خندیدن کردم. ولی وقتی که حالت صورت رابینو دیدم لبخند روی صورتم خشک شد.
بازم احساس از توی نگاهش رفته بود. نمیدونم چطوری این کارو میکرد. طوری نگاهم میکرد که انگار هیچ حسی درونش نیست و چشماش یخ میزدن.
دستاشو اروم از دور کمرم باز کرد و از استخر بیرون رفت. لبه ی استخر نشست و پاهاشو توی اب گذاشت. بازم اونطوری شده بود. دستاش میلرزید، همه ی بدنش میلرزید و صورتش سفید شده بود. دقیقا مثل گچ.
سمتش رفتم و کنارش نشستم. شاید زیاد از حد پیش رفته بودم. دستمو روی شونش گذاشتم. بهم نگاه نکرد، فقط قطره اشکی از گونه هاش سر خورد و پایین اومد.
+ هی.. من-
از جاش بلند شد و به داخل خونه رفت. و من موندم و فکر اینکه چه کار اشتباهی کردم. چرا اینطوری شد؟ یه چیزی این وسط درست نبود.———————
داشتم یه دور همه ی پارتا رو میخوندم که چند تا
اشتباه تایپی دیدم. اگه شما هم دیدینشون لطفا بهم بگید که درستشون کنم 💘
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...