24

266 53 13
                                    

صبح دو روز بعد از تختم بیرون نیومدم. انقدر سردرد و حالت تهوع شدیدی داشتم که نمیتونستم تکون بخورم و حس میکردم که بدنم انقدر داغه که از خودش حرارت بیرون میده.

مریضی؟ توی تابستون؟ درست وقتی که هشت روز مونده تا شروع سال تحصیلی و برگشتن به مدرسه. بهتر از این نمیشه.

میندی در حالی که میگفت:
- اشلی؟ نمیخوای بیدار شی؟
در اتاقو باز کرد و وارد شد. بهم نگاهی انداخت.
- خوبی؟
لبخند زورکی ای روی لبم نشوندم.
+ نه خیلی.

نزدیکم اومد و دستشو روی پیشونیم گذاشت.
- مریض شدی؟ اوه. تو خیلی تب داری.
سرمو تکون دادم و نگاهش کردم.
- چیکار کنیم؟ من امروز کار خیلی مهمی دارم که مجبورم برم. باید کنسلش کنم.
+ نه. نیازی نیست.

گوشیم زنگ خورد. میندی بلند شد و از اون سر اتاق آوردش و دستم داد. رابین.
- اشلی؟ داشتم فکر میکردم امروز بعد از سرکار بریم یه کافه. شاید بتونیم دنبال چنتا دانشگاه بگردیم.

قرار بود من و رابین با هم دانشگاه هامونو یکی انتخاب کنیم که از هم دور نشیم. این ایده ی رابین بود و منم باهاش موافقت کردم.

+ ببخشید. امروز نمیتونم.
- چی؟ چرا؟ چیزی شده؟ به نظر.. خسته میای.
+ نه، یکم مریضم. ولی خوبم.
- اوه! کسی پیشت هست؟
+ میندی، ولی قراره بره سرکار.

میندی به نشانه ی اعتراض اخم کرد. توجهی بهش نکردم و ادامه دادم.
+ خوبم، نیازی نیس کسی ازم مراقبت کنه.
- من دارم میام اونجا.
+ نه رابین. نیازی ن-
- یک ربع دیگه میبینمت.

صدای بوق که نشون از قطع شدن تماس میداد توی گوشم پیچید و گوشیو روی تخت انداختم. میندی پرسید:
- چیشد؟
+ رابین میاد اینجا. تو برو سرکار.
لبخند زد و زمزمه وار گفت:
- من واقعا رابینو دوست دارم.

توجهی بهش نکردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم.
- خب من دیرم شده. حواست به خودت باشه، درو واسه ی رابین باز میزارم. بهت زنگ میزنم تا حالتو بپرسم. خب؟
+ باشه.
از جاش بلند شد تا از اتاق بیرون بره.
+ به بابام نگو خب؟ اون الکی نگران میشه.
- باشه.
از اتاق بیرون رفتن میندی رو تماشا کردم و ناخودآگاه دوباره به خواب برگشتم.

—————

از خواب که بیدار شدم با رابین مواجه شدم که روی تختم نشسته و نگاهم میکنه.
- اوه، سلام. بیدار شدی.
با حالت خواب آلودم گفتم:
+ مسیح رابین. داشتی موقع خواب نگام میکردی؟
- ام. نه. جدی نه.

به حرفش توجهی نکردم و نگاهمو ازش گرفتم. نزدیکم شد و خواست گونمو ببوسه که متوقفش کردم.
+ من مریضم.
شاکی نگاهم کرد.
- خب که چی؟
+ تو ام میگیری.
دوباره جلو اومد و گفت:
- برام مهم نیست.
دوباره متوقفش کردم و جواب دادم:
+ برای من مهمه.

این بار تسلیم شد و دلخور به عقب برگشت.
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و قرص توی دستش برگشت.
+ این چیه؟
- یه چیزی که بخوری و خوب شی که دوباره اجازه بدی بوست کنم.

لبخند زدم و قرص رو خوردم. نزدیک به ناهار بود و رابین از بیرون برام سوپ سفارش داد. چون به گفته ی خودش کوچک ترین استعدادی توی آشپزی نداره و ممکنه اگر سوپی که اون درست میکنه رو بخورم بدتر مریض شم.

سوپ نه خیلی خوشمزه ی رستورانو خوردم و رابین هم یکم سوپ خورد. بهش گفتم که برای خودش یه غذای بهتر سفارش بده ولی گفت ترجیح میده چیزیو بخوره که من قراره بخورم.

تمام عصر مشغول گشتن و پیدا کردن دانشگاه هایی شدیم که بتونیم با هم بریم و نزدیک باشه، در آخر د پائول به نظر خوب میومد. تصمیم گرفتیم برای شروع اونجا اپلای کنیم.

گوشیم زنگ خورد و میندی گفت که شب نمیتونه برگرده و اگر میشه از رابین خواهش کنم پیشم بمونه.
رابین بدون لحظه ای فکر کردن گفت میمونه.

بعد از اون به پیشنهاد رابین فیلم دیدیم. و رابین توی تخت کنارم دراز کشید و لپ تابو روی پاش گذاشت تا با هم فیلمو ببینیم.
ولی من زودتر خوابم گرفت. اثرات دارو بود.

رابین وقتی متوجه شد لپ تابو بست و روی میز کنار تختم گذاشت. و بعد کنارم دراز کشید و از پشت بقلم کرد.
با اینکه هیچ کس دیگه ای توی خونه نبود که از خواب بیدار شه آروم گفتم:
+ آخر کارتو کردی.

منو سفت تر توی بقلش گرفت و گفت:
- چی؟
+ بهم نزدیک شدی، مریض میشی.
- مهم نیست.
صدای خنده ی آرومشو شنیدم و بعد صورتشو توی ذهنم تصور کردم که داره میخنده. چال روی گونش توی ذهنم پدیدار شد.

سمتش برگشتم و گونشو، دقیقا همون چایی که چالش بود رو بوسیدم. بالاخره کاری که گفته بودم و انجام دادم و این بهترین حس دنیا رو داشت.

و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که توی همون حالت خوابمون برد.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
summer in meduk [lesbian]Where stories live. Discover now