صبح دو روز بعد از تختم بیرون نیومدم. انقدر سردرد و حالت تهوع شدیدی داشتم که نمیتونستم تکون بخورم و حس میکردم که بدنم انقدر داغه که از خودش حرارت بیرون میده.
مریضی؟ توی تابستون؟ درست وقتی که هشت روز مونده تا شروع سال تحصیلی و برگشتن به مدرسه. بهتر از این نمیشه.
میندی در حالی که میگفت:
- اشلی؟ نمیخوای بیدار شی؟
در اتاقو باز کرد و وارد شد. بهم نگاهی انداخت.
- خوبی؟
لبخند زورکی ای روی لبم نشوندم.
+ نه خیلی.نزدیکم اومد و دستشو روی پیشونیم گذاشت.
- مریض شدی؟ اوه. تو خیلی تب داری.
سرمو تکون دادم و نگاهش کردم.
- چیکار کنیم؟ من امروز کار خیلی مهمی دارم که مجبورم برم. باید کنسلش کنم.
+ نه. نیازی نیست.گوشیم زنگ خورد. میندی بلند شد و از اون سر اتاق آوردش و دستم داد. رابین.
- اشلی؟ داشتم فکر میکردم امروز بعد از سرکار بریم یه کافه. شاید بتونیم دنبال چنتا دانشگاه بگردیم.قرار بود من و رابین با هم دانشگاه هامونو یکی انتخاب کنیم که از هم دور نشیم. این ایده ی رابین بود و منم باهاش موافقت کردم.
+ ببخشید. امروز نمیتونم.
- چی؟ چرا؟ چیزی شده؟ به نظر.. خسته میای.
+ نه، یکم مریضم. ولی خوبم.
- اوه! کسی پیشت هست؟
+ میندی، ولی قراره بره سرکار.میندی به نشانه ی اعتراض اخم کرد. توجهی بهش نکردم و ادامه دادم.
+ خوبم، نیازی نیس کسی ازم مراقبت کنه.
- من دارم میام اونجا.
+ نه رابین. نیازی ن-
- یک ربع دیگه میبینمت.صدای بوق که نشون از قطع شدن تماس میداد توی گوشم پیچید و گوشیو روی تخت انداختم. میندی پرسید:
- چیشد؟
+ رابین میاد اینجا. تو برو سرکار.
لبخند زد و زمزمه وار گفت:
- من واقعا رابینو دوست دارم.توجهی بهش نکردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم.
- خب من دیرم شده. حواست به خودت باشه، درو واسه ی رابین باز میزارم. بهت زنگ میزنم تا حالتو بپرسم. خب؟
+ باشه.
از جاش بلند شد تا از اتاق بیرون بره.
+ به بابام نگو خب؟ اون الکی نگران میشه.
- باشه.
از اتاق بیرون رفتن میندی رو تماشا کردم و ناخودآگاه دوباره به خواب برگشتم.—————
از خواب که بیدار شدم با رابین مواجه شدم که روی تختم نشسته و نگاهم میکنه.
- اوه، سلام. بیدار شدی.
با حالت خواب آلودم گفتم:
+ مسیح رابین. داشتی موقع خواب نگام میکردی؟
- ام. نه. جدی نه.به حرفش توجهی نکردم و نگاهمو ازش گرفتم. نزدیکم شد و خواست گونمو ببوسه که متوقفش کردم.
+ من مریضم.
شاکی نگاهم کرد.
- خب که چی؟
+ تو ام میگیری.
دوباره جلو اومد و گفت:
- برام مهم نیست.
دوباره متوقفش کردم و جواب دادم:
+ برای من مهمه.این بار تسلیم شد و دلخور به عقب برگشت.
از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و قرص توی دستش برگشت.
+ این چیه؟
- یه چیزی که بخوری و خوب شی که دوباره اجازه بدی بوست کنم.لبخند زدم و قرص رو خوردم. نزدیک به ناهار بود و رابین از بیرون برام سوپ سفارش داد. چون به گفته ی خودش کوچک ترین استعدادی توی آشپزی نداره و ممکنه اگر سوپی که اون درست میکنه رو بخورم بدتر مریض شم.
سوپ نه خیلی خوشمزه ی رستورانو خوردم و رابین هم یکم سوپ خورد. بهش گفتم که برای خودش یه غذای بهتر سفارش بده ولی گفت ترجیح میده چیزیو بخوره که من قراره بخورم.
تمام عصر مشغول گشتن و پیدا کردن دانشگاه هایی شدیم که بتونیم با هم بریم و نزدیک باشه، در آخر د پائول به نظر خوب میومد. تصمیم گرفتیم برای شروع اونجا اپلای کنیم.
گوشیم زنگ خورد و میندی گفت که شب نمیتونه برگرده و اگر میشه از رابین خواهش کنم پیشم بمونه.
رابین بدون لحظه ای فکر کردن گفت میمونه.بعد از اون به پیشنهاد رابین فیلم دیدیم. و رابین توی تخت کنارم دراز کشید و لپ تابو روی پاش گذاشت تا با هم فیلمو ببینیم.
ولی من زودتر خوابم گرفت. اثرات دارو بود.رابین وقتی متوجه شد لپ تابو بست و روی میز کنار تختم گذاشت. و بعد کنارم دراز کشید و از پشت بقلم کرد.
با اینکه هیچ کس دیگه ای توی خونه نبود که از خواب بیدار شه آروم گفتم:
+ آخر کارتو کردی.منو سفت تر توی بقلش گرفت و گفت:
- چی؟
+ بهم نزدیک شدی، مریض میشی.
- مهم نیست.
صدای خنده ی آرومشو شنیدم و بعد صورتشو توی ذهنم تصور کردم که داره میخنده. چال روی گونش توی ذهنم پدیدار شد.سمتش برگشتم و گونشو، دقیقا همون چایی که چالش بود رو بوسیدم. بالاخره کاری که گفته بودم و انجام دادم و این بهترین حس دنیا رو داشت.
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که توی همون حالت خوابمون برد.
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...