رابین.
دوباره به گوشیم و متنی که توی صفحه ی چت اشلی نوشته بودم نگاه کردم.
" سلام اش، ببخشید که ناپدید شدم. ( مثل همیشه ) ولی سرم شلوغ بود. امروز بریم بگردیم؟ "نفسمو بیرون دادم و متنو پاک کردم. احمقانه بود. به جاش چیز دیگه ای نوشتم.
" هی اش، چطوری؟ "
بیخیالش شدم و گوشیمو خاموش کردم و توی جیبم گذاشتمش.جان از انبار بیرون اومد و گفت:
- ممنون که امروز اومدی رابین. ساعت نه شد. دیگه میتونی بری.
از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
+ واقعا؟؟ اصلا متوجه نشدم.ازش خداحافظی کردم. از مغازه بیرون زدم و بعد بی هدف شروع به راه رفتن کردن. نمیخواستم برم خونه، نیاز داشتم یکم قدم بزنم تا ذهنمو باز کنم.
ساعت یازده برگشتم خونه. داشتم در حالی که دعا میکردم مامانم متوجهم نشده باشه به سمت اتاقم میرفتم که با صداش سر جام متوقف شدم.
- رابین؟ دیر اومدی.
+ آ..آره. یکم پیاده روی کردم.
برای اینکه از مکالمه ی بیشتر جلوگیری کنم به سمت اتاقم رفتم و بعد از اینکه واردش شدم درو بستم.لباسامو عوض نکردم و یه راست توی تخت رفتم. نیازی نبود تلاش کنم، همون لحظه خوابم برد.
—————
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم. ساعت چنده؟ نمیتونم ببینم. همه جا تاریکه.
گوشیو از جیبم دراوردم و از شدت خواب آلود بودن نتونستم اسم روشو بخونم. پس فقط جواب دادم.+ الو؟
- رابین..
+ اَ..اَشلی؟؟؟ مسیح! ساعت چنده؟
- نمیدونم.چند ثانیه توی سکوت طی شد و فقط به صدای نفس هاش که کاملا نامنظم بودن گوش دادم.
- چ..چرا گلفروشی تعطیله رابین؟ من یه دسته.. نرگس میخوام.+ چی؟ کجایی؟؟
- گوش نمیدی؟ گلفروشی.
+ دارم میام اونجا، خب؟ صبر کن. تکون نخور. وایسا.. میدونی چیه؟؟ همینجا بمون. آره. باهام حرف بزن تا برسم پیشت.
- نیازی نیست بیای. بیخیال نرگس.+ مستی؟
- هی. من بهت گفتم فراموشش کنی. ولی خودم نتونستم این کارو کنم.
+ چی میگی اشلی؟
ماشینو روشن کردم و به سمت گلفروشی رفتم.- بوسه؟ جکوزی؟
+ هی-
- میدونم! میدونم. من گی نیستم. اگه مامانم منو میدید چی میگفت؟ مردم قراره چی بگن؟ ولی لعنت بهش رابین! من نمیتونم از فکرش بیام بیرون.از ماشین پیاده شدم و سمت گلفروشی دوییدم. همونجا بود، روی زمین نشسته بود و به در مغازه تکیه داده بود. گوشی توی دستش بود و اشکاش آروم از چشماش پایین میومدن.
کنارش روی زمین نشستم.
+ اش؟
- تو.. تو واقعا اومدی!
اروم توی بغلم گرفتمش و چیزی نگفتم. بوی الکل میداد.برای چند دقیقه همونجوری توی بغلم موند و بعد بلندش کردم.
+ پاشو. میبرمت خونه، باشه؟
سرشو تکون داد و با کمک من از جاش پاشد.سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی میندی حرکت کردم.
+ میخوای به میندی زنگ بزنی؟
- اون خونه نیست. امشب.. نیست.
سر تکون دادم و به راهم ادامه دادم. گرچه اون نمیدید. اون سرشو به شیشه تکیه داده بود و داشت بیرونو نگاه میکرد.جلوی خونه ی میندی نگه داشتم و کمکش کردم پیاده شه. بعد به طبقه ی بالا رفتیم و گذاشتمش توی تختش. برای چند دقیقه کنارش روی تخت نشستم و به چشماش خیره شدم. بعد آروم از جام بلند شدم. در حالی که اصلا نمیخواستم این کارو کنم.
خواستم از اتاقش بیرون برم که صداش متوقفم کرد.
- م..میشه بمونی؟
سمتش برگشتم.
+ اشلی..
حرفمو قطع کرد و بلند تر از قبل گفت:
- من از تنهایی متنفرم.پلکامو روی هم فشار دادم و آروم سمت تختش برگشتم. دوباره روی همون جای قبلی نشستم.
آروم کنارش روی تخت خوابیدم و بهش نگاه کردم.نگاهش روی لب هام رفت و بعد جلوتر اومد و لب هاشو روی مال من گذاشت.
برای چند لحظه بوسیدمش و بعد ازش جدا شدم.
+ تو مستی. خب؟ فردا همه ی اینارو فراموش میکنی.قسمتی از قلبم میخواست ادامه بده. میخواستم تا وقتی که زنده ام ببوسمش، ولی قسمت دیگه ای از قلبم میگفت " که چی؟ اینا که برای اون معنی ای ندارن. اون فراموششون میکنه، و بعد از تو هم میخواد فراموشش کنی. "
همونطور که بهم نگاه میکرد آروم چشماشو روی هم گذاشت و خوابش برد. منم بعد از تقریبا یک ساعت از روی تخت پاشدم و اتاقشو ترک کردم.
اول میخواستم برگردم خونه، ولی بعد یادم افتاد که اون گفته بود از تنهایی متنفره. پس روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم تا خوابم ببره.
——————
نظراتون خیلی واسم اهمیت دارن 💘
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...