کل این ماجرای دوست دختر کسی بودن دوست دختر داشتن خیلی عجیب بود. یک هفته گذشته بود و من نمیزاشتم رابین بهم نزدیک شه. نمیدونم چرا، انگار حس میکردم هنوز زوده. من حتی از وقتی بهش گفتم که میخوام دوست دخترش باشم نبوسیدمش.
ما فقط دستای همو میگیریم و حتی اون موقع هم تظاهر میکنیم که در حال انجام این کار نیستیم. در واقع هیچ چیزی تغییر نکرده، انگار فقط اسم دوست رومون جاشو به دوست دختر داده.
حتی ازش خواستم که فعلا به کسی نگه. چون من مطمئن نبودم دارم چیکار میکنم و ما میخواستیم ببینیم که این اصلا کار میکنه یا نه.
بیشتر اوقات به ساحل میرفتیم و حرف میزدیم. حس میکردم هیچوقت انقدر به کسی نزدیک نبودم. نه اینکه همه چیز رو راجب رابین بدونم یا همچین چیزی. درواقع هیچی ازش نمیدونستم. فقط حس میکردم که کنارش میتونم خود واقعیم باشم و این یعنی احساس نزدیکی.
حالا فقط بیست روز از تابستون مونده بود و بعد از اون، ما خیلی کم همو میدیدیم.توی اتاقم نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم که زنگ زد، رابین. جواب دادم.
+ سلام.
- سلام! آه.. میای بریم یه قهوه بگیریم؟
+ الان؟
- آره.
+ آره.
- خوبه. من پایینم.وقتی صدای بوق توی گوشم پیچید از روی تخت بلند شدم و سمت پنجره رفتم. واقعا اونجا بود. لباسمو عوض کردم و از خونه بیرون رفتم.
وقتی دیدمش سمتش رفتم و گفتم:
+ اگه نمیومدم چی؟
لبخند زد.
- میدونستم میای.
+ ولی اگه نمیومدم؟در حالی که دستمو میگرفت و وادارم میکرد کنارش راه برم گفت:
- اون موقع فقط برمیگشتم خونه.
در جواب دستشو گرفتم و همراهش حرکت کردم.——————
در طول هفته فقط سرکار میرفتم و بعد با رابین وقت میگذروندم. حتی بعضی وقتا قسمت دوم حذف میشد. وقتی میرفتم پیشش فقط توی اتاقش میشستیم و حرف میزدیم، گاهی فیلم میدیدیم، و بعضی وقتا فقط به هم نگاه میکردیم.
اون روز تقریبا ۱۰ روز از شروع رابطمون گذشته بود که رفتم پیشش. بعد از ده روز هنوز تنها کاری که میکردیم گرفتن دست هم بود و بعضی وقتا حتی این کارم نمیکردیم.
روی تختش نشسته بود و من روی صندلی میز تحریرش.
- بیا اینجا.
به روی تخت کنارش اشاره کرد، رفتم. بعضی وقتا میخواستم فقط بغلش کنم یا انقدر ببوسمش که خسته شم. گرچه خسته کننده به نظر نمیومد.ولی این کارو نمیکردم. چون ترسناک بود. من فقط سعی میکردم فاصلمو باهاش حفظ کنم.
زمان گذشت و مشغول حرف زدن شدیم.غرق حرف زدن راجع به فیلمی که دیشب دیدم بودم که دستشو جلو آورد و آروم موهامو پشت گوشم داد، جمله مو خوردم و بهش خیره شدم.
- حرف بزن اَش. وقتی حرف میزنی میزاری بهت دست بزنم.
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ولی کلمه ها توی دهنم شکل نگرفتن. چشمامو به چشماش دوختم و منتظر موندم تا ببینم چیکار میکنه.دستشو نوازش وار روی گونم کشید و گفت:
- چرا نمیخوای نزدیکم شی؟ باهام راحت نیستی؟
بعد از اینکه نگاهمو از دستش گرفتم و به چشماش دادم گفتم:
- چ..چرا. من فقط، میترسم.لباشو آروم و نرم روی لب هام گذاشت و دستشو روی گردنم. جوری که انگار سال ها منتظر این لحظه بودم همراهیش کردم. واقعا هم بودم. نه سال ها ولی روز ها. روزهایی که مثل سال ها گذشتن.
آروم ازم جدا شد و گفت:
- هنوزم ترسناکه؟
سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
+ قشنگه.
لبخند زد و این بار من بوسیدمش.
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...