- لوکاس رسما دیوونته.
جسیکا در حالی که بیسکوییتی توی دهنش میزاشت گفت.
+ جسیکا، لطفا خفه شو.- فقط دارم حقیقت رو میگم.
+ خب که چی؟
- دوسش نداری؟
+ چی؟ معلومه که نه.یکی از اون نگاه های "تو خیلی احمقی" بهم انداخت و گفت:
- قرار نیست اوضاع بین تو و رابین درست شه. داری وقتتو تلف میکنی.+ من الان منتظر نیستم اوضاع با رابین درست شه-
صداشو شنیدم که زیر لب گفت:
- کاملا معلومه.
ولی نادیده گرفتم و ادامه دادم:
+ و این وقت تلف کردن نیست! لازم نیست که حتما با یکی تو رابطه باشم.- میدونم ولی-
حرفش با صدای زنگ گوشیم متوقف شد. نگاهی به اسم رابین روی صفحه انداختم و از جام بلند شدم.
- کیه؟
+ رابین.
جسیکا چشماشو چرخوند و با طعنه گفت:
- عالیه.ازش دور شدم و تلفن و جواب دادم.
+ سلام.
- سلام اَش. خوبی؟
+ آره. تو خوبی؟
- آره.+ بهت پیام دادم، جواب ندادی.
- آره. باورت میشه تا الان ندیده بودمش؟ و حالا که دیدمش با خودم فکر کردم برای جواب دادن خیلی دیره. واسه همین زنگ زدم. واقعا ببخشید. اینجا سرم خیلی شلوغه.+ اشکالی نداره.
- مدرسه چطوره؟
+ مزخرف.
- خب آره. انتظار دیگه ای نمیره.+ دانشگاه چطوره؟
- معمولی، حوصله سر بر.
دیگه چیزی نگفتم و برای چند ثانیه به صدای نفساش گوش کردم. تا گفت:
- میخوای بعدا همو ببینیم؟
+ آره.- خوبه. پس.. بعدا بهت پیام میدم؟
+ باشه.
- باشه.
+ باشه.
- باشه.
+ خدافظ رابین.
- خدافظ.——————
چند روز بعد وقتی که از مدرسه بیرون اومدم، رابین دم در بود. من متوجهش نشدم. داشتم با لوکاس حرف میزدم.
وقتی که دیدمش که داره به سمت من میاد همه ی حواسم از چیزی که لوکاس داشت میگفت پرت شد و فقط میتونستم به رابین نگاه کنم.
رابین همونطور که بهم نزدیک تر میشد لبخندی زد.
رابین: سلام.
+ سلام.
ر: خوبی؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.با صدای لوکاس حواسم پرت شد و تازه متوجه شدم اونم اینجاست.
ل: پس.. میای بریم؟
موهامو پشت گوشم دادم و سعی کردم به این فکر کنم که داشت چی میگفت.
+ ببخشید..کجا؟ل: سینما؟ قرار؟ من و تو؟ فردا؟
نگاهی به رابین انداختم. لبخندش محو شده بود و حالا که دستاش تو جیبش بود با اخم به لوکاس نگاه میکرد.+ اوه.. من فردا سرم شلوغه. فکر نکنم بتونم بیام. ولی مرسی. میتونیم بعدا بریم.
لوکاس لبخند الکی ای زد و بعد گفت:
ل: خب.. پس خدافظ. بعدا یه کاریش میکنیم.
جواب لبخندشو دادم و ازش خدافظی کردم.سمت رابین برگشتم.
- اون کی بود؟
+ همکلاسیم.
- خوبه.+ قراره چیکار کنیم؟
- خب.. داشتم فکر میکردم که بریم اسکیت. روی یخ؟
ذهنمو از قضیه ی لوکاس دور کردم و بهش لبخند زدم.
+ به نظر میاد ایده ی خوبی باشه.——————
- فاااااک.
به رابین نگاه کردم که برای بار هزارم پخش زمین شده بود و خندیدم.
+ رابین. باورم نمیشه دوباره افتادی.
- بهم نخند!
به حرفش توجه نکردم و کوچک ترین تلاشی برای جلوی خندمو گرفتن نکردم.بدون توجه به آدمایی که خیلی بهتر از من رابین اسکیت سواری میکردن و از کنارمون میگذشتن، کنارش روی زمین نشستم. موهاش به هم ریخته بود و این باعث میشد بخوام تا ابد به این قیافش نگاه کنم.
- چیه؟
+ هیچی.
- چرا داری بهم نگاه میکنی؟
+ چون خوشگلی.چیزی نگفت. چند دقیقه همونطوری روی زمین نشستیم و همو نگاه کردیم تا بالاخره حرف زد.
- میخوای باهاش بری سر قرار؟انتظار اینو نداشتم. به چشمای قهوه ایش نگاه کردم و چند ثانیه طول کشید تا بتونم جوابی براش پیدا کنم.
+ برات مهمه؟
- آره.
+ چرا؟
- خب.. برام مهمه دیگه.جوابشو ندادم و چند دقیقه ی بعدی هم به سکوت گذشت.
- دلم برای مدوک تنگ شده.
+ اوه.. منم همینطور.
- باید یه بار بریم. دوتایی.+ کِی؟
- نمیدونم. هروقت.
+ به نظر ایده ی خوبی میاد.
- مامان بابام دارن میرن مسافرت. میتونیم شب و خونه ی ما بمونیم.
+ باید بابامو بپیچونم.چند دقیقه ی دیگه سکوت. رابین از جاش بلند شد و شروع کرد به در آوردن اسکیت هاش.
+ نمیرم.
- چی؟
+ با لوکاس، نمیرم سر قرار.لب پایینشو گاز گرفت ولی توی پنهان کردن لبخندش موفق نشد. یه سیگار از توی جیبش درآورد و آروم گفت:
- خوبه.———————
کم مونده تموم شه :')))
YOU ARE READING
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...