تا چند روز بعدی دیگه رابینو ندیدم. ذهنم درگیرش بود، چرا انقدر احمقانه واکنش داده بود؟ اون منو توی ساحل تنها گذاشت و رفت. نه اینکه راه رو بلد نباشم یا برگشتن تنهایی برام سخت باشه. ولی تنها موندن اونجا حس خوبی نداشت.
خیلی حوصلم سر رفته بود و از طرفی، میخواستم شروع کنم تا برای کالج پول جمع کنم. معماری رشته ی پر هزینه ایه و میدونم بابام به تنهایی از پس پولش بر نمیاد.
پس موقع صبحونه از میندی پرسیدم:
+ فکر میکنی.. کاری برای انجام دادن توی مغازه هست؟
میندی توی مدوک یه مغازه ی لباس فروشی داشت. و کار کردن اونجا به نظر شغل خوبی حداقل برای تابستون میومد. و میتونستم بیشتر با آدما اشنا شم.ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- میخوای کار کنی؟
+ آره، حوصلم سر میره.
- خب، آره! میتونی نیمه وقت توی مغازه وایستی. ولی به عنوان حسابدار.
+ خوبه، ممنون.روز بعد اولین روز کاریم بود. میندی من و به مغازش برد تا با کار هایی که باید بکنم و همکارهام آشنا شم. درو باز کرد و بلند گفت:
- سلاااام.
دو نفر اونجا بودن. یه پسر و دختر که هردوشون به نظر همسن من میومدن. پسره که بعدا فهمیدم اسمش چارلی بود قد کوتاهی داشت و موهای فرفریش توی صورتش ریخته بود. و دختره، کارلا. که چشمای سبز و موهای قهوه ای روشن داشت. به نظر مهربون میومدن.میندی منو به اونا معرفی کرد و بعد از نشون دادن میز و کارهام بهم از مغازه رفت. حالا فقط من و چارلی و کارلا بودیم. خیلی حس راحتی نبود. ولی خب، بهش عادت میکردم.
دو روز بعد از اینکه شروع کردم به سرکار رفتن، وقتی میخواستم از مغازه بیرون میرفتم بارون گرفت. بارون شدید در حدی که اگر بیشتر از چند ثانیه زیرش بمونی خیس خالی میشی.
از بارونای تابستونی خوشم میاد. انگار وسط اون همه گرما بهت تنوع میده. از مغازه بیرون رفتم و با رابین مواجه شدم. آخرین چیزی که انتظارشو داشتم. اینجا چی کار میکنه؟
موش آب کشیده بود، و در حالی که آب از موهاش چکه میکرد و دوتا لیوان هات چاکلت دستش بود دم در مغازه ایستاده بود و بهم زل زده بود.
+ سلام؟
لبخند مضطربی زد.
- سلام. یکم.. هات چاکلت میخوای؟
لبخند زدم و لیوان هات چاکلتو ازش گرفتم.
+ چجوری پیدام کردی؟
- آاا. شاید از جان آدرس میندی رو گرفته باشم و رفته باشم پیشش و ازش پرسیده باشم که تو الان کجایی.لبخندم کش اومد. یه چیزی درباره ی رابین بهم حس خوبی میداد. حسی که تا حالا نداشتم.
- پس.. میخوای پیاده روی کنیم؟ البته الان داره بارون میاد و من چتر ندارم و احتما-
+ مهم نیس بیا بریم.در مغازه رو بستم و همراهش به پیاده روی رفتم. اون تا خونه همراهم اومد. زیر بارون هات چاکلت خوردیم و خیس شدیم. انگار که واسمون مهم نبود. واقعا هم نبود. شاید سرما میخوردیم، ولی میارزید.
- پس.. الان سرکار میری؟
+ آره، یه جورایی. بیشتر واسه اینکه سرمو گرم کنم.
- فردا تولدمه.
سر جام وایسادم و با تعجب بهش نگاه کردم.
+ چرا زودتر بهم نگفتی!
- خب، قراره با دوستام بریم بولینگ. میای؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+ اگر دوستای تو از من خوششون نیاد چی؟
- چرا باید برات مهم باشه؟ و.. تو کاملا خوش اومدنی، یا همچین چیزی هستی. کلمشو نمیدونم.
لبخند زدم و یکم از هات چاکلتم خوردم.
+ میام.
ESTÁS LEYENDO
summer in meduk [lesbian]
Romanceاشلی به تازگی مادرش رو از دست داده و بیرون رفتن از خونه آخرین کاریه که میخواد انجام بده. ولی به اصرار پدرش، مجبور میشه برای تابستون به مدوک بره. جایی که دختر عمش زندگی میکنه. اول از مدوک متنفره. ولی آشنایی به دختری به نام رابین، باعث میشه اون مدوک ر...