28

236 46 1
                                    

دو هفته از شروع مدرسم میگذشت و هیچ خبری از رابین نداشتم. بعد از اون شب حتی یک بارم بهم زنگ نزد. پس منم بهش زنگ نزدم. ولی دلم براش تنگ شده، و از این متنفرم که دلم براش تنگ شده.

- اَشلی؟ دوستت پشت دره.
با صدای بابام به خودم میاد و لحظه ای با فکر اینکه شاید رابین پشت در باشه به خودم می‌لرزم. توی آینه به خودم نگاه میکنم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم به طبقه ی پایین میرم.

بابا روی کاناپه نشسته و داره تلوزیون میبینه. سمت در خونه میرم و با تردید بازش میکنم. شخصی که هنوز موفق نشدم تشخیص بدم کیه ولی مطمئنم رابین نیست روی پله های جلوی در، پشت به من نشسته و داره به اطراف نگاه میکنه.

جلوتر میرم و با شنیدن صدای پام از جاش بلند میشه و سمتم برمیگرده. لبخند میزنه و آروم سلام میکنه.
+ امیلی؟ اینجا چیکار میکنی؟
- ببخشید بی خبر اومدم. باید حرف بزنیم.

موهامو پشت گوشم میدم و میگم:
+ اوه. خیلی خب؟ بیا بریم تو.
- نه. همینجا خوبه.
درو پشت سرم میبندم و میرم کنارش روی پله ها میشینم.

- راجب رابینه.
+ اون.. حالش خوبه؟
- آره. ولی، یه جورایی نه.
دست و پامو گم میکنم.
+ چیشده؟

بعد از چند ثانیه سکوت که به نظر چند سال میاد میگه:
- اَش. تو حق داری راجب تیلور بدونی. راستش نمیدونم چرا رابین از همون اول راجبش بهت نگفت.
تیلور دوست دخترش بود. فکر کنم یه سال با هم بودن و رابین خیلی دوسش داشت.

+اوه-
- رابین قبلا اینطوری نبود. همیشه با ما میومد بیرون. یه شب توی یه مهمونی.. تیلور خیلی مست بود، رابین هم. هردوشون رفتن لب دریا. تیلور رفت شنا کنه، رابین نرفت. چون شنا بلد نبود. رابین توی ساحل موند و تیلور و تماشا کرد. تیلور خیلی از ساحل دور شد و دیگه توی دیدرس نبود. رابین سعی کرد بره توی آب دنبالش، ولی اون شنا بلد نبود. برگشت توی مهمونی تا کمک بیاره. اون شب رو یادم نمیره. داشت گریه میکرد و حتی نمیتونست درست صحبت کنه. چند نفر از بچه ها رو دنبال خودش برد ساحل تا به تیلور کمک کنن. خیلی دیر شده بود، تیلور غرق شده بود. اونا فقط تونستن بعدا جنازشو پیدا کنن. فشار خیلی زیادی روی رابین بود. مادر پدر تیلور همه چیز رو گردن اون انداختن و توی مدرسه همه باهاش بد بودن. یه جورایی، مرگ تیلورو تقصیر اون میدونستن. رابین نابود شده بود. با کسی حرف نمیزد، چیزی نمیخورد. خیلی طول کشید تا بتونن کاری کنن بهتر شه. رفت شنا یاد گرفت، شروع کرد توی گل‌فروشی کار کردن و بعد با تو آشنا شد.

نفسمو که ناخودآگاه حبس کرده بودم بیرون دادم. خواستم چیزی بگم ولی هیچ حرفی به نظر نمیومد برای این لحظه درست باشه.

- بعد از مدت ها، بالاخره کم کم داشت خوشحال میشد و لبخند میزد. اَشلی. من دلیل خوشحالی دوباره ی رابین رو وجود تو میدونم. الان دوباره، به حالت قبل برگشته. نمیدونم چه اتفاقی بینتون افتاده. ولی لطفا باهاش حرف بزن. اون لیاقت خوشحال بودنو داره.

بدون هیچ حرفی به زمین خیره شدم. بعد از چند دقیقه که توی سکوت سپری شد امیلی گفت:
- خب، من باید برم. اگه رابین بفهمه اینجا بودم به قتل میرسونتم.
سرمو بلند کردم و سعی کردم به سختی کلماتو از دهنم خارج کنم.

+ ممنون که اومدی.
از جاش بلند شد. لبخند زد و بعد به سمت ماشینش که اون ور خیابون پارک شده بود حرکت کرد. سوارش شد و رفت. و منو با کوهی از فکر و خیال تنها گذاشت.

—————

ببخشید که انقدر دیر آپلود کردم. نوشتن توی این روزا واقعا سخته. امیدوارم خوشتون بیاد. ❤️

summer in meduk [lesbian]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora