𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 3

749 138 10
                                    

پارت سوم:

امروز، نوزده دسامبر سال هزار و نهصد و سی و نه، میانه‌ی سرمایی که سخت مردم رو در آغوش گرفته‌بود، ماه‌ها از شروع جنگ جهانی دوم می‌گذشت و وضعیت فرانسه روزبه‌روز بدتر می‌شد؛ قحطی، در تمام شهر‌های اروپا از جمله پاریس بیداد می‌کرد و می‌شد گفت بعد از یورش آلمان و ارتش نازی به لهستان و اعلام جنگ، در بسیاری از کشورها، هیچ‌یک از افراد، دیگه اثری از خوشی‌ها ندیده‌بودن...
هر روز هزاران نفر جانشون رو از دست می‌دادن اما معجزه‌ای اتفاق نمی‌افتاد؛ معجزه‌ای برای نجات هزاران‌خانواده، هزاران‌عشق نافرجام و هزاران‌امید...
آخرین‌چیزی که در جنگ، برای آلمانی ها ارزش داشت، جان آدم‌ها و احساساتشون بود!

تهِ سیگار برگش رو با آرامش، به سطح شیشه‌ای ظرف روی میز کشید و برای کمتر نفوذ کردن سرما به اتاق کارش پنجره رو همراه با اخم واضحی که همیشه ساکن چهره‌ی جدیش بود، بست.
هشت سالی می‌شد که سیگار برگ کاپیتان بلک بین تمام کشور‌های دنیا، محبوبیت خاص خودش رو پیدا کرده بود؛ حقیقتا کام سنگین و عمیق از اون سیگار و طعم شیرین شکلاتش لحظه‌اس که بین لب‌ها می‌ذاشت تا آماده‌ی جنگ با شعله‌های کبریت بشن، واقعا خاص و دلربا به‌نظر می‌رسید.
زمزمه‌ی ورود مارشال کیم به فرانسه، در تمام روزنامه‌ها دست‌به‌دست می‌شد؛ مرد جوانی که چهره‌ی زیبا و جدیش، زبان‌زد همه‌ی سربازان و سرجوخه‌های آلمانی شده‌بود؛
چشم‌هایی کشیده، همراه با تیله‌های قهوه‌ای‌رنگ که با نگاه کردن بهشون، می‌شد معنای کلمه‌ی ابهت رو به‌خوبی فهمید.
قدِ بلند و جثه‌ی خوش‌تراشش، نگاه تمام مردم رو به سمت خودش جلب می‌کرد، صورت استخوانی و زاویه‌داری که لب‌های برجسته‌ و سرخ‌رنگش همراه با بینی بی‌نقصی که داشت، با کمال بی‌رحمی روی پوست برنزه‌اش، خودنمایی می‌کرد و در انتها لباس‌های رسمی و سبزرنگی به خوبی در تن مرد، دلبرانه می‌نشستن.
و‌ نباید به راحتی گذر کرد از موهای خوش‌حالت و مشکی مارشال کیم، که تنها یک دست کشیدن میان تارهاش کافی بود تا جذبه‌ی مرد چندبرابر بشه.
عمیقأ در تفکراتش سِیر می‌کرد که با باز شدن ناگهانی در اتاق، تمام افکارش پراکنده شدن و از خشم، دندان‌هاش رو روی هم سابید؛ تا جایی که منقبض شدن فکش از بیرون هم قابل مشاهده بود.
ظرف جا سیگاری رو با شتاب روی زمین انداخت و فریاد کشید:
-گویا مایلی در جواب بی‌ملاحظگیت، سرت رو از دست بدی!
پسرک سرباز، بی‌خبر از قوانین مارشال جدید، خیره به خرده شیشه های ریخته روی زمین، خواست حرفی بزنه که صدای بم مرد، طنین‌انداز شد:
-از اتاق خارج می‌شی و مجددا طبق قوانینی که وضع کردم، برمی‌گردی!
به‌قدری صدا و لحن مرد، محکم و دستوری بود، که جای هیچ سخنی برای پسر باقی نذاشت و از اتاق بیرون رفت.
قولنج گردنش رو شکست و به فضای اطرافش نگاهی انداخت؛ محیط مستطیل‌مانند و عریضی که سرتاسر پر از پرچم های ارتش نازی و جمهوری آلمان بود؛ فرش قرمزی که به زیبایی بر سطح زمین دلبری می‌کرد و از تمیزی برق می‌زد.
درست انتهای اتاق، یک‌دست مبل سلطنتی طلایی‌رنگ به چشم می‌خورد که فرورفتگی ابر‌هاش، قدمت زیادش رو به رخ می‌کشیدن؛ میز عسلی بزرگی که سطحش پر بود از انواع مشروب‌های درجه‌یک جهان و همین‌طور سیگار هایی همانند مارلبرو، کاپیتان بلک، باند استریت و چسترفیلد؛ گیلاس‌های بلورین مارگاریتا و و شامپاین به زیبایی در قفسه‌ی شیشه‌ای کنار اتاق خودنمایی می‌کردن‌. باد از لابه‌لای پرده‌های زرشکی‌رنگی که به‌خوبی طلا‌کوب بودنشون در معرض دید قرارداشت، فرار می‌کرد. همون‌طور که سیگارش رو بین انگشت اشاره و وسطش به‌بازی‌گرفته‌بود، منتظر به در چشم دوخت تا سرباز جوان، دوباره وارد اتاق بشه.
در به صدا در اومد و با تکیه دادن به میزش، لب زد:
- بیا تو.
سرباز آلمانی قدمی به جلو برداشت که با بلند شدن دست مارشال کیم به نشانه‌ی ایست، سرجاش متوقف شد، سرش رو، رو به بالا برد و‌ همون‌طور که دستش رو برای ادای احترام کنار سرش قرارداده‌بود، پای راستش رو با ضرب به زمین کوبید و گفت:
- درود بر فیلد مارشال کیم.
مرد درحالی که همچنان به میز تکیه داشت، دستی به درجه‌هایی که روی سرشانه‌اش به چشم می‌خوردن کشید و زمزمه کرد:
- کارت رو بگو.
پسر ترسیده از نگاه‌های نافذ مافوقش، پشت سر هم پلک زد و با صدایی که اضطراب تا آخرین امواجش رو تسخیر کرده‌بود، سکوت نه‌چندان طولانی رو شکست:
- طبق برنامه همیشگی، به افتخار ورود شما و اهدای درجه‌ی فیلد مارشال و ریاست فرماندهی عالی ورماخت، در دوره‌ی رایش سوم (دولت نازی) فردا عصر جشن مجللی همراه با رژه‌ی سربازهای آلمانی، برگزار خواهد شد.
ابرویی بالا انداخت و با صدای بمش به سرباز روبه‌روش، اجازه‌ی مرخص شدن داد.
بعد از اتمام بازجویی از پسر نوجوانی که به جرم یهودی بودن و فرار از دست سربازها، بازداشت شده‌بود، احساس خستگی گریبان‌گیرش شد و طبق معمول معده‌اش هم از فرط گرسنگی سمفونی هیجان‌انگیزی رو شروع به نواختن کرد.
طی تمام این مدتی که به فرانسه اومده‌بود، کابوس‌های عجیبی، شب‌ها به یقه‌ی روحش چنگ می‌زدن.
پسری که دائما درخواست نفسی دوباره می‌کرد و مرد بی‌رحمانه گلوی فرد روبه‌روش رو می‌فشرد...
جدا از همه‌ی این‌ها، کمی برای فردا هیجان و اضطراب داشت؛ اما امان از سر‌درد آزاردهنده‌ای که همیشه و همه‌جا همراهش بود.
دستش رو به‌سمت دکمه‌ی کت سبزرنگش برد و بی‌حوصله بازش کرد.

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now