𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 12

542 102 17
                                    

گندم‌گون من! مرور خاطرات، اون هم خاطرات فردی که دیگه توی زندگیمون وجود نداره، دردناک‌ترین کار دنیاست؛ اینکه وجودش رو بخوای اما اون، کنارت نباشه، خیلی تلخه... یک‌تلخی خاص؛ درست مثل اینکه ظرف شکر رو از فردی که طبق عادت هر روز قهوه‌اش رو همراه با شکر می‌نوشه، بگیری و بگی حالا بازهم به نوشیدن قهوه ادامه بده!
من، یک‌قهوه‌ی تلخ بودم و تو شدی شکر زندگی من؛ اما حالا اطرافیانم با کدوم‌منطق انتظار دارن طعم تلخ زندگیم رو بدون شیرینی وجود تو، مزه کنم؟
زندگیِ من، درحال‌حاضر چیزی نیست جز قهوه‌ی بدون شکر...
کاش می‌تونستم جلوی فکر‌کردنم رو بگیرم! سعی‌ام رو می‌کنم؛ اما به‌محض‌اینکه موفق می‌شم، انگار مغزم پر از دود و دوباره همه‌چیز تکرار می‌
شه. نمی‌خوام فکر کنم... فکر می‌کنم که نمی‌خوام فکر کنم! نباید به این فکر کنم که نمی‌خوام فکر کنم؛ چون این، هم باز یک‌جور فکر کردنه! پس هیچ‌وقت پایان نداره، نه؟
اما چه‌چیزی لذت‌بخش‌تر از فکرکردن به تو؟
هرچند که من بدون تو تبدیل به یک‌قهوه‌ی تلخ شدم، اما هنوز هم نمی‌تونم از این‌نوشیدنی خوش‌طعم بگذرم.
خورشید من! درست لحظه‌ای که حتی فکرش رو هم از ذهنم گذر نمی‌دادم، غروب کردی، من رو با تاریکی شب به دست‌ بادی های سرد پاییزی سپردی و رفتی...
دوباره طلوع می‌کنی؛ درست می‌گم؟ از همون روز اول که چشم‌های سرد و غمگینت رو دیدم، فهمیدم که تو ناب‌ترین انسانِ روی زمین هستی! از من نخواه که از لب‌های سرخ و داغت بگذرم، تا آخرین روز از این‌زندگی تلخم، درست توی همون مکانی که قلبت رو بهم هدیه دادی، منتظرت می‌مونم! نذار دریای امید قلبم تبدیل به یک‌کویر بی‌انتها بشه...

***
دستش رو روی بازوی وبستر کشید، و با لحن آرومی گفت:
- می‌دونم نگران جیمینی، اما با بازخواست کرد پدر برنارد چیزی درست نمی‌شه، چون اون هم چیزی نمی‌دونه.
ورنر پوزخند عصبی‌ای زد و دست سابین رو به طرف پایین هل داد.
- پس هرچه زودتر باید بریم جایی که آگوست و جولای هستن.
سابین با شنیدن حرف مرد، دوباره وارد اتاق شد و به طرف پدر برنارد قدم برداشت، نفس عمیقی کشید و با صدا کردن مرد، توجهش رو جلب کرد.
- یادتون میاد آگوست و جولای، کدوم ایستگاه پیاده شدن؟
پیرمرد لبخند گرمی زد، و همون‌طور که به چشم‌های نگران سابین نگاه می‌کرد، گفت:
- ما طبق نقشه، به سمت اگوییسهایم می‌رفتیم، اما با اتفاقی که توی قطار رخ داد، مجبور شدم برای اینکه آگوست و جولای توی دردسر نیفتن، اون‌ها رو یک ایستگاه جلو تر یعنی روستای فلاویگنی پیاده کنم، و...
مرد با استرس وسط حرف پدر برنارد پرید و لب زد:
- از این‌جا تا فلاویگنی چقدر راهه؟
ژاسمن‌ که حالش بهتر شده بود، از روی تخت بلند شد و به سمت همسرش قدم برداشت‌.
- دقیق نمی‌دونم، اما اگوییسهایم فاصله‌ی کمی با فلاویگنی داره، پس فکر کنم زیر یک ساعت به مقصدتون برسید.
ورنر با شنیدن حرف پدر برنارد، با ذهنی مشغول از بیمارستان خارج شد و به محض نشتن روی صندلی، ماشین رو روشن کرد.
ژاسمن‌ سریعا پالتوی کرمی رنگش رو تن کرد و با گرفتن دست سابین، نگاهی بهش انداخت.
- نگران نباش، من حالم خوبه، بهتره هرچه زودتر به سمت اون روستا راه بیفتیم.
سابین دست همسرش رو بین انگشت‌های زمختش فشرد و در حین اینکه لبخند می‌زد، بوسه‌ی کوتاهی روی لب های ژاسمن‌ کاشت، و سرش رو طرف پدر برنارد چرخوند.
- مارو همراهی نمی‌کنید؟
پدر برنارد به لباس های تنش اشاره و گفت:
- متاسفم، نمیذارن امروز از بیمارستان مرخص بشم، به محض مرخص شدن، به شما ملحق می‌شم، تا از وضعیت اون سه تا فرشته مطمئن بشم.
مرد به حالت نمادین کلاهش رو درآورد و تا کمر خم شد.
- پس امیدوارم عصر خوبی داشته باشید، به زودی می‌بینمتون.
با برداشتن کیف ژاسمن، بیمارستان رو به مقصد فلاویگنی ترک کردن.
چشمکی به ژاسمن‌ زد، و با آرامش در ماشین رو به روی همسرش باز کرد.
به محض نشستن توی ماشین، اخمی از روی نفس تنگی کرد، و با چهره‌ای جدی نگاهی به ورنر انداخت.
- بوی دود سیگارت کل ماشین رو گرفته، بهتر نیست جای این کارها زودتر راه بیفتی؟
پشت چشمی نازک کرد و بعد از خاموش کردن سیگارش، ماشین رو روشن کرد.
راه سختی رو پیش‌رو داشتن...
***

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin