𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 1

2.6K 219 24
                                    

پارت یکم:

بخاری نفتی سیاه‌رنگ با تمام قدرت، تکه‌چوب‌های خشک رو ذره‌ذره آتش می‌زد و مثل گلادیاتوری از خانواده‌‌ی سِرس در برابر سرما محافظت می‌کرد.
مثل همیشه پاریس زمستان‌های سردی رو پشت سر می‌ذاشت؛ اما گویا سرمای امسال کمی متفاوت بود؛ با حضور آلمانی‌ها دیگه نه برف‌های آخر سال دلگرم‌کننده بودن و نه شکوفه زدن درخت‌های پرتقال.
تمام دنیا در یک چیز خلاصه می‌شد؛
جنگ!
جنگ!
و جنگ...
مدت زیادی می‌گذشت از زمانی که صدای تیرها، جایگزین نغمه‌ی دل‌نواز خنده‌ی بچه‌های مشغول بازی شده بود...
دلیل تمام این اتفاقات افراد زورگویی تحت عنوان نازی نام داشتن؛ اون‌ها با نهایت بی‌رحمی مردم رو به‌خاطر دین و مذهبشون به بند تیر می‌گرفتن.
اما در حقیقت چه فرقی بین دین مسیحیت و یهودیت وجود داشت وقتی خدای تمام این ادیان و مذهب‌ها یکی و شعارش صلح و بخشندگی بود؟
گویا آلمانی‌ها در لغت‌نامه‌شون، کشتار و ریختن خون افراد بی‌گناه رو مترادف صلح و بخشندگی می‌دونستن!

- تو یهودی هستی؟
با صدای بلند پدرش لرز به بدنش افتاد و سعی کرد جلوی ریزش اشک‌هاش رو بگیره، سرش رو به چپ و راست تکون داد و با بغض گفت:
- نه، من یهودی نیستم!
مرد روزنامه‌فروش با جدیت تمام سیلی محکمی به صورت پسرش زد.
- دروغ نگو! دوباره می‌پرسم؛ تو یهودی هستی؟
صبر جونگ‌کوک لبریز شد و‌ همون‌طور که گونه‌ی سرخ‌رنگش رو لمس می‌کرد، داد زد:
- می‌گم من یهودی نیستم، من یه مسیحی آشغالم!
کنترل اشک‌هاش رو نداشت و با گریه ادامه داد:
- من یه مسیحی کثیفم، تا صبح هم من رو بزنی باز هم می‌گم، من یهودی نیستم.
جمله‌ی آخرش رو طوری فریاد کشید که تمام رگ‌های قلب پدرش به یک‌باره دچار گرفتگی شدن.
موسیو سِرس سریعا پسر نوجوانش رو در آغوش گرفت.
- معذرت می‌خوام پسر شجاع من، پدر بهت افتخار می‌کنه.
در حین اینکه جونگ‌کوک مظلومانه در آغوش پدرش اشک می‌ریخت، مادر و خواهرش هم به خلوت پدر و پسر اضافه شدن و حالا هر چهارنفر همدیگه رو به آغوش کشیده بودن.
خانم سرس قطرات بلورین اشک‌های پسرش رو با انگشت‌هاش پاک کرد و خیلی آروم مو‌های طلایی رنگش رو بوسید.
- جولای رو به تو می‌سپرم عزیز قلب من، لطفا مراقب خودتون باشید و به سلامت برسید؛ باشه؟
پسر سری تکون داد و صورتش رو به دست‌های ظریف مادرش کشید.
جولای که از ساختگی بودن این دعوا بی خبر بود، بی هوا شروع به گریه کرد و‌ رو به پدرش با صدای ملوسی لب زد:
- چرا جون جونی رو زدی؟
جونگ‌کوک واقعا از تلفظ بانمک اسمش توسط خواهرش لذت می‌برد، چشم‌هاش رو مالید و با لطافت بینی خواهر کوچیک‌ترش رو لمس کرد.
- ما فقط داشتیم بازی می‌کردیم جولی! گریه نکن؛ باشه؟
جولای سریع خودش رو در آغوش برادرش انداخت و بی‌توجه به حرف‌های پسر، به گریه کردن ادامه داد.
جونگ‌کوک واقعا نمی‌دونست، چطور به خواهر ده‌ساله‌‌ش ثابت کنه که تمام این اتفاقات چند دقیقه‌ی پیش، نمایش بودن؛ نمایشی برای سنجیدن مقاومت و شجاعت پسر در برابر نازی‌ها و از همه مهم‌تر! صبر و بردباریش در طی سفری طولانی که پیشِ‌‌ رو داشتن.

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Onde histórias criam vida. Descubra agora