𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 9

612 123 17
                                    

پارت نهم:
آهوی تند و تیز من! شاید عجیب به‌نظر برسه؛ اما من معتقدم تمام آدم‌های عاشق، توی زندگیشون قاتل هم محسوب می‌شن! سوال پیش میاد که چرا؟
بیا قبل از هرچیزی، از تو شروع کنیم چشم تیله‌ای من؛ اگر از من بپرسن که یک‌آدم قاتل چه ویژگی‌هایی داره، قطعا بدون هیچ‌مکثی می‌گم، چشم‌های درشت و براقی داره که از قضا مثل تیله شامل دو رنگ قهوه‌ای و فیروزه‌ای هستن و موهای روشن و موج‌دار.
درسته! تو با تیله‌های خاص و معصومت و از همه مهم‌تر خنده‌های دلبرانه و زیبات، هر روز و هر ساعت من رو به قتل می‌رسونی، در حقیقت تو زیادی برای قلب مرده‌ی من زیبایی، تو قاتل قلب منی...
صورت پنبه‌ای من! نمی‌دونم چرا تحمل جمعیت رو ندارم. چرا تحمل زندگی خانوادگی رو ندارم. من اون‌قدر به تنهایی خودم عادت کردم که توی هر حالت دیگه‌ای خودم رو بلافاصله تحت فشار حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواد نزدیک باشم و وقتی نزدیک می‌شم، می‌بینم اصلاً استعدادش رو ندارم. برای اینکه خودم رو سرگرم کنم، به تو فکر کردم و بازهم به تو فکر کردم. کمی قهوه نوشیدم و در آخر برای بار هزارم به تو فکر کردم. هوا هم این‌قدر بد بود که حتی نمی‌شد پنجره رو باز کرد؛ طوفان بود و خاک.
نمی‌تونم بنویسم؛ انگار نوشتن یک‌کار اشتباهه. یک‌کار دردناک .دیگه می‌خوام گوشه‌ی اتاق بشینم، چشم‌هام‌‌ رو  روی هم بذارم و ‌هرچی رو که  قراره پیش بیاد توی ذهنم پردازش کنم. شب گذشته توی خواب دیدمت که اومدی و اومدی و اومدی تا به من رسیدی، بهم چشم دوختی و من رو گرفتی، لب‌هام رو بوسیدی، بوسیدی و بازهم بوسیدی و بوسیدی و من سست شدم و بی‌حال، بین دست‌های تو از حال رفتم و باز از اول دیدمت که اومدی... تمام روح من فدای خنده‌های زیبات،  نمی‌دونی این‌روزها چقدر حالم بده و در گذر زمان، بدتر هم می‌شه. مثل مست‌ها شدم و اصلاً نمی‌دونم دارم چی می‌نویسم...
آهوی کوچولوی من! چرا این‌قدر دنیا پر از چیزهای وحشتناکه؟!

***

محتاطانه، دست‌های همسرش رو گرفت و کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه. اُوِر کت سیاه رنگش رو با عجله از تنش درآورد و روی ژاسمن انداخت تا سرمای اتاق به بدنش نفوذ نکنه. دستی روی موهای بلوندش کشید و گفت:
- بهتری عزیزم؟ دمای بدنت که هنوز هم بالاست، یکم دیگه صبر کن، الآن...
ژاسمن دستش رو روی ران پای همسرش گذاشت و زمزمه کرد:
- نیازی نیست دکتر رو خبر کنی، حالم خوبه.
به‌محض اینکه خواست اعتراضی بکنه، پرستار وارد اتاق شد و به طرف تخت سمت چپ قدم برداشت.
- می‌بینم که امروز بهتر شدید پدر برنارد! یک‌خبر خوب دارم براتون، با توجه به سرعت بالای بهبودتو، به‌زودی مرخص می‌شید.
ژاسمن با شنیدن اسم آشنای اون مرد، با عجله از روی تخت بلند شد، تا خواست به‌سمت پرستار هجوم ببره، دست‌های سابین مانع شدن و دوباره روی تخت دراز کشید.
- آروم باش ژاسمن‌ من؛ باشه؟
بعد از اینکه همسرش رو به آرامش دعوت کرد، مضطربانه سمت تخت اون‌مرد رفت و با صدای آرومی پرسید:.
- پدر برنارد؟
مرد که به‌خاطر رو به بهبود بودنش در پوست خودش نمی‌گنجید، به‌طرف سابین برگشت، با نگاه به پرستار که درحال حرف زدن با مریض تخت بغلی بود، صداش رو صاف کرد و لب زد:
- موسیو سرس؟
سابین با عجله روی صندلی کنار تخت نشست، همون‌طور که از فرط استرس لب‌هاش رو می‌گزید، زمزمه کرد:
- ش...شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
پدر برنارد محتاطانه با کمک دست‌هاش روی تخت سفید رنگ نشست. و برای ریشه کن کردن استرس مرد روبه‌روش، لبخند گرمی زد و گفت:
- اتفاقات زیادی رخ داده موسیو، تک‌تکشون رو براتون تعریف می‌کنم؛ اما اول از همه باید بگم متاسفانه از برادرزاده‌ی موسیو وبستر، خبری ندارم چون به محض اینکه خودم رو به راه آهن رسوندم، هیچ‌اثری از اون‌پسر نبود و فقط تونستم آگوست و جولای رو سوار قطار کنم.
سابین با کوبیدن پاش روی زمین، سعی در آروم کردن خودش داشت و در ادامه، پدر برنارد با صدای گرفته‌ای  همه‌چیز رو برای مرد توضیح داد.
- یعنی الآن آگوست و جولای توی اگوییسهایم نیستن؟
پدر برنارد پلک‌هاش رو برای تایید حرف مرد روی هم فشرد. هم‌زمان با اینکه خواست جوابش رو بده، موسیو وبستر وارد اتاق و در نتیجه‌اش سکوت سنگینی حکم فرما شد...

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now