𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 27

278 41 12
                                    

پارت بیست و هفتم:

بارها و بارها شنیدم که گاهی اوقات باید برای به‌دست‌آوردن، یک‌سری از چیز‌ها رو از دست داد و رها کرد. به زبان ساده درون هر ازدست‌دادنی، یک دستاورد پنهان شده تا به‌عنوان یک مرهم به روی زخم‌های گذشته‌مون عمل کنه؛ امّا بعضی از اون‌ها غیرقابل‌جبران هستن؛ همون‌هایی که فقطوفقط یک‌ بار تکرارمی‌شن و بعد از به‌پایان‌رسیدنشون دیگه هیچ‌چیز مثل سابق نمی‌شه.
ما انسان‌ها به‌طور مداوم درحال بالارفتن از پله‌های زندگی هستیم، بی‌شک در این راه دفعات بی‌شماری زمین می‌خوریم و زخم برمی‌داریم امّا آیا همه توانایی بلندشدن و ایستادن مجدّد رو دارن؟ اون هم با انبوهی از جراحت و دردهایی که به روی شانه‌ها سنگینی می‌کنن؟
به‌ زخم‌ها باید اجازه‌ی خون‌ریزی داد تا سوزششون تبدیل به یک عادت همیشگی بشه، این‌طوری دیگه اذیت‌کننده نیستن و بعد از چند مدت بهبود پیدا می‌کنن؛ امّا اگر همون زمان که زخم ایجاد می‌شه سریعاً به دورش پارچه ببندیم، بی‌شک خون از زیر روزنه‌ها به بیرون یورش می‌کنه و بعد، باعث عفونت می‌شه. در انتهای تمام این قضایا به یک نکته‌ی مهم و کلیدی می‌رسیم و اون هم اینکه سرکوب درد، بدترین روش برای گذر از اتّفاقات گذشته‌است؛ شاید چون درد رو باید با پوست و استخوان احساس کرد و باهاش کنار اومد. سرکوب فقط سبب می‌شه همه‌چیز زیر آوار بره و با گذر زمان عمیق و عمیق‌تر بشه.
حالا من، زیر هجمه‌ی آوار زخم‌های گذشته‌ام درحال فروپاشی‌ام و هیچ راه نجاتی مقابل چشم‌های وجود نداره، هر شب قبل از خواب از خودم می‌پرسم چرا؟ چرا این‌قدر خودم و احساساتم رو سرکوب کردم، چرا هیچ‌وقت به ندای درونم گوش نسپردم و چرا زودتر تو رو پیدا نکردم؟
هرچند من تورو پیدا نکردم؛ بلکه مثل انسانی که فاصله‌ای با غرق‌شدن نداشت، به طناب دست‌های شفابخشت چنگ زدم تا من رو از اقیانوس سیاه گذشته‌ام نجات بدی و تو بی‌منّت، تن خسته‌ی من رو به آغوش کشیدی تا از گزند امواج دریا دور بمونم و بیش از این درون تلخی زندگی غرق نشم.
همیشه با خودم فکر می‌کردم چطور می‌شه یک نفر رو این‌قدر دوست داشت که روز و شب تک‌تک اجزای صورتش رو متصوّر شد و لبخند زد؛ تا اینکه با دیدن تو جواب تمام سؤالاتم رو به دست آوردم! به دلیل اینکه حالا هرزمان حتّی اگر قسمت کوچکی از تن ماه‌گونه‌ات مقابل چشم‌هام خودنمایی بکنه، در عرض کمتر از چند ثانیه ذهنم تمام شب‌هایی که با چاشنی عشق‌بازی صبح کردیم رو یادآور می‌شه.
خواستنت تمنّای همه‌ی وجود منه! ای‌‌وای که چقدر تو در عین کم‌سن‌بودن، خواستنی و بی‌نقصی به‌طوری که اگر یک لحظه از روز، جانم رو فدای خنده‌های پاکت نکنم، خودم‌ رو نمی‌بخشم؛ پس بذار این‌ بار هم همه‌چیز رو صادقانه به زبان بیارم تا متوجّه ارزش خودت به‌عنوان معشوق یک مارشال آلمانی بشی.
تا قبل از روزی که تو رو ملاقات کنم، همیشه حسرت یک چیز رو می‌خوردم؛ اون هم اینکه دوست داشتم لاأقل یک نفر باشه که من راجع به همه‌چیز همون‌طور باهاش حرف بزنم، که با خودم حرف می‌زنم.
جان من فدای تو! مثل یک آینه مقابل من ایستادی تا بدون هیچ کم‌وکاستی راجع به دردهام باهات صحبت کنم؛ طوری که گویا درحال درددل‌کردن با خودم هستم؛ شاید چون در کنار تو هیچ قضاوت و دلهره‌ای وجود نداره که بخوام ازش بترسم.
هرزمان گفتم روحم درد می‌کنه، گفتی روح من متعلّق به توئه، این کافی نیست؟ کافی بود عزیز من! حتّی یک تار موهای روشنت کافی بود تا بارهاوبارها به زندگی برگردم و خستگی روحم رو به فراموشی بسپارم.
گفتم امیدی برای ادامه‌دادن ندارم، چین کنج چشم‌هام رو بوسیدی و گفتی من کنارتم تا از زیر بار تمام مشکلات جان سالم به در ببریم، باشه؟ باشه جان من! باشه! در کنار تو، سخت‌ترین روزهای زندگی هم به عطر امید آغشته می‌شن.
گفتم شب‌ها کابوس می‌بینم، نمی‌تونم راحت بخوابم، سرت رو روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتی و همون‌طور که گردنم رو نوازش می‌کردی، گفتی می‌خوای کنار گوشت حرف‌های قشنگ بزنم تا خواب مهمان چشم‌هات بشه؟ بزن حلوای‌قند من! بزن که با طنین انداخت صدای آرام‌بخشت خواب که ساده‌است و هیچ! درون یک رویای شیرین غرق خواهم شد.
و در آخر گفتم دوست دارم پا به فرار بذارم، از تمام مسئولیت‌هام شانه خالی کنم و تو برخلاف باقی افراد، با بوسه‌های فرانسوی‌ات گرگ درونم رو رام کردی و گفتی فرار با تو؟ چه‌ چیزی دلچسب‌تر از این دومینانت من؟ می‌دونی که من همیشه کنارت هستم، نه؟
بله! بله و هزار بار بله! می‌دونم و اطمینان دارم که حتّی اگر تمام دنیا هم علیه من اسلحه به دست بگیرن، باز هم تو در کنار من درست جایی مابین بازوهام ایستادی.
می‌گن ‌هیچ‌ نیمه‌گمشده‌ای توی زندگی وجود نداره. تنها چیزی که وجود داره تکّه‌هایی از زمانه که در اون‌ها ما با کسی حال خوشی داریم. حالا ممکنه چند دقیقه باشه، چند روز، چند سال و یا همه‌ی عمر.
وقتی می‌گم تو معجزه‌ای، به این معناست که در لحظاتی که کنار توام نه‌تنها حال خوشی دارم بلکه با خودم می‌گم «آیا من لایق این عشق ممنوعه اما پاکم؟
آیا دست‌های زمخت و مردانه‌ی من لایق لمس صورت پنبه‌ایِ تو هستن؟!
آیا کبودی زیر چشم‌هام لیاقت بوسیده‌شدن توسط لب‌های کوچک و لطیفت رو داره؟
و آیا من تکیه‌گاه خوبی برای بال‌های شکسته‌ات محسوب می‌شم یا نه؟»
‌‌
توی زندگی دست‌ها تنها برای دردکشیدن ساخته نشدن، روزی میاد که با اون‌ها شکوفه‌های تازه‌نفس بهاری رو بچینیم.
الگانزای من! رنگی که جهانم رو در بر گرفته، از چشم‌های تو سرریز می‌شه و تو برای صدازدن چه اسم قشنگی داری!
من هم دست‌های بلندی - نه برای چیدن شکوف‌ها؛ بلکه که برای درازکردن به‌سمت تو - دارم.
با این دست‌ها باید عشق ورزید و چه کسی لایق‌تر از تو برای عاشقی‌کردن؟
حالا توهم بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر بشم، بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشت‌هام آغشته به عشق بشن و مثل مرد‌های دیوانه نور ماه از درون چشم‌‌هام شروع به تابیدن کنه.
بگو دوستم‌ داری‌ تا از این روی تلخ‌مزه‌ام دل بکنم و تبدیل به شیرین‌ترین قهوه‌ی دنیا بشم.
کافیه بگی توهم دوستم داری تا برای خوشحالی تو تاریخ رو واژگون‌ و فصل‌ها رو جابه‌جا کنم.
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌‌های وحشی به‌‌سمت تمام مشکلات یورش ببریم.
حلوای‌قند من! تو تنها فرصت‌ من‌، برای عاشق‌بودن هستی. به‌هیچ‌عنوان از دستت نخواهم داد.

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Donde viven las historias. Descúbrelo ahora