پارت بیستویکم:
بعضی از اخلاقیات آدمها همزمان با روز متولدشدنشون، درون روحشون شکل میگیره و تغییردادن اونها کار دشواری محسوب میشه؛
مثل خیلی از مشکلات که با ما به وجود میان و تا آخرینلحظات کنارمون میمونن، گاهی هم سبب پایانیافتن زندگی میشن.
درحقیقت به این قسمت از روح انسان، ذات میگن؛ تکهای که برای هر انسانی منحصربهفرده و پر از داستانهای مختلف. این ذات ما هستش که برای سطربهسطر کتاب شعر زندگیمون تصمیم میگیره، گاه از سر احساسات و گاه با کمکگرفتن از منطق.
گویا حتی بعد از مرگ هم به زندگی ادامه میده و وسیلهای میشه محض تداعیشدن ما توسط انسانها.
روح آدمها یک چیز فراموشنشدنی و نامیراست. شاید بپرسی چرا اینطور فکر میکنم؟
خب، از ابتدای زندگی تا آخرینلحظات، ما در زمان و مکانهای مختلف درحال ساختن خاطرات گوناگونیم.
قدمزدن زیر بارون درحالیکه اشکهامون سرازیر شده، اسبسواری لابهلای دشتهای سرسبز و بیپایان وقتی چیزی به اتمام بهار نمونده، ساختن آدم برفی و روشکردن آتش و هزاران هزار خاطراتی که روزانه درحال ثبتکردنشون هستیم، غافل از اینکه روزی همین خاطرات ما رو به قتل میرسونن؛ چون آدمها بعد از مرگ، روحشون رو درون خاطرات به یادگار میذارن و توی همون روزها باقی میمونن.
برای مثال شخصی که شیفتهی زمستون هست، روحش رو درون دونههای برف و شبهای سرد به جا میذاره و شاید فرد دیگهای لابهلای کلاویههای پیانو.
اینطوری بعد از ازدستدادنشون، بازهم اونها رو کنار خودمون داریم؛ اما همراه با یک غم و ناراحتی عمیق؛ ناراحت از اینکه ما رو با خروارها خاطره تنها گذاشتن و گهگاهی خودشون رو در قالب چیزهای زیبایی که درون طبیعت وجود داره به ما نزدیک میکنن.
تکهی جانِ من! برای تو، برای تویی که از خود من به من نزدیکتری، بگو که روحم رو درون چه چیزی برات به یادگار بذارم؟
درون قطرات آب رودخونهای که سرنوشتمون رو رقم زد؟ یا لابهلای صفحات دفتر نتی که روی پیانوی گوشهی کلبه قرار داشت؟
قول دادم و قسم خوردم توی تمام لحظات تلخ و شیرین زندگیت، پابهپای چشمهای همیشه ابریت قدم بردارم و در شبهای تاریک و سردت، تکیهگاهت باشم؛ پس روحم رو تبدیل به سایهی تن زیبا و نحیف تو میکنم، تا همیشه و همهجا مثل یک نگهبان همراهت باشه و قدمبهقدمت گام برداره. میتونی اسم روحم رو بذاری سایهی شب؛ سایهای که شبها درحالیکه مشغول تماشای قرص ماه هستی، کنارت ایستاده و ازت محافظت میکنه.
احساس گنگی عذابم میداد و به خود میگفتم کسی هم وجود داره که من رو دوست داشته باشه؟ پیرامونم رو بههیچعنوان نگاه نمیکردم، چون نه کسی رو میدیدم که عشقی رو درون من شعلهور بکنه، نه کسی رو که لایق عشق من باشه؛ اما تو یک معجزه بودی، فردی که باعث شد با دقت بیشتری به اطرافم نگاه بکنم و متوجه احساساتش نسبت به خودم بشم، فردی که لایقترین آدم برای عشقورزیدن بود.
همیشه اطرافیانم بهم میگفتن سعی کن یک چیزی رو دوست داشته باشی. فرقی نداره چه چیزی! خدا، طبیعت موسیقی، حتی مشروب... ولی یک چیز رو دوست داشته باش.
حالا من تورو بهعنوان خدای خودم میپرستم، به اندازهی طبیعت ازت آرامش دریافت میکنم، به صدات مثل یک موسیقیِ بیکلام گوش میسپارم و شیرینی لبهات رو مثل یک مشروب صدساله مینوشم.
صورتپنبهای من! این رو باید بدونی که قبل از آشنایی با تو آدم تنهایی بودم و اگر تو طردم بکنی، از اون هم تنهاتر میشم؛ پس بمون تا بیوقفه دورت بگردم.
***
باوجود هوای سرد بیرون، حرارت بالای بدنش باعث رقصیدن قطرات عرق روی بدنش شده بود و نفسکشیدن، براش سختترین کار دنیا به شمار میرفت.
به فضای اطرافش نگاهی انداخت؛ اما همهجا رو تار و ناواضح میدید. سرش گیج میرفت و محتویات معدهاش درحال حرکت به سمت دهانش بودن.
به یکباره همهچیز مقابل چشمهاش به سیاهی مطلق تبدیل شد و بعد از گذر چند ثانیه، خاطرات تلخ گذشته مثل یک فیلم سینمایی پشت پردهی پلکهاش به نمایش دراومد.
خودش رو روی پلی باریک بین زمان حال و زمان گذشته درحال قدمزدن پیدا کرد.
صورت تهیونگ در کنار جدیت، حس نگرانی رو فریاد میزد، بیخبر از اینکه حالا آگوست درحال غرقشدن لابهلای امواج دریای سیاه گذشتهاش بود.
مرد بعد از رهاکردن دست جونگکوک سعی کرد چند قدم به پسر روبهروش نزدیکتر بشه؛ اما جونگکوک که چیزی جز صدای خندههای بیرحمانهی ژوزف و تپشهای مکرر قلبش نمیشنید. با حس نزدیکشدن مارشال کیم، دو دستش رو روی گوشهاش گذاشت و فریاد زد:
- نه، نه لط... لطفاً به من دس... ت نزن!
بین واقعیت و کابوس زندانی شده بود و هیچ راه فراری پیدا نمیکرد. درحالیکه هیچ شخصی بهجز تهیونگ داخل اون اتاق نبود، اما جونگکوک لمسشدن بدنش توسط دستهای ژوزف رو به وضوح احساس میکرد.
گلوش تحتفشار قرار گرفته بود و راهی برای بلعیدن اکسیژن وجود نداشت.
مدام بدن برهنهاش رو با حولههای اطرافش مخفی و مثل ماهی کوچکی که روی شنهای ساحل درحال جاندادنه، تقلا میکرد و اشک میریخت.
خیسبودن تیلههای دورنگ پسر مثل یک جرقه درون قلب مارشال عمل کرد و اون مرد رو از حالت متعجب درآورد.
جام مشروب روی میز جایی درست کنار اسلحهاش گذاشت و بااحتیاط پنجرههای اتاق رو بست تا بدن ضعیف پسر سرما نخوره.
دکمههای کت نظامیِ سرمهایرنگش رو به ترتیب باز کرد و خیلی بیسروصدا - طوری که جونگکوک متوجهش نشه - روی زانوهاش نشست و مچ دستهای سردش رو بین انگشتهاش گرفت.
درست همونطور که انتظار میرفت، جونگکوک مثل دفعات قبل سعی بر دورشدن و پنهانکردن بدنش داشت؛ اما با شنیدن صدای آروم مارشال کیم، برای یک ثانیه ضربان قلبش به حالت عادی برگشت.
- هیش! سعی کن همراه با من نفس عمیق بکشی.
باورنکردنی بهنظر میرسید، طوری که حتی خود تهیونگ هم از این رفتارش احساس غافلگیری داشت؛ گویا رگهای قلبش دوباره میزبان جریان گرم قطرات خون شده بود.
انگشت شستش رو روی دست جونگکوک کشید و همونطور که به چشمهای دلواپسش نگاه میکرد ادامه داد:
- با شمارش من؛ یک دو سه.
جونگکوک که محو چهرهی خسته اما نگران مارشال کیم شده بود، با سلامتِ کامل از روی اون پلی که درون ذهنش خودنمایی میکرد، گذشت و روحش رو بهسمت دستهای گرم اون مرد سپرد.
نمیدونست این حس اعتمادی که نسبت بهش داشت، از کجا نشأت گرفته بود؛ اما این رو خوب میدونست که دیگه از هیچچیزِ اون مارشال عجیب نمیترسید.
با لمسشدن دستش توسط انگشت تهیونگ، قلبش آرامش رو به تمام رگهای بدنش تزریق و بالأخره پسر شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد.
ثانیهها بهتندی وزش باد درحال گذر بودن و همچنان تن جونگکوک میلرزید؛ اما تهیونگ که قصد رهاکردن پسر رو نداشت، به شمارش دم و بازدمهاش ادامه داد.
- دم، بازدم. خوبه.
نگاه گرمی به صورتش انداخت و بعد از اطمینان پیداکردن راجع به تنفس و تپش قلب جونگکوک، مجدداً با لباسی نامرتب اما همچنان آراسته و مثل اکثر اوقات جذاب، روی پاهاش ایستاد و شومینهی گوشهی اتاق رو بهعنوان مقصد بعدیاش نتخاب کرد.
- سردته؟!
جونگکوک مثل گربههای اشرافی خودش رو لابهلای حولهها و پارچههای اطرافش پنهان کرد و درحالیکه چشمهاش از فرط اِعجابِ رفتارهای مارشالی که روبهروش ایستاده بود، فاصلهای با دراومدن نداشت، «هوم» آهستهای زیر لب گفت.
با عکسالعمل آگوست تکهای قند درون قلب مارشال آلمانی آب شد؛ اما مثل همیشه به روی خودش نیاورد و با چهرهای جدی ولی نگران، از زیر بار نشوندادن احساساتش فرار کرد.
چند قطعه چوب بزرگ رو از کشوی فلزی کنار شومینه، درآورد. در کمال ناباوری اونها رو با دستهاش به قطعات کوچیکتر تبدیل کرد و داخل آتش نیمهجون شومینه انداخت.
- الآن سرمای اتاق کمتر میشه.
پارچه رو روی سرش کشید، خودش رو یک گوشه جمع کرد و به حرکات اون مرد چشم دوخت؛ مردی که همزمان با خسته و شلختهبودن، بازهم گیرایی عجیبی داشت باوجود کت و شلوار نظامیِ سرمهایرنگی که از شدت تمیزی و صافی و یکدستی، برق میزد و مملوء بود از درجاتی که جایگاهش بهعنوان فیلد مارشال رو به رخ میکشید.
پتوی نرم و پشمالوی سفیدی رو از زیر تخت بیرون آورد. با بازکردنش، بدون اینکه نگاه بدی به صورت پسر بکنه، اون رو روی جونگکوک انداخت و بار دیگه از بستهبودن پنجرهی اتاق مطمئن شد.
حالا با حضور اون پتوی سفید روی موهای خیس و پوست درخشانش، آگوست هیچ فرقی با برهای که تازه از آبتنی برگشته، نداشت.
چشمهاش برق میزد و آب موهاش روی حوله میچکید.
آتش شومینه چوبهای تنومند رو بهخوبی تبدیل به خاکستر کرده بود و حالا بعد از گذر چند دقیقه، هوای اتاق گرمای مطلوبی داشت.
تهیونگ همراه با سکوت آرامشبخشی در انتظار حرفزدن جونگکوک روی صندلی نشسته و با جام مشروبش مشغول بود.
- زمانی که بچه بودم این اتفاق افتاد.
با شنیدن صدای اون پسر، متعجب نگاهی بهش انداخت و سکوت کرد تا به حرفهاش ادامه بده.
پتو رو محکم به دور خودش پیچید و درحالیکه زانوهاش رو داخل شکمش جمع میکرد، همراه با صدای لرزونی ادامه داد:
- خب، من از کودکی آدم آروم اما شجاعی بودم.میدونی؟ افراد شجاع همیشه باعث عصبانیت و نگرانیِ بقیه میشن؛ چون دست به انجام کارهایی میزنن که بقیه جراتش رو ندارن! برای همین گاهی اوقات حتی حسودی هم میکنن.
من بچهای بودم محبوبِ قلب همه بود! نورِ چشم پدر و مادرش و عزیزِدل دوست و آشنا؛ مطمئناً پیش میاومد که بعضی از بچهها یا حتی افراد بالغ بهخاطر این موضوع نسبت به من تنفر پیدا کنن.
پابهپای کلماتی که به زبان میآورد اضطراب و تپش قلبش بیشتر میشد و احساس میکرد مشغول قدمزدن توی خاطرات کودکیاشه.
- قبل از ازدواج مجدد خالهام، اون همراه با پسرش ژوزف توی خونهی ما زندگی میکردن و هیچیک از اعضای خانواده هم بابت این موضوع گلهمند نبودن. شاید برات سؤال بشه که پس همسر خالهام چه اتفاقی براش افتاده؟ خب... خاله ژاکلین زن زیبا و سرزندهای بود که عاشقانه شوهرش رو میپرستید و اون مرد هم شیفتهی چهرهی جذاب و اخلاقِ بینظیر همسرش بود. آبراهامز بیشک همسر لایق و از قضا ثروتمندی بود که همسر و تک پسرش رو روی چشمهاش میذاشت و تحسین میکرد؛ اما یک روز اواسط پاییز، خبر خودکشی آبراهامز کل فرانسه رو زیرورو کرد، تنها دلیل مرگ یک مرد تاجر چی میتونه باشه، جز ورشکسته شدن؟ من اون زمان سن زیادی نداشتم؛ ولی به خاطر دارم تا چند ساعت بعد از پخششدن اون خبر، همهی ما توی شوک بزرگی بودیم و خاله ژاکلین مدام اشک میریخت و اسم همسرش رو فریاد میزد.
بعدها متوجه شدیم آبراهامز مدتها با مشکلات روحیِ ناشی از ورشسکتگی، دستوپنجه نرم میکرده؛ اما با حفظکردن ظاهرش سعی داشته ژاکلین و ژوزف متوجه احساسات عمیق و تیره گرنگش نشن. در آخر هم با انداختن جسم خستهاش روی ریلهای زنگزدهی قطار به زندگش خاتمه داد.
تهیونگ از پر حرفی متنفر بود؛ اما شنیدن صحبتهای اون پسر همراه با صدای مملو از استرسش، حس عجیبی داشت؛ یک غمِ آشنا... چیزی که مرد به خوبی درکش میکرد و با تمام وجود میفهمیدش.
مارشال جوان ترجیح میداد با شخصی همکلام بشه که حرفهاش قابلدرک و عمیق هستن تا بتونه بهخوبی احساسات طرف مقابل رو درک بکنه و بهجای یک مشت حرف دروغ، از تجربیاتش مایه بذاره؛ چون به اندازهی کافی در طول روز با آدمهای متظاهر و دو رو سروکله میزد و روحش خستهتر از این حرفها بود؛ اما این حس آشنا باعث میشد لحظهبهلحظه اشتیاق بیشتری برای شنیدن حرفهای آگوست داشته باشه.
پای چپش رو روی پای دیگهاش انداخت و درحالیکه به طرف کشوی میز خم شد بود، از توی اون جعبهی فلزی سیگارِ برگ قهوهای رنگی رو درآورد و مابین لبهاش گذاشت.
- که اینطور.
جونگکوک که انتظارِ هیچگونه عکسالعملی رو از طرف اون مرد نداشت، گرمای ملایمی رگهای قلبش رو نوازش کرد و لبخند زیبایی مهمان لبهاش شد.
- بله، به همین دلیل هم بعد از یک مدت خالهام به همراه پسرش ژوزف به خونهی ما برای زندگی اومدن. ژوزف حدوداً ده سال از من بزرگتر بود. من اون زمان فقط هفت سال سن داشتم اما اون، هفده سال؛ برای همین زیاد همبازیهای خوبی برای هم نبودیم. اون، مدام با من لجبازی میکرد بدون اینکه بدونه من یک بچهی هفتساله بیش نیستم.
باأاخره بعد از گذشت سه سال ژوزف تصمیم گرفت به ارتش روسیه ملحق بشه.
دقایق مثل تمام روزهای گذشته درحال گذر بودن اما شیرینیِ کلام آگوست، بیشتر از سیگاری که بین لبهای مرد اسیر شده بود، مسخکننده بهنظر میرسید و حالا مارشال جوان از برق چشمهای پسر کام میگرفت و دود سیگار بهجای ریههای تهیونگ در فضای اتاق آزادانه میرقصید.
- روسیه؟ اما فرانسوی م...
جونگکوک سریعاً وسط حرفش پرید و با هیجان بیسابقهای روی زانوهاش ایستاد و گفت:
- نه، اشتباه نکن آقا! درسته که فرانسه زندگی میکردن؛ اما اصالت پدر ژوزف برمیگرده به مسکو و...
نوک داغ سیگارش رو با ظرف شیشهای که روی میز قرار داشت، خاموش کرد. اخم غلیظی ناشی از سؤالات زیاد روی ابروهاش نشست و آگوست رو وا داشت به سکوت.
- تو ادامه بده.
بغض دوباره مثل رودهای خروشان بهسمت گلوش هجوم آورد و راه تنفس پسر رو بست.
حتی فکرش هم میکرد بالأخره یک روزی زمانش میرسه، روزی که قراره برای اولینبار، بدترین خاطرهی زندگیاش رو برای یک فرد قابلاعتماد تعریف بکنه؛ اما چرا مارشال کیم؟
توی ذهنش هزاران سؤال میخروشید و برای هیچیک از اونها جواب قانعکنندهای نداشت.
نمیدونست چرا میخواست برای اولیندفعه این خاطره رو برای یک فرماندهی آلمانی که بهتازگی باهاش آشنا شده بود، تعریف کنه! مردی با چشمهای بژ، پوستی گندمی رنگ و موهای لخت مشکی.
چی باعث شده بود که اون فرد در مقابل چشمهای آگوست مورداعتماد بهنظر برسه؟ خودش هم نمیدونست! گویا اینبار دستی داخل سرنوشتش نداشت و باید طبق اون پیش میرفت و دلش رو به دریا میزد.
درحالیکه پوست لب پایینش رو میکَند، با صدایی مضطرب و گرفته، ادامه داد:
- هیچوقت فکر نمیکردم یک نفر میتونه اینقدر از وجدان و انسانیت دور باشه؛ اما اون بود. او... اون درست یک روز قبل از رفتنش به روسیه، من رو درحالیکه توی اتاقم مشغول آمادهشدن برای مدرسه بودم، حبس کرد. م... م من چیز زیادی از اون اتفاق یادم نیست؛ فقط به خاطر دارم که تپشهای قلبم بیشتر از حد معمول بود و کنترلی روی اشکهام نداشتم.
بعد از چند ثانیه ابرهای پر از بغضش گلوش به هم اثابت کرد و چشمهای دورنگش میزبان بارانی سیلآسا همراه با رعد و برق شد.
اشکهاش مثل اسبهای وحشی بیمحابا روی صورتش میلغزیدن و با غرش هر رعدوبرق، تنش رعشه میگرفت.
- مدام خودش رو به بدن من میکشید؛ اما باوجود دستی که جلوی دهنم قرار داشت، نمیتونستم داد بزنم.
فلش بک:( هفت سال پیش)
ساعت هفت صبح بود و پسرک با موهای به هم گرهخورده اما زیباش، مشغول آمادهکردن لباسهای مدرسه و کتابهاش.
هوا همچنان گرگومیش بهنظر میرسید و خورشید هنوز بهطور کامل از رخ نورانیاش پرده برنداشته بود.
درحالیکه یقهی پیراهن سفیدش رو مرتب میکرد، پلیور سرمهایرنگی رو از توی کمدش برداشت و روی پیراهنش پوشید.
- آه، اگر تورو نپوشم صددرصد توی این هوا سرما میخورم و این اصلاً خبر خوبی برای مامان نیست.
با گذر ثانیهها نور آفتاب داشت از زیر پردههای نازک و کرمی وارد اتاق میشد و روی تخت چوبیاش میرقصید.
همهجا ساکت و تمام اعضای خانواده بیرون از خونه مشغول انجام کارهای روزانهشون بودن، بهجز یک نفر.
در اتاقش با صدای آرومی باز شد و جونگکوک متعجب بهطرف صدا برگشت؛ اما تا خواست چهرهی اون فرد رو تشخیص بده، دست بزرگی جلوی دهانش رو گرفت و پسر رو به دیوار چسبوند.
- ببین چه کسی رو گیر انداختم! پسر بچهی موردعلاقهام.
جونگکوک بعد از شنیدن صدای ژوزف برای یک ثانیه قلبش از حرکت ایستاد و رنگش مثل افراد مرده شد.
میخواست فریاد بکشه اما با وجود دست ژوزف نمیتونست و حتی باورش هم نمیشد اون مردی که درحال آزار دادنش هست، پسرخالهاش محسوب میشه.
مرد همونطور که دستهای آگوست رو از پشت گرفته بود، سرش رو کنار گوشش قرار داد و زمزمه کرد:
- همیشه تو رو توی ذهنم درحالیکه زیرم هستی تصور میکردم و حالا قراره این تصور رو به واقعیت تبدیل بکنم، جذاب نیست؟
چشمهای پسر از فرط ترس مثل ابرهای بهاری میبارید و هقهق میکرد.
- و... ولم ک... ن.
جسم سنگین ژوزف به بدنش فشار وارد میکرد و اون رو به دیوار میکوبید.
تمام در و پنجرهها قفل بود و هیچکس هم توی خونه حضور نداشت. قلبش از درد فریاد میکشید و اکسیژن داخل ریههاش روبه افول بود.
گاز محکمی از کف دستش گرفت و پاش رو به وسط پاهای مرد کوبید؛ اما بلافاصله گردنش توسط دستهای ژوزف به اسارت دراومد.
- وایسا ببینم! کجا فرار میکنی پسر کوچولو؟ هنوز کلی باهم کار داریم.
داشت خفه میشد و کاری از دستش برنمیاومد. قدرت دستهای ژوزف بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.
صدای بازشدن زیپ شلوار مرد باعث شد جرقهی عظیمی درون مغز جونگکوک ایجاد بشه و اون رو دقیقاً توی لحظات آخر از شر پسرخالهی مریضش نجات بده.
کمر و دستهاش رو به دیوار تکیه داد و تمام قدرتش رو بهطرف پاهاش هدایت کرد.
با کمکگرفتن از حس عصبانیتش ضربهی محکمی به شکم ژوزف وارد کرد و ژوزف هم همراه با دردی شدید به عقب پرتاب شد.
- پسربچهی چموش.
کولهی پارچهایاش رو بهسرعت از روی تختش برداشت و قبل از اینکه مرد از روی زمین بلند بشه، خونه رو به مقصد مدرسه ترک کرد.
تمام راه رو فقط میدوید و اشک میریخت، لرزش بدنش همچنان ادامه داشت و با تپشهای خشن قلبش رقابت میکرد.
خورشید کاملا طلوع کرده بود و تمام مردم به استقبال یک روز جدید میرفتن. روزنامهفروشها وسط کوچههای شهر با صدای بلند خبرهای جدید رو پخش میکردن و خانمهای جوان فرانسوی به همراه سبدهای خرید و لباسهای زیبایی که به تن داشتن، داخل بازار قدم میزدن.
هرازچندگاهی قطارهای قدیمی از وسط شهر رد میشدن و با بوقهای عجیب و بلندشون توجه همه رو به خودشون جلب میکردن.
اشکهای شفافش رو پاک کرد و دستش رو با لطافت روی قفسهی سینهاش گذاشت.
- آ... آروم باش آگوست.هوف، آروم باش.
شاید فرارکردن از دست اون مرد عجیب، یکی از بهترین اتفاقات زندگیاش محسوب میشد؛ اما کسی چه میدونست که همین لحظات کوتاه اما ترسناک، چه تأثیری میتونست روی یک بچهی دهساله داشته باشه؟ بهطوری که تبدیل به کابوس شبهاش و دلیل تمام بیخوابیهاش بشه؛ اما آگوست قویتر از چیزی بود که بذاره بقیه متوجه این درد عمیقش بشن.
(پایان فلش بک.)
تمام ماهیچههای گردنش منقبض شده بود و بدنش بیوقفه میلرزید.
فضای اتاق دور سرش میچرخید، دید واضحی نسبت به اشیاء اطرافش نداشت و بهطور مداوم بین تمام حرفهاش هقهق میکرد.
- م... من بالأخره ا... از دستش فرار کر... کردم اما.
تهیونگ با دیدن اوضاع وخیم پسر سریعاً از روی صندلی بلند شد و خودش رو به تخت رسوند.
پتوی روی جونگکوک کنار زد، بدون توجه به بدن برهنهاش، دستش رو صورتش گذاشت و لب زد:
- هیش، آروم آروم.
قلب سرد و یخزدهاش با هر قطرهی اشکی که روی پوست شفاف آگوست میریخت، به هزاران تکه تقسیم میشد و از هم فرو میپاشید.
نمیدونست دلیل این حجم از احساساتی که درون روحش میجوشیدن، چی میتونست باشه، فقط مطمئن بود که آخرین چیزی که دوست داشت ببینه، صورت رنگپریده و خیس اون پسر بود.
- دیگه بهش فکر نکن، خب؟
دستش رو روی پیشونی داغ جونگکوک کشید و موهای نمدار از عرقش رو به سمت عقب فرستاد.
همونطور که با انگشت شستش اشکهاش رو پاک میکرد، دست دیگهاش رو زیر چونهی لرزونش گذاشت و با چشمهای بژرنگ و جدیاش به صورتش زل زد.
- نفس عمیق بکش، همهچیز به اتمام رسیده. دیگه نگران نباش.
جونگکوک مثل دفعهی قبل، با شمارشهای مارشال کیم نفس عمیق کشید و سعی کرد جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره.
با تلاشهای مکرر دستش رو به دست تهیونگ رسوند و انگشتهاش رو دور مچش تاپ داد.
آخرینقطرهی اشکش روی دست مرد ریخت و برای یک لحظه نگاهشون به هم گره خورد.
صورت آشفتهی جونگکوک و مردمکهای نگرانِ مارشال جوان، گویای تمام دردهایی که درون قلب هر دوشون شعله میکشید، بود.
شاید هر دوی اونها برای مهارکردن اون آتش فروزان نیاز به یک معجزه داشتن؛ معجزهای به نام عشق.
مضطرب از واکنش مارشال کیم نسبت به لمسشدن دستش، خودش رو عقب کشید و به دیوار کنار تخت چسبید.
- م... من معذرت میخوام، قصد...
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که جسم بیحالش بهسمت اون مرد کشیده شد و سرش روی قفسهی سینهاش قرار گرفت.
تهیونگ دستش رو به پشت گردن جونگکوک رسوند و جایی نزدیک به گوشش زمزمه کرد:
- فقط اسمش رو بهم بگو.
با شنیدن این حرفش، دوباره شروع به هقهق کرد و سرش رو به شانهی مارشال فشرد.
- ژو... ژوزف اس...
میتونست حدس بزنه که ادامهی اسم اون مرد چی هستش و این موضوع بیشتر از هرچیزی سلولهای مغزش رو به هم گره میزد و عصبیاش میکرد.
شانههای پسر رو بین دستهاش گرفت، اون رو از خودش دور کرد و با لحن عصبی و کلافهای پرسید:
- استالین؟
چشمهاش برای ثانیهای از تعجب گرد شد و لبهاش رو برای پرسیدن سؤالاتش تر کرد. مارشال کیم از کجا اسم کامل ژوزف رو میدونست؟
تمام ترسش این بود که این دو نفر باهم رابطهی دوستانه و نزدیکی داشته باشن و حالا فاصلهای با ایست قلبی نداشت.
تهیونگ با دیدن صورت متعجب آگوست به درستبودن حدس پی برد. سریعاً از روی تخت بلند شد و به پشت چرخید تا با نگاهش اون رو معذب نکنه.
- در... درسته، ژوزف استالین.
نفس صداداری کشید با برداشتن اسلحهاش از روی میز، بهطرف در رفت؛ اما قبل از اینکه بازش بکنه، سرش رو پایین انداخت و همراه با خستگیِ عمیقی که بهوضوح قابلدیدن بود، گفت:
- بازیِ مرگ به اتمام رسید، به سؤالم درست پاسخ دادی و این به این معناست که تو برنده شدی.
جونگکوک دستپاچه از عکسالعمل مارشال، پتو رو به دور خودش پیچید و از روی تخت بلند شد.
- یعنی دیگه قرار نیست من رو بکشی؟
چطور یک انسان میتونست اینقدر تخس و در عین حال تودلبرو باشه؟
جونگکوک در کنار اینکه روی مغز مارشال کیم راه میرفت و با لجبازیهاش عصبیاش میکرد، بهخوبی میتونست درون قلب یخی زدهاش نفوذ بکنه و با شیرینی وجودش اون سرما رو از بین ببره.
لبخند کوتاهی روی صورت تهیونگ نشست و بدون نشوندادن چهرهاش مقابل چشمهای کنجکاو پسر، لب زد:
- هیچوقت.
و با سرعت از اتاق خارج شد و در رو محکم به هم کوبید.
راهروهای اردوگاه بهسبب بازرسی خلوت بود و به جز چند سرباز جوان شخص دیگهای داخل سالن به چشم نمیخورد.
تمام بدنش از عصبانیت گُر گرفته بود و جلوی چشمهاش چیزی جز خون وجود نداشت.
دستهاش رو مشت کرد و زیر لب گفت:
- استالین، به پایان زندگیت سلام کن.
مثل همیشه قدمهایی محکم و استوار برداشت و با نگاه ریزبینش تمام اردوگاه رو از نظر گذروند تا بالأخره با شنیدن صدایی آشنا، بدون درزدن وارد اتاق نامجون شد.
سرجوخهی جوان در نبود جیمین و آگوست، بهخوبی اون دختربچهی زیبا رو با بازیهای مختلف سرگرم کرده و جولای هم شیفتهی اخلاق خوب نامجون شده بود.
دستهاش روپشت کمرش برد. بعد از قایمکردن اون تکهکاغذ، دوباره اونها رو مقابل چشمهای جولای گرفت و با لحن پرانرژی و گرمی، لب زد:
- حالا حدس بزن کاغذ، توی کدوم دستم قرار داره.
در اتاق محکم به هم کوبیده شد و همین کافی بود تا سرجوخه کیم متوجه حضور تهیونگ بشه.
- معلوم هست، اینجا چهخبره؟
تهیونگ بهشدت عصبانی و کلافه بهنظر میرسید و دیدن این صحنه برای جولای اصلاً قابل هضم و خوشایند نبود.
کاغذ مچالهشده رو از توی دستش درآورد، روی پای دختر گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- این رو بهعنوان امانت نگه دار تا من بیام، باشه؟
پنجرههای اتاق رو برای جلوگیری از سرماخوردن جولای بست. بعد از پیچیدن یک پتوی نازک به دور بدنش، بهسمت مارشال کیم رفت و با نگاهش اون رو نسبت به حضور دختر آگاه کرد.
- بیرون از اتاق حرف بزنیم.
مارشال کیم خسته از آرومبودن نامجون، یقهی کتش رو بین دستهاش گرفت و اون رو به دیوار راهرو کوبید.
- همین حالا پروندهی ژوزف استالین رو میخوام.
ضربهی محکمی به قفسهی سینهی تهیونگ زد و دستهاش رو از روی یقهاش برداشت.
بدون پرسیدن هیچ سؤالی، شانههای مرد رو گرفت با ضربههای آروم اون رو به حیاط اردوگاه راهنمایی کرد.
- مثل یک آدمِ بالغ و منطقی حرف بزن تا بفهمم چیشده.
دستش رو روی شقیقههاش کشید و سعی کرد کمی خودش رو آروم کنه.
هوا رو به تاریکی میرفت و رفتهرفته سرما هم بیشتر میشد. سوزِ عجیبی میاومد و صورت هر دوشون از فرط سرما، قرمز شده بود.
درختهای بلندقامتی که دورتادور اردوگاه رو محاصره کرده بودن، لابهلای امواج باد میرقصیدن و صدای خشخششون توی محوطه میپیچید.
- پروندهی ژوزف استالین رو میخوام.
- و چرا اینقدر ناگهانی این درخواست رو داری؟
فکش رو منقبض کرد و خواست دوباره بهطرف نامجون هجوم ببره که جلوی خودش رو گرفت.
- به تو ارتباطی نداره. کاری که گفتم رو انجام بده! نه برای پسرعموت؛ بلکه برای مافوقت.
چشمغرهای به پسرعموش رفت. بدون داشتن رضایت قلبی، دستش رو کنار سرش قرار داد و برای ادای احترام پا راستش رو به زمین کوبید.
- اَمر، امر شماست قربان.
سرش رو به نشانهی رضایت بالا و پایین کرد و پلک بست روی صورت کلافهی نامجون.
- حالا میتونی بری.
لگدی به ساق پای تهیونگ زد و با حرص گفت:
- نیازی به گفتن تو نبود جوجه مارشال.
بهخوبی میدونست که تهیونگ بهعنوان مارشالِ یک اردوگاه، هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده؛ اما پشت اینهمه عصبانیت چه چیزی خوابیده بود؟
احساساتی مثل خشم و نفرت و یا جنگ و انتقام؟
باید صبر میکرد میداد و منتظر عملیشدن نقشههای درون ذهن تهیونگ میموند.
در اتاق رو باز کرد در کمال تعجب با جولایی روبهرو شد که لابهلای همون پتوی نازک به خوابی عمیق و زیبا فرو رفته بود.
لبخندی به صورت خسته اما آروم دختر زد. بااحتیاط اون رو از روی صندلی برداشت و روی تخت گذاشت.
دستش رو روی موهاش کشید و بعد از چند دقیقه نوازشکردن، پتوی دیگهای هم از داخل کمد درآورد و روی جسم کوچکش انداخت.
- خوب بخوابی شیرینترین.
***
خطبهخط تکههایی که سرجوخه کیم از انجیل براشون نوشته بود رو روبهروی چشمهای نگران جین به زبان آورد و کمی خیالش رو راحت کرد.
دکتر کیم برای چندمین بار لبخند گرمی به جیمین زد و بالأخره با زدن یک مهر عجیب به روی پروندهاش، اون پسر رو از صف خارج کرد.
بعد از جیمین سه نفر بیشتر باقی نمونده بودن که با بازرسیکردن اون افراد، کار دکتر کیم سرانجام به پایان میرسید.
جیمین هنوز از صف خارج نشده بود که مچ دستش توسط جین کشید شد و به عقب برگشت.
- کمی صبر بکنی کار من هم به اتمام میرسه، باهم بریم.
قلبش هنوز بهخاطر استرس خودش رو محکم به قفسهی سینهاش میکوبید و باورش نمیشد که بالأخره با موفقیت، از این بازرسی گذر کرده.
- ب...باشه.
با خستگی به دیوار کنارش تکیه داد و سعی کرد برای یک لحظه هم که شده، چشمهاش رو با آرامش روی هم بذاره که ذهنش به سمت جونگکوک کشیده شد. نمیدونست چرا پسر، یکباره غیبش زده بود درحالیکه قصد داشت بعد از چند دقیقه خودش رو به جیمین برسونه.
جیمین بیخبر از دلیل ناپدیدشدن جونگکوک، زیر لب زمزمه کرد:
- قطعاً اگر مارشال کیم متوجه این موضوع بشه، برای اون پسرِ لجباز خیلی بد تموم میشه.
بعد از چند دقیقه تمام سالن بازرسی، خالی و دکتر کیم با انبوهی از پرونده، از روی صندلیاش بلند شد.
- خب، حالا میتونیم بریم.
چراغهای سالن رو خاموش کرد و دست راستش رو به دور گردن پسر کوچکتر گره زد.
- چرا بدنت میلرزه پسر؟
جیمین بدنش رو منقبض کرد. با اینکه خودش هم دلیل متوقف نشدن لرزشش رو نمیدونست، لبخندی به صورت زیبا و پر از احساس جین زد و گفت:
- هنوز کمی مضطربم.
مرد پزشک بهخوبی میتونست حدس بزنه که بازرسی چه فشار و استرس زیادی به روحیهی لطیف و جوان اون پسر وارد کرده؛ اما بازهم شانس با همهی اونها یار بود، چرا که خودِ مارشال کیم مسئولیت بازرسی رو به عهده نگرفت و توی اون سالن هم حضور نداشت.
- فرشتهی مرگ از کنار گوشت رد شد، ازاینبهبعد خطر کمتری تهدیدتون میکنه، نگران نباش.
بعد از اتمام حرفش، دستش رو از روی گردن جیمین برداشت؛ اما تا خواست در رو باز بکنه، سرجوخه کیم با سرعت وارد سالن شد و در رو به صورت جین کوبید.
باوجود پروندههای سنگینی که توی دستهاش بودن، بهسرعت تعادلش رو از دست داد و روی جیمین افتاد.
درحالیکه پروندهها جایی نزدیک به سقف پرواز میکردن، جیمین مرد رو از پشت گرفت و مانع زمینخوردنش شد.
سرجوخهی جوان بعد از چند ثانیه تازه متوجه فاجعهای که به بار آورده بود، شد و دستش رو به پیشونیاش کوبید.
- عزیز... دکتر کیم؟
نگاه مضطربی به جیمین انداخت و سعی کرد جلوی ابراز احساساتش رو بگیره، هرچند اون پسر چیزهایی فراتر از این رو دیده بود.
با صورتی خجالتزده و عصبانی، از آغوش جیمین بیرون اومد و روی پاهاش ایستاد.
- دکتر کیم و کوفت! درنزدن رو از پسرعموی گوشت تلخت به ارث بردی، نه؟
نامجون لبخند محوی از فرط بامزهبودن مرد، روی لبهاش نشست که با داد جین سریعاً از بین رفت.
روی زمین نشست و بدون هیچ حرفی شروع کرد به جمعآوری پروندهها و گوش سپردن به غرغرهای برفِ عصبی و خروشانش.
- سرجوخه کیم، تو... حقیقت رو بگو! درزدن رو بهت یاد ندادن؟
جیمین که نمیخواست بیشتر از این اون دو مرد رو معذب بکنه، همونطور که مشغول جروبحث بودن، بهطرز زیرکانهای بدن نحیفش رو از لای در رد کرد و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد بکنه، از اتاق خارج شد.
زمان زیادی نگذشته بود که پوشهها رو روی هم گذاشت و بعد از اینکه متوجه نبود اون پسر شد، بالأخره روی پاهاش جایی درست مقابل جین ایستاد.
- غر زدنهات تمام شد برف کوچولوی من؟
دلتنگ نامجون بود و بیشتر از این هم نمیتونست ازش گله بکنه، پس با جمعکردن لبهای قلوهایش سرش رو روی شانههای ستبر مردش گذاشت و زمزمهوار گفت:
- تمام شد.
سرجوخه کیم دستش رو دور کمر جین حلقه کرد. بعد از گذاشتن پروندهها روی میز، صورت زیباش رو بین دستهاش گرفت و خیلی آهسته به لبهاش نزدیک شد.
- اگرچه که شما تا صبح هم غر بزنی، من گلهای نمیکنم؛ اما من که میدونم پشت این چهرهی کلافه و عبوس چه چیزی پنهان شده.
لبهاش رو به لبهای نامجون کوبید و با گرفتن گردنش، اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
- خوبه که میدونی؛ پس کلافگی برف سفیدت رو از بین ببر.
با قلبی سرشار از عشق و نیاز، دستش رو بهطرف کمربند شلوار جین برد؛ اما تا خواست اون رو باز بکنه، بهطور غافلگیر کنندهای ضربهی محکمی به وسط پاهاش وارد شد و درد عجیبی تمام وجودش رو فرا گرفت.
بعد از ناکارکردن عضو سرجوخهی جوان، پاش رو پایین آورد و مرد رو به عقب هل داد.
درحالیکه نامجون از فرط درد دستش رو روی عضوش گذاشته بود و به خودش میپیچید، از کنارش رد شد و لب زد:
- بینی زیبام رو کبود کردی، توقع رابطه هم داری؟
زیاد محکم نزدم به دلیل اینکه در آینده خیلی به کارمون میاد، ماساژ بدی خوب میشه.
اوقاتتون خوش سرجوخه کیم.
لبخند شرورانهای زد و در رو پشت سرش بست.
***
مثل یک باد لابهلای راهروهای اردوگاه قدم برمیداشت و دنبال جولای میگشت.
- مطمئنم که تا الآن حتماً خوابیدی.
در اتاقها رو یک به یک باز میکرد؛ اما دریغ از وجود یک دختر کوچولوی چشمفیروزهای زیبا.
نفس کلافهای کشید و همونطور که روی زانوهاش نشسته بود، به دیوار پشتش تکیه داد. فاصلهای با ناامیدشدن نداشت که نسیم شبانگاهی وارد سالن شد و با شتاب در اتاقی که روبهروی جیمین قرار داشت رو تا آخرین درجه باز کرد.
باوجود پتوهایی که نامجون به دور دختر پیچیده بود، بازهم موهای طلاکوبش مثل یک آبشار زلال روی زمین ریخته بود و برق میزد.
لبخند عریضی روی لبهای خشکش نشست و سریعاً خودش رو به داخل اتاق رسوند. رایحهی شیرین و خوشبوی جولای تمام فضا رو تسخیر کرده بود و همین برای لرزیدن قلب جیمین کافی بهنظر میرسید.
دستش رو روی گونههای سفیدش کشید و در حین اینکه آهسته روی تخت مینشست، زمزمه کرد:
- پرنسس شیرین من رو ببین.
طوری به دختر نگاه میکرد که گویا واقعاً اون یک پرنسس از یک خانوادهی سلطنتی بزرگ هست؛ اگرچه جولای لایق بهتر از اینها بود و جیمین با فکرکردن راجع به اوضاع فعلی دختر، قلبش فشرده میشد.
نیاز داشت که دست جونگکوک و جولای و بگیره از این مکان فرار بکنن؛ نهتنها از اردوگاه بلکه از این شهر، کشور و یا حتی از این دنیا! دنیایی که درونش پر از کینه و نفرت بود، جای مناسبی برای افرادی امثال جونگکوک بهنظر نمیرسید؛ پسری به لطافت ابرهای بهاری و به زیبایی آسمان شب، با قلبی سرشار از مهر و صداقت قطعا لایق این زندگی نیست و نخواهد بود.
همونطور که به مشکلاتشون فکر میکرد، اشکهاش ناخودآگاه شروع به ریختن کرد و بغض تمام تارهای صوتیاش رو درهم گره زد.
چارهای نداشتن جز صبر و بردباری، شاید اینطوری کمکم زندگی هم باهاشون راه میاومد و کمی طعم آرامش رو میچشیدن.
***
پلههای زیرزمین رو بهآرامی طی کرد و وارد انبار اردوگاه شد. دستش رو به جیب شلوارش رسوند و کلید نقرهای کوچکی رو درآورد. زخم کف دستش هنوز براش تازگی داشت و به طور عجیبی میسوخت.
ابروهاش رو مثل طنابی مشکی و زخیم درهم تنید و هیسی از فرط درد کشید.
- آخ، لعنتی.
با تمام زورش در کمد فلزی رو به سمت عقب کشید و همین باعث شد تا در کمد بهطور کامل کنده بشه و روی زمین بیفته.
مارشال کیم که بهخوبی نسبت به زور زیادش آگاه بود، با بیاهمیتی کامل در فلزی رو با پای راستش کنار زد.
زیرزمین غرق در تاریکی و رطوبت بود و هیچ صدایی بهجز وزش باد و چکیدن آب از لولههای زنگزدهی اردوگاه نمیاومد.
سرش رو خم کرد و همراه با بیحوصلگی تمام به دنبال وسایل موردنظرش اعم از بتادین، پنبه و همچنین یک پتوی بزرگ گشت و بلافاصله پیداشون کرد.
میتونست به تمام مقدسات دنیا سوگند یاد بکنه تا به امروز، هیچوقت بهایناندازه سر یک موضوع خاصی عصبی و پرخاشگر نشده بود.
با دستهایی پر از وسیله و ذهنی مملوء از خستگی، بدون اینکه در شکستهی کمد رو درست بکنه، کلید رو از روی اون برداشت و بهطرف پلهها راه افتاد.
نیمههای شب شده و اردوگاه به طور کامل درون سکوتی ترسناک فرو رفته بود. و تهیونگ هم کمکم باید چراغهای راهروها رو خاموش و با بستن قفس سگهای نگهبان صدای پارس کردنشون رو متوقف میکرد.
آخریندکمهی کتش هم باز کرد. برای ازبینبردن خستگیاش، گردنش رو به چپ و راست چرخوند و آه غلیظی از تجربهکردن اون حس خوب، سَر داد.
با قدمهایی آهسته و بیصدا دستگیرهی در رو به سمت پایین کشید و وارد اتاق شد.
چراغهای اتاق هنوز روشن بودن؛ اما اون پسر چشمتیلهای به همراه همون موهای خیس و بدن نیمهبرهنهاش، مثل یک فرد مرده روی تخت افتاده بود و هراز گاهی انگشت اشارهاش بالا و پایین میشد.
با دیدن صورت آگوست، لبخند عجیبی روی لبهای مارشال کیم ظاهر شد و برخلاف تمام دفعات گذشته، اینبار نتونست جلوی اون لبخند رو بگیره.
جعبهی بتادین و باقی لوازم رو روی میزش گذاشت و با نزدیکشدن به تخت، پتوی بزرگی که از داخل اون کمد برداشته بود رو روی جونگکوک انداخت.
دستش رو روی سر پسر گذاشت و سعی کرد بدون اینکه بیدارش بکنه، با نوازش موهاش، از خشکبودن اونها مطمئن بشه.
با تیرکشیدن شانهاش از تخت فاصله گرفت و برای ساکتکردن فریادش، فک بالا و پایینش رو روی هم فشار داد.
همونطور که کتش رو به همراه رکابی سفید رنگش در میآورد، تکهای پنبه از داخل جعبه برداشت و درحالیکه بهخاطر درد زیاد، رنگ صورتش پریده بود، اون رو به بتادین آغشته کرد و روی زخم کتفش گذاشت؛ زخمی که تمام بخیههاش به دلیل بیتوجهیهای تهیونگ، عفونت کرده بود و از کیلومترها فاصله هم کلمهی درد رو فریاد میکشید.
با بالاتنهای برهنه اما خوشفرم و عضلانی، روی صندلی نشست و مجدداً به ضدعفونی کردن زخمش پرداخت؛ بیخبر از اینکه چشمهای تیلهای و براق آگوست، مثل یک بچه آهوی تندوتیز محو دیدن اندام جذاب و تراشیدهی اون مرد شده بود.***
خسته، شرمنده شما و برای تمام این مدت عذرخواهم در تمام این شش ماه زندگی من دستخوش تغییرات زیادی شد که نتونستم ماربلز بنویسم.
این دو پارت خدمت شما، امیدوارم لذت ببرید.
موزیک پیشنهادی هم داخل چنل هستش، بهش گوش بسپارید.
منتظر نظراتتون هستم، تا پارت آینده مراقب چشمهای زیباتون باشید.
آیدی چنل:
@marblesagust
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanfictionکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...