𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 8

672 109 11
                                    

رونق باغ قلب من! شمار تمام هفته‌ها، روزها و ساله‌ایی که بی‌تو گذشت، نه! از دستم درنرفته؛ بلکه با تمام ذرات روحم ادغام شده...
بی‌رحم نباش و درکم کن، بفهم که نمی‌تونم حتی برای یک‌لحظه هم که شده، بهت فکر نکنم. چرا نباید فکر کنم؟ وقتی که تک‌به‌تک اجزای صورتت برای من الهام‌بخش بودن و هنوز هم هستن؟!
می‌دونی فرق بین دوست داشتن و وابستگی چیه؟
فردی که صرفا فقط وابسته‌است بعد از چندروز نشنیدن کلمه‌ی دوستت دارم از طرف معشوقش، اون رو به فراموشی می‌سپاره؛ اما یک‌فرد عاشق با قرارگرفتن توی این‌موقعیت، آروم‌آروم پژمرده می‌شه و حتی اگر روزی معشوقش رهاش کنه، بازهم توی خیالاتش هرروز صبح بعد از نوشیدن قهوه، اون رو به آغوش می‌کشه، و در حین اینکه سخت بین بازوهاش اسیرش می‌کنه، گوش‌هاش  همراه با بوسه‌ای عاشقانه میزبان شنیدن کلمه‌ی دوستت دارم می‌شه.
پس هیچ‌وقت به یک‌آدم عاشق نگو که ' تو فقط وابسته‌ای و با گذر زمان، همه‌چیز رو فراموش می‌کنی. '
مگه آدم می‌تونه خودش رو، بخشی از وجودش رو فراموش کنه؟
نه...
صورت پنبه‌ای من!
چشم‌تیله‌ای بداخلاقم.
بذار این‌حقایق رو برات بگم؛
راستش، من نباید به تو نزدیک می‌شدم، نباید عشق پاک و بزرگ تو رو متوجه خودم می‌کردم، نباید می‌ذاشتم تو من رو دوست داشته باشی. من مرده‌ای بیش نیستم و وقتی که تو رو دیدم آخرین نفس‌هام رو می‌کشیدم. دور از عقل بود که بذارم تو یک فرد  مرده رو دوست داشته باشی... تصور می‌کردم که می‌تونم به این‌رشته‌ی پرتوان عشقی که به طرف من پرتاب  شده، چنگ بزنم و یک‌بار دیگه شانس خودم رو برای زندگی و خوشبختی آزمایش کنم. چه‌می‌دونستم که برای من، هیچ‌وقت "زندگی" مفهوم درست خودش رو پیدا نمی‌کنه؟!
روزی که با تو از حسم به تو حرف زدم ، امیدوار بودم دریچه‌ی تازه‌ای به روی زندگی خودم باز کنم. پیش از اون، همه‌چیز داشتم بجز تو. اون‌چیزی که من رو از زندگی مایوس کرده‌بود همین بود که نمی‌تونستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگیِ من رو توجیه کنه؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشه. حالا من از زندگی چی دارم؟ بجز تو... هیچی!

با آرامش دستش رو روی پهلوی جولای گذاشت و با فشردن شکمش، صدای ناله‌ی دختر رو بلند کرد.
- اینجا درد می‌کنه؟
دختر نفس عمیقی کشید و در حین اینکه بغضش رو کنترل می‌کرد، سرش رو به نشونه‌ی تایید حرف جین، تکون داد.
مرد پزشک بار دیگه دستش رو روی سر دختر گذاشت و بعد چک کردن میزان حرارت بدن جولای، نفس پر از استرسی کشید، دمای بدنش بالا بود و این‌گرما چیزی جز عفونت زیاد رو نشون نمی‌داد.
اخمی از روی کلافگی کرد و به سمت پنجره‌ی گوشه‌ی اتاق قدم برداشت. ذهنش آشفته بود و با دیدن اون‌چهره‌ی آشنا، آشفته‌تر هم شده‌بود.
اون‌روز بعد از ترک کردن کافه رز نوآخ، بارها خودش رو لعنت کرد که چرا گذاشت عصبانیت بهش غلبه کنه و دلیل ترک شدنش رو از معشوق بی‌رحمش نپرسید.
خیلی سخته که چندین‌سال از زندگیت رو، تنها با یک‌سوال بی‌جواب بگذرونی، اون هم اینکه چرا؟
چرا وقتی همه‌چیز داشت طبق خواسته‌هاش پیش می‌رفت، ناگهان ورق چرخید و تا خواست چشم‌هاش رو باآرامش روی هم بذاره، کابوس‌های زندگی، شب‌های پرستاره‌اش رو به یک‌باره تیره و تار کردن...
هرچقدر هم که می‌خواست اون‌چهره‌ی پر از جذبه رو فراموش کنه، نمی‌شد. پنج‌سال توی ذهنش و حالا هم جلوی چشم‌هاش نقش بسته‌بود؛ قلبش هنوز هم برای اون‌مرد به‌تندی سرعت قطار می‌تپید، اما کی می‌توست جواب تَرَک‌هایی که روی روحش نقاشی شده‌بود رو بده؟!
تمام شب و روزهایی که دیوارهای اتاق پذیرای مشت‌های پر از خشمش می‌شدن، خشمی که از غم‌های انباشته‌شده روی هم نشات می‌گرفت، کسی بود که جواب این‌همه درد کشیدنش رو بده؟
نبود و الآن هم نیست...
دستش رو از لای موهای مشکی‌رنگش رد کرد، تا خواست به سمت کمد داروها بره، در، با شتاب باز  و چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی پسر نمایان شد.
با عجله در رو به‌هم کوبید، بدون نگاه کردن به خواهرش، یقه‌ی روپوش سفیدرنگ جین رو گرفت و با خودش به سمت بیرون اتاق کشید.
جین با اضطراب و عصبانیت دست جونگکوک رو از لباسش جدا کرد و داد زد:
- چی‌کار می‌کنی پسره‌ی احمق؟!
جونگکوک همون‌طور که اشک می‌ریخت نفس‌نفس می‌زد، گفت:
- نشنیدی صدای تیر رو؟ او... اون تیر خورده.
اما جین تا برای حرف زدن لب‌هاش رو از هم فاصله داد، سرجوخه کیم باعجله از اتاق خارج شد و سمت جونگکوک پا تند کرد.
- چی‌شده؟
جین نگاهی به چهره‌ی نگران نامجون انداخت و تا چشم‌های مرد به لب‌هاش گره خورد، با عجله نگاهش رو دزدید و روبه جونگکوک گفت:
- کی تیر خورده؟
پسر از فرط تشویش پاش رو روی زمین کوبید و بلند داد زد:
- مگه مهمه چه‌شخصی تیر خورده؟ مگه تو دکتر نیستی؟
گوشه‌ی آستین لباس جین رو کشید، هرسه، شتابان به‌طرف حیاط اردوگاه دویدن. نامجون با دیدن مردمی که وارد اردوگاه شده‌بودن، صداش رو در گلوش انداخت و گفت:
- هرکدومتون، یک‌قدم! فقط یک‌قدم جلوتر بیاد، همه‌تون رو به تیر می‌بندم، تفهیم شد؟!
درحین اینکه سرجوخه‌ی جوان سرباز هارو برای بیرون راندن مردم، هدایت می‌کرد، جین روی زانوهاش نشست و دستش رو آروم از زیر سر تهیونگ ازهوش‌رفته، عبور داد و با احتیاط نگاهی به زخمش انداخت.
زخم عمیقی به‌نظر نمی‌رسید؛ اما خون‌ریزی شدیدی داشت، به‌طوری که ناحیه‌ی شانه و گردن مارشال کیم، توی خون غوطه‌ور شده‌بود.
- هی پسر! بیا اینجا کمک کن ببریمش داخل اردوگاه تا بیشتر از این خون از دست نداده.
جونگکوک دستی بین موهاش کشید، با اضطراب از پاهای اون‌مارشال عجیب گرفت و همراه با مرد پزشک، جسم رنگ و رو رفته‌اش رو به داخل اردوگاه منتقل کردن...

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now