𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 29

250 33 4
                                    

پارت بیست و نهم:

رسیدن به هدف و آرزوها تجربه‌ی شیرینی به‌نظر می‌رسه؛ امّا گاهی اوقات تلاش‌کردن بیش از اندازه آدم رو خسته و کلافه می‌کنه و درست لحظه‌ای که با تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ات دست و پنجه نرم می‌کنی، از خودت می‌پرسی«آیا این‌همه زحمت نتیجه‌ای هم خواهد داشت؟»
بی‌شک هیچ تلاشی بی‌ثمر نخواهد بود؛ امّا بعضی‌ از چیزها دیر به دست میان و این موضوع باعث می‌شه شوق کمتری براش داشته باشیم.
امّا چه اتّفاقی می‌افتاد اگر همون لحظه که یک چیزی رو می‌خواستیم، به دستش می‌آوردیم؟
آیا دنیا به پایان می‌رسید و یا زمین به آسمان و آسمان به زمین منتقل می‌شد؟
نه، فقط تعداد افراد خسته‌دل کاهش پیدا می‌کرد و آدم‌ها شوق بیشتری برای ادامه‌ی به زندگی داشتن.
می‌تونم بگم من توی زندگی‌ام هیچ‌وقت همون لحظه‌ به چیزی که می‌خواستم نرسیدم؛ امّا به دلیل اینکه برای رسیدن به اهدافم فردی لجباز و و مصمم بودم حتّی یک ثانیه هم دست از تلاش برنداشتم چرا‌که خیال می‌کردم تا آخرین‌لحظه زندگی مثل دوران کودکی و نوجوانی‌ام پر از شادی و حس خوب می‌مونه. خبر نداشتم که از یک‌ جایی به بعد دیگه هیچ‌چیز مثل سابق نمی‌شه.
الآن هم دیگه نه درخشندگی خورشید مثل قبل به‌نظر می‌رسه و نه زیبایی ماه.
خاطرم هست که توی دوران کودکی احساساتم چندین برابر الآن بود و همه‌چیز مقابل چشم‌هام رنگ بیشتری داشت، راحت‌تر لبخند می‌زدم و سر کوچک‌ترین چیز‌ها اشک می‌ریختم تا مادرم من رو در آغوش آرامش‌بخشش حبس کنه، اون لحظه بود که می‌فهمیدم تا مادر هست چقدر زندگی لطیف و زیباست.
لابه‌لای گندم‌زار می‌دویدم و با خوشحالی خودم به مزرعه می‌رسوندم تا غروب خورشید رو در نزدیک‌ترین حالت ممکن ببینم.
ای‌کاش هیچ‌وقت آرزوی بزرگ‌شدن نمی‌کردم؛ چراکه در زندگی بزرگسالی چیزی جز غم نمی‌بینم امّا تو...
تویی که در تمام روح و روان من نفوذ کردی و قلبم رو بین دست‌هات گرفتی، به من یاد دادی که لابه‌لای این‌همه درد، می‌شه باوجود معجزه‌ای به نام عشق باز هم بچگی کرد و خوشحال بود.
شاید وقتش رسیده که اعتراف کنم؛ به اینکه تو اولین‌آرزویی هستی که درست زمانی‌که فکر خواستنش رو درون ذهنم پرورش می‌دادم، به دستش آوردم و بهش رسیدم.
چطور صدات کنم؟ بگم معجزه‌ی من؟ درصورتی‌ که تو چیزی فراتر از معجزه‌ای؟
بگم صورت‌پنبه‌ای من، درحالی‌که لطافت صورت تو قابل‌قیاس با نرم‌ترین پنبه‌ی دنیا هم نیست؟
پس بذار تمام خصوصیات منحصربه‌‌فردت رو در یک کلمه خلاصه کنم؛ آینه‌ی روح من! در مناسب‌ترین زمان ممکن سرراه زندگی‌ام قرار گرفتی و من هم به‌موقع، درست لحظه‌ای که با تمام وجود آرامش رو تمنا می‌کردم، تو رو به دست آوردم و چقدر ما برای هم مناسب به‌نظر می‌رسیم؛ چراکه تو نقص‌های من رو کامل می‌کنی و من نقص‌های تو رو.
دوستت دارم! این‌قدر دوستت دارم که همه‌چیز از یک آغوش ساده گذر کرده و دلم می‌خواد تک‌به‌تک اجزای تنت رو حریصانه ببلعم و روحت رو با روحم یکی کنم.
می‌گن وقتی یک نفر رو عاشقانه دوست داشته باشی، دلت می‌خواد این‌قدر جسمش بین بازوهات تحت فشار قرار بدی که به روحت نفوذ کنه.
امّا نه، من دوستت ندارم؛ بلکه تو در جریانِ خون منی. زیر پوستم مثل پروانه پرواز می‌کنی و درون رگ‌هام می‌چرخی. در بژ نگاهم دلبری می‌کنی و مثل یک قطعه‌ی موسیقی گوشم رو موردنوازش قرار می‌دی. من دوستت ندارم. دوست‌داشتن و یا حتّی عشق، کلمه‌‌ی مناسبی برای بیان حسی که به تو دارم و در درونِ من شکل گرفته نیست.
الگانزای من! درست مثل غم‌های زندگی‌ام، همیشه در کنار من بمون.

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now